پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
@eitaagarde
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۸
* سریع و کلافه رفتم پیش شیدا ، هر کار میکردم تا بتونم خودمو اروم کنم و به اون پسره احمق فکر نکنم نمیشد ، اخرم شیدا این حالمو ک دید پرسید :
- چیزی شده مانا؟؟
- ن چ چیزی !!
- یه جوری شدی ، بهم ریختی انگار .
- ن خوبم ، فقط اینجا یکم زیادی شلوغه ...
- خب عروسیه دیگ ، چیز عادیه شلوغی و صداهاش .
- اره ،،، میگم سمیرا رو ندیدی؟؟
- ن نمیدونم کجا واسه خودش میچرخه .
چند دقیقه ک گذشت و همینطور به تماشا رقاص ها و بقیه میگذروندم همون پسره بی شخصیتو دیدم ک داره با یکی دیگ صحبت میکنه و شربت کوفت مکنه . همینطور ک غضبناک بهش نگاه میکردم یه فکری بسرم زد ، رو ب شیدا گفتم :
- شیدا اون پسره رو میبینی ؟؟
بهش اشاره کردم . شیدا هم جایی ک دستم ب طرفش بود و نگاه کرد و دیدش .
- خب ک چی !! خوشگله نه ؟؟
- برو ازش ساعتو بپرس .
شیدا با تعجب بهم خیره شده .
- وااا مگه ساعت نداری ، خو از گوشیت ببین
- دارم