eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.3هزار ویدیو
209 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۳۹ نگاهی به عباس انداخت.. دستهایش را.. در جیبش کرده بود.. و با اخم.. به زمین زل زده بود.. فهمید.. که دلیل اخمش.. باز شدن قفل دلش بود..🔓❣️ سید نگاهی به فاطمه کرد.. باید از زیر زبان این دو حرف می‌کشید.. _دلیل خاصی داره؟ فاطمه سر را پایین تر انداخت.. کنار پدر رفت.. _خب اخه.. ایشون که.. راننده اژانس من نیستن.. این چه کاریه.. خب.. خودم میرم دیگه..! نیم نگاهی به عباس انداخت.. _من ازتون خواهش میکنم.. که دیگه نیاید.. درست نیست.. از ریزش کلمات فاطمه.. تا رسیدن آن به گوش عباس.. ناخودآگاه عباس.. سرش را.. با غم بلند کرد.. بی اختیار لحظه ای.. چشم در چشم شدند.. سریع سر به زیر انداخت.. دستش را.. روی سینه اش گذاشت.. غصه دار.. به پایین چادر فاطمه زل زد.. _اگه خطایی کردم.. به بزرگی چادرخاکی 🌸حضرت مادر🌸 ببخشید..! خدای من..!!! عباس چه میگفت.. فاطمه نمیدانست.. این جمله سنگین را.. چطور هضم کند.. نمیدانست که جواب حرفش.. اینچنین هست.. منظورش این نبود.. که عباس خطایی کرده.!. چقدر خجالت کشید.. از این جمله.. سکوت کرد.! و دیگر چیزی نگفت.. عباس رو به سید گفت _اگه اجازه بدین.. تا اخر ترم ببرمشون.. سید کاملا متوجه حال عباس شده بود.. رو به فاطمه گفت _برو داخل باباجان.. من با داش عباس گل، کار دارم همه به او داش(داداش) میگفتند.. حتی سید.. فاطمه خداحافظی آرامی کرد.. وارد خانه شد.. در را روی هم گذاشت.. خواست برود.. اما کنجکاوی اش مانع شد.. پشت در ایستاد.. و گوش داد.. فاطمه که رفت.. سید گفت _نه عباس..!! فاطمه معذبه.. خیلی زحمت کشیدی.. ولی از روزهای دیگه نمیخواد بیای.. عباس دست سید را گرفت.. تمام خواهش و اصرارش را.. در چشم و کلماتش ریخت.. _اگه که.. تا حالا.. واس خاطر خودش میامدم.. نگاهش را پراکنده کرد.. با دستش پیشانی اش را خاراند.. دستپاچه گفت _ولی مِن بعد.. واس خاطر.. خاطر.. خودمه.. فقط.. فقط..جان من سید..!! نگو نه..!! سید از لحن کلمات... 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۴۰ سید از لحن کلمات.. و دستپاچه شدن شیرین عباس.. لبخندی دلنشین زد..دستی به شانه عباس زد.. و گفت _دیگه نه باباجان.. این راهش نیست..!! با لحن سید.. عباس.. هم معنی حرف سید را... خوب فهمیده بود.. و هم از اعترافش.. شرمش میشد.. که بیشتر بایستد.. لبخند محجوبی زد.. سر به زیر انداخت.. دستش را روی چشمش گذاشت.. و گفت _رو جف چشام..رخصت سید.. یاعلی _مولا نگهدارت باباجان.! فاطمه خود را.. به داخل رساند.. از ذوق دهانش را گرفته بود.. و بدون سلامی.. سریع خودش را.. به داخل اتاقش انداخت.. و در را.. پشت سرش بست.. وسط اتاق ایستاده بود.. هم متحیر بود.. هم ذوق داشت.. در باورش نمیگنجید.. عبـــــــاس....!!؟؟!!! نـــــــــــه..!!!!! امکان نداشت.. ساراخانم.. با تعجب.. به رفتار دخترش.. نگاه میکرد.. سید وارد شد.. و در را پشت سرش بست.. ساراخانم با خنده رو به فاطمه گفت _سلامت کو دختر! فاطمه از داخل اتاق بلند گفت _عه ببخشید مامانم..!! سلااااااااممممم.. لباس عوض کنم الان میام کلمات را تند تند میگفت.. جلو آینه ایستاد..از ذوق حرفهایی که.. عباس به پدرش زده بود.. روی پا بند نبود.. لباس هایش را عوض کرد.. چند باری.. اسم عباس را.. خیلی ارام زمزمه کرد.. خودش را به روشویی رساند.. چند باری به صورتش آب زد.. تا التهاب و سرخی گونه هایش را.. پنهان کند.. سریع به کمک مادر رفت.. مادرش را بوسید.. سفره را پهن کرد.. و بشقاب ها را چید.. عباس نفهمیده بود.. چطور به خانه رسید.. از ماشینش پیاده شد.. هنوز در را باز نکرده بود.. ماشین حرکت کرد..سریع پایش را.. روی ترمز گذاشت.. و ترمز دستی را کشید.. سری تکان داد و خندید.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۴۱ خودش هم خنده اش گرفته بود.. به خودش گفت _امان از حواست عباس.. سامیار و محسن.. به سر کوچه رسیده بودند..چند باری او را صدا کردند.. نشنید.. متعجب به هم نگاه میکردند.. به عباس که رسیدند.. سامیار به شوخی.. تنه ای به عباس زد.. عباس تکانی خورد.. و کتش از روی دوشش افتاد.. محسن و سامیار.. متعجب به عباس.. نگاه میکردند.. محسن_ هااا...!!! چیه داداش..!‌ تو هپروتی..! عباس به خودش امد.. کت را از زمین برداشت.. لبخندی زد و گفت _ چیزی نی..!! سامیار _چیزی نیس..؟!؟یه ساعته داریم صدات میزنیم.. نشنیدی..!!!! محسن_جریان چیه عباس!؟! عباس_عه جدی..؟! حواسم نبود..!! سامیار ابرویی بالا انداخت.. تکیه کلام عباس را به خودش گفت.. _اره بااااا...!!! تابلویی!! محسن_😂 عباس_ زهرمار چه مرگتونه..!؟ محسن_ ما که هیچی والا.. ولی تو معلومه یه مرگت شده..!!! سامیار _😂 عباس_ من باس برم.. فعلا یاعلی محسن_ آره فرار کن...!!! عباس باخنده.. هنگام رفتن.. یاعلی گفت.. و دستی تکان داد سامیار و محسن هم..باخنده یاعلی گفتند.. و از او خداحافظی کردند.. عباس راه میرفت و لبخند میزد.. از سوتی هایی که میداد.. یادش به خانه سیدایوب افتاد.. وقتی که سید تعارف چای کرد و یکه خورد.. وقتی که چای به گلویش پرید و سرفه کرد.. و امروز که یادش رفته بود.. ترمز دستی را بکشد.. از اعترافش.. پیش سیدایوب.. هم متعجب بود.. هم میخندید..از عباسی که کوه غرور بود.. بعید بود این حرف ها.. بعید بود.. راز دلش فاش کند.. به خانه رسید.. 💞ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ 💌 🌷 🏡 تقسیم کار کرده بودیم. کارهای منزل با من بود و خرید خانه با ایشان. آماده کردن منزل برای مهمانی را من به عهده گرفته بودم و تمیز کردن خانه پس از مهمانی وظیفه ایشان بود. 🧼 گاهی وقتی مهمان آشنایی داشتیم که می خواست مثلاً در شستن ظرف ها کمک کند، من با اصرار نمی گذاشتم و می گفتم این وظیفه محمد آقاست. ایشان هم سر می رسید و با خنده می گفت: منزل خودتان است. اجازه بده مهمان ها راحت باشند و به کارشان برسند. 🥗 جمعه ها روز تعطیلی ما و فعالیت ایشان بود. از درست کردن غذا و سالاد تا گردگیری و جارو زدن منزل را خودشان انجام می دادند و می گفتند: تمام هفته شما کار کردید و امروز نوبت من است. 🧹 به جارو زدن حساسیت داشت. همین که شروع می کرد، دانه های عرق از سر و رویش سرازیر می شد. می گفت: در احادیث و سیره ی ائمه خوانده ام کمک کردن مرد در کارهای خانه، کفاره گناهان اوست. ☘️ همسر شهید
طلب‌رزق‌ندارم‌زدربـار‌ڪسی هـرچـه‌دارم‌زآقـا‌ی‌خراسـان‌دارم
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قول‌میدم‌اگه‌ورق‌برگرده‌و‌علی‌نمیره💔❤️‍🩹 حُـسین‌واای))
هدایت شده از گُوْشِه نِشینْ
یه روایت خیلی شرمنده کننده‌ای وجود داره که حضرت موسی‌بن جعفر فرمودند؛ «إِنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ غَضِبَ عَلَى اَلشِّيعَةِ فَخَيَّرَنِي نَفْسِي أَوْ هُمْ فَوَقَيْتُهُمْ وَ اَللَّهِ بِنَفْسِي» همانا خداوند به خاطر گناه شیعه برآنها غصب کرد و مرا مخیر نمود که عقوبت را من از طرف آنها تحمل کنم و یا خودِ آنها عقوبت شوند. بخدا قسم من آن را با جان بخود خریدم و شیعیان را حفظ کردم. @gosheneshen
سخنان مقام معظم رهبری دل را زنده میکند 💚:) 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیویی از وداع با شهید سعید علیدادی در معراج شهدا💔 خنده‌کنان‌میرود🥲🥀... 🍃