هدایت شده از 「 منتظران ظهور」
داشتیم حول برنامه دیدار بانوان با آقا صحبت میکردیم. وسطاش که فارغ شدیم یکی از بچهها یهو گفت ولی خوش بهحال مردا. کافیه یه صوت، یه قرائت و مداحی از خودشون به جا بذارن. تا وقتی از اون صوت استفاده بشه، باقیاتالصالحات جریان داره. خیلی راحت میتونن صاحب کلی ثواب و خیر بشن! من چی عرض کردم؟ آره ولی باز به راحتی مقام و ثواب گرفتن خانمها نمیرسه. متاسفانه منبریها و تریبوندارهای دینشناس و مذهبی ما بخاطر حیا و ناتوانی هیچوقت نمیتونن از اجر و ثوابی که یک زن [نه در مقام فعل و کار اختیاریش، که در مقام افعال غیراختیاری جسم و روحش] در هر لحظه میگیره حرف بزنن. ما احادیث و روایات زیادی در باب عذرشرعی خانمها داریم. هیچ میدونستید که به ازای هر قطره خونی که زن در این ایام ازدست میده اجر شهید میبره؟ و یا امثالهم. یا زن [فقط زن] اگر تو خونه خودش نماز بخونه و همین که نیت کنه کاش در مسجدالحرام یا مسجدالنبی و.. بود، همون ثواب صدهزار و ده هزار رکعت نماز مسجدین رو میبره؟ میبینی اصلا لازم نیست تو زحمت به خرج بدی و یه صوتی از گلوت خارج کنی تا صاحب خیر و منزلت بشی. همینکه بشینی و تحمل درد کنی یا بشینی و نیت کنی، کرور کرور اجر و ثواب... اونم در حد اجر شهید برات میاد.
بله عاقا اکثرالخیر فیالنساء واقعیه.
#زن_در_اسلام
افـ زِد ڪُمیـلღ
داشتیم حول برنامه دیدار بانوان با آقا صحبت میکردیم. وسطاش که فارغ شدیم یکی از بچهها یهو گفت ولی خو
چه قشنگ و جالب ...
میدونستید ؟؟؟....🧐
+زن زندگی آزادی قراره به اینجا ختم بشه دیگه؟!🚶🏾♀…
•
پ.ن: هفتهی مـد در نیویورڪ😏/:
#حقیقت_غرب
#زن_عفت_افتخار
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
هدایت شده از گ ل ب و ل ه ا ی سڣىڊ 🇵🇸 シ
گیر توگنـٰاهـٰاتنیست!
گیر توڪارایخوبیہ
ڪہانجاممیدے
ولینمیگی:خدایابهخاطرتو..!
-استادپناهیان
حققققققق....
#استادانه
هدایت شده از فدائیان حسین :)💔"🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمـ برا امامـ رضــا تنگـ شدهـ... 💔
@Fadaye_hoseyn
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_سی_و_سوم
سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم.. مثله خودم..
بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر.اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند. زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر...
حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان. زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش.. روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد.
از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش. بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد. با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست. و سوالی که حالم را بهم میزد.( او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟ ) حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم.. زنی که نه حرف میزد.. نه گریه میکرد.. نه میخندید.. و نه حتی زندگی.. فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس.. و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم...
من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم.. عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن.آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده
بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد. و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم.
اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم. اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود. با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان...
حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد...و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند.
مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر.. سکوتِ آزار دهنده مادر.. قهوه ها وملاقاتهای عثمان. عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم..عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم.. عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای… و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست..
آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم.. همان سکوت و همان تاریکی..
برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد. پدر بود. مثله همیشه مست و دیوانه. خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آور ( سااارا.. صبر کن) ایستادم. نگاهش کردم.
این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید:(دختر.. چقدر خوشگل شدی .. کی انقدر بزرگ شدی؟) دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم. این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد.. پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند.جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید:( چقدر شبیه اون مادر عفریته ای.. اما نه.نیستی.. تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟؟ مثه من عاشق مریم و رجوی هستی..) تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت.. سازمان.. قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت.. دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت
تعادل نداشت:(سارا.. امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم.. میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ.. دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه.. اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه..)
تهوع سراغم را گرفت. انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود. حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم. پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد. جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت.. انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت..
مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید.. بی حرکت و سرد نگاهش کردم. چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟؟
هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم...
✍ ادامه دارد ....
#رمان
#رمان_مذهبی