لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 همهی دنیا برای بقیّه
🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه #رمضان
🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲
🎙 مداح: #حاج_محمود_کریمی
📍 #حرم_امام_رضا (علیهالسّلام)
🏷 #حضرت_رقیه
6434429069603.mp3
14.44M
روضه (دست بگذار به قلب نگرانم بابا)
🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه #رمضان
🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲
🎙 مداح: #حاج_محمود_کریمی
📍 #حرم_امام_رضا (علیهالسّلام)
🏷 #حضرت_رقیه
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 دست بگذار به قلب نگرانم بابا
🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه #رمضان
🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲
🎙 مداح: #حاج_محمود_کریمی
📍 #حرم_امام_رضا (علیهالسّلام)
🏷 #حضرت_رقیه
6435425325021.mp3
12.83M
نوحه (به قولت عمل کن دوباره)
🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه #رمضان
🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲
🎙 مداح: #حاج_محمود_کریمی
📍 #حرم_امام_رضا (علیهالسّلام)
🏷 #حضرت_رقیه
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 به قولت عمل کن دوباره
🎥 مراسم مناجات شب سوم ماه #رمضان
🗓 جمعه ۴ فروردین ۱۴۰۲
🎙 مداح: #حاج_محمود_کریمی
📍 #حرم_امام_رضا (علیهالسّلام)
🏷 #حضرت_رقیه
VID_20230325_155856_776_۲۵۰۳۲۰۲۳.m4a
1.21M
+ بالاترین عمل در ماه مبارک رمضان ✨
عبد هر گره کوری داشته باشد
در ماه مبارک رمضان با ربّ خود
در میان بگذارد،خداوند آن
را باز میکند.پس،از ماه رمضان
غفــلت نکنید..!!
#حاجآقامجتبیتهرانی
غفلت شیعه همیشه
مصیبت ساز است،
یک بار امامی را به گودی قتلگاه
میفرستد...
و بار دیگر امامی را هزار سال به
زندان غیبت... :)💔
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
همسرم،شهید کمیل خیلی با محبت بود
مثل یه مادری که از بچه اش مراقبت میکنه؛از من مراقبت میکرد…
یادمه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود خسته بودم..
رفتم پنکه رو روشن کردم
و خوابیدم «من به گرما خیلی حساسم»
خواب بودم واحساس کردم هوا خیلی گرم شده، و متوجه شدم برق رفته.
بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم
رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه…
دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم می چرخونه تا خنک بشم
و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی…
شاید بعد نیم ساعت تا ۱ساعت خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم کمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنکه روی سرم می چرخونه تا خنک
بشم…
پاشدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی!؟ خسته شدی!
گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار
بشی و دلم نیومد...💔
همسر#شهیدکمیلصفریتبار
ای خواهـران..جهـاد شما حجاب شماست
و اثری کھ حجاب شما
مےتواند بر روی مردم بگذارد،خون ما نمےتواند بگذارد..!
#شهیدمحمدرضاشیخے
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت…» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
#رمان_مذهبی
فاطمه ولی نژاد📝