eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
288 دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ تا به حال با کسی همسفر شده‌اید صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم؟ ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟ چند وقت پیش سفری پیش آمد با یک گروه همسفر شدم یک خانمی توی گروه بود نی‌قلیان مثل مداد! خوب هم می‌خورد اما مدام نگران وعده بعدی بود! سال‌ها پیش یک دوستی داشتم هر روز صبح نگران زنگ می‌زد که فلانی اگر فلانی نباشد من می‌میرم شوهرش را می‌گفت من هر روز دلداری‌اش می‌دادم که نگران نباش نمی‌میری، یک روز به شوخی گفتم‌‌ همان بهتر که او نباشد و تو بمیری که اگر او باشد هم تو با این ترس‌هایت می‌میری امروز مثنوی معنوی را که ورق می‌زدم یادشان افتادم هم آن همسفرم هم آن دوست قدیمی مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب توی یک جزیره سبز خوش آب و علف مشغول چراست خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد هر چه به تنش گوشت شده بود آب می‌شود! حکایت آن گاو حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست حکایت‌‌ همان ترس‌هائی که هیچ وقت اتفاق نمی‌افتد فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد یک روز چشم باز می‌کنی به خودت می‌آئی می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی معتاد شده‌ایم عادت کرده‌ایم هر روز یک دل مشغولی پیدا کنیم یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند یک روز دلواپسی فردا مدتی است فکرم مشغول این تک بیت «باید پارو نزد وا داد» شده است خوب است گاهی دلمان را به دریا بزنیم توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند @eeshg1 ✧✾════✾✰✾════✾✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥🍃 خدایا اگر جایی دلی بیتاب دیدی ؛ نمیدانم چطور اما خودت پادرمیانی کن:)"💟 @eeshg1 🕊️🕋🍃
👌🏻«بهترین‌زیبایی‌های‌خلقت» 👌🏻 @eeshg1 🌼زیباترین‌کلام:بسم الله...🌼 ❤⭐زیباترین‌تکیه گاه:خدا ❤⭐زیباترین‌دین:اسلام ♥️⭐️زیباترین‌خانه:کعبه ♥️⭐️زیباترین‌بانگ:تکبیر ♥️⭐️زیباترین‌آواز:اذان ♥️⭐️زیباترین‌ستون:نماز ♥️🌈زیباترین‌معجزه:قرآن ♥️🌈زیباترین‌سوره:حمد ♥️🌈زیباترین‌قلب:یاسین ♥️🌈زیباترین‌عروس:الرحمن ♥️⭐️زیباترین‌محافظ:آیةالکرسی ♥️⭐️زیباترین‌عمل:عبادت ♥️⭐️زیباترین‌زیارت:خانه خدا ♥️⭐️زیباترین‌منزل:بهشت ♥️🌈زیباترین‌مهاجر:هاجر ♥️🌈زیباترین‌صابر:ایوب(ع) ♥️🌈زیباترین‌معمار:ابراهیم(ع) ♥️🌈زیباترین‌قربانی:اسماعیل(ع) ♥️⭐️زیباترین‌مولود:عیسی(ع) ♥️⭐️زیباترین‌جوان:یوسف(ع) ♥️⭐️زیباترین‌انسان:پیامبراسلام ♥️⭐️زیباترین‌پارسا:علی(ع) ♥️🌈زیباترین‌مادر:زهرا(س) ♥️🌈زیباترین‌مظلوم:امام حسن مجتبی(ع) ♥️🌈زیباترین‌شهید:امام حسین(ع) ♥️🌈زیباترین‌ساجد:امام سجاد(ع) ♥️⭐️زیباترین‌عالم:امام محمدباقر(ع) ♥️⭐️زیباترین‌استاد:امام صادق(ع) ♥️⭐️زیباترین‌زندانی:امام کاظم(ع) ♥️⭐️زیباترین‌غریب:امام رضا(ع) ♥️🌈زیباترین‌فرزند:امام جواد(ع) ♥️🌈زیباترین‌راهنما:امام هادی(ع) ♥️🌈زیباترین‌اسیر:امام حسن عسکری(ع) ♥️🌈زیباترین‌منتقم:امام زمان(عج) ♥️⭐️زیباترین‌عمو:حضرت عباس(ع) ♥️⭐️زیباترین‌عمه:حضرت زینب(ع) ♥️⭐️زیباترین‌سرباز:علی اکبر(ع) ♥️⭐️زیباترین‌غنچه:علی اصغر(ع) ♥️🌈زیباترین‌شب‌سال:شب قدر ♥️🌈زیباترین‌سفر: حج ♥️🌈زیباترین‌محل تولد:کعبه ♥️🌈زیباترین‌لباس: احرام ♥️⭐️زیباترین‌ندا: فطرت ♥️⭐️زیباترین‌سرانجام: شهادت ♥️⭐️زیباترین‌جنگ: نفس عماره ♥️⭐️زیباترین‌ناله: نیایش ♥️🌈زیباترین‌اشک: اشک از توبه ♥️🌈زیباترین‌حرف: حق ♥️🌈زیباترین‌حق: گذشت ♥️🌈زیباترین‌رحمت: باران ♥️⭐️زیباترین‌سرمایه: زمان ♥️⭐️زیباترین‌لحظه: پیروزی ♥️⭐️زیباترین‌کلمه: محبت ♥️⭐️زیباترین‌یادگاری: نیکی ♥️🌈زیباترین‌عهد: وفا ♥️🌈زیباترین‌دوست: کتاب ♥️🌈زیباترین‌کتاب: قرآن ♥️🌈زیباترین‌روزهفته: جمعه ♥️⭐️زیباترین‌خاک: تربت کربلا ♥️⭐️زیباترین‌روزسال: مبعث ♥️⭐️ زیباترین‌بیابان: عرفات ♥️⭐️ زیباترین‌مزار: شش گوشه ♥️🌈زیباترین‌شعار: صلوات ♥️🌈زیباترین‌قبرستان: بقیع ♥️🌈زیباترین‌زمین: کربلا ♥️🌈زیباترین‌آرزو: فرج مهدی(عج) @eeshg1 💜❤💜❤💜❤💜❤💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و یازده
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و دوازدهم ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم می‌آمد و حالا سفره سه نفره‌مان به قدری سرد و بی‌روح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمی‌کشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را می‌خورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی می‌کردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبل‌ها تکیه زد. سفره را جمع کردم و برای شستن ظرف‌ها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادری‌اش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: «امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم می‌داد و باز می‌خواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریه‌های این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید: «از مجید خبر داری؟» از سؤال بی‌مقدمه‌اش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: «چطور مگه؟» در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: «شبی که داشتم می‌اومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.» از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: «الهه جان! تو که نمی‌تونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم می‌دونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف می‌زد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم می‌خواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو می‌پرسید و سفارش می‌کرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش می‌گفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.» سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بی‌قراری‌های مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: «امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...» که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: «ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمی‌خوام ببینمش!» و او با متانت جواب داد: «اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. می‌گفت بدجوری گریه می‌کردی، نگران حالت بود.» سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینه‌ای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبت‌هایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: «چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟» نویسنده : valinejad @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و دوازد
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سیزدهم و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: «اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟» و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنج‌هایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: «الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمی‌تونه این همه بی‌محلی‌های تو رو تحمل کنه!» اشکی را که تا زیر چانه‌ام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده‌های بغض به سختی می‌گذشت، سر به شکایت نهادم: «عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمی‌تونم باور کنم مامان رفته. می‌گفت اگه به اهل بیت (علیهم‌السلام) متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. می‌گفت امکان نداره امام حسن (علیه‌السلام) دست رد به سینه ات بزنه...» که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: «من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!» عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد: «خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید می‌دادی؟ تو که خودت می‌دیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت می‌دونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب می‌دادی؟» به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «مجید به من دروغ گفت!» عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوه‌هایم را داد: «الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال می‌کرده دعاهایی که می‌کنه جواب میده. اون فقط می‌خواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط می‌خواسته کمکت کنه.» سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: «خُب اگه اون اشتباه می‌کرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.» با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: «خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو می‌تونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!» و حالا عبدالله حرف‌هایی می‌زد که احساس می‌کردم می‌تواند مرهم زخم‌های قلبم شود و گوشه‌ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: «می‌خوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونه‌ات؟» و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: «الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر می‌کشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!» و نمی‌دانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بی‌کران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودی‌ها در سینه‌ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانه‌اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بی‌روحم پاسخ دادم: «عبدالله! هنوز نمی‌تونم مجید رو ببخشم!» و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاری‌تر می‌کرد و التیامش را سخت‌تر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود. نویسنده : valinejad @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهاردهم روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گل‌های زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه می‌کردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام را دست می‌کشید، دلداری‌ام می‌داد و به غمخواری قلب غمزده‌ام، با کلماتی شیرین نازم را می‌کشید. کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه‌ای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب می‌دیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس می‌کردم. چند هفته‌ای می‌شد که مادرم را ندیده و ترانه‌های مادری‌اش را نشنیده بودم و فقط خدا می‌دانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بی‌قراری می‌کرد. حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشان‌تر از همیشه، بی‌تاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه می‌زدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگی‌هایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل می‌کردم، قرار نمی‌گرفتم و دلم بیشتر بهانه‌اش را می‌گرفت. قاب عکس شیشه‌ای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله می‌زدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بی‌خبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی‌اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم می‌کرد و همین گناهش بس که در تلخ‌ترین لحظات زندگی‌ام که سخت به همراهی‌اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیده‌ام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزه‌ای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک می‌کردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید می‌خواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بی‌قرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسرده‌ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابراز احساس دلتنگی‌های عاشقانه‌ی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم: «کیه؟» و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم. می‌دانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه‌اش پیش می‌رفتم. چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غم‌هایم در سینه بی‌قراری می‌کرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش می‌رفتم، خاطره شب‌های امامزاده، توسل‌ها و گریه‌های بی‌نتیجه و وعده‌های دروغ مجید پیش چشمانم جان می‌گرفت و پای رفتنم را پس می‌کشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی‌کسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. نویسنده : valinejad @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺پروردگار من!! ✨خدای زیبایی ها!! 🌺خالق تمام ذرات هستی!! ✨ای خودت همه عشق!! 🌺با من باش.. ✨با من بمان.. 🌺که نیاز بی نهایتی!! 🌺به توکل زیباترین نامها ✨به رسم ادب به نام خدا @eeshg1 🌺🍃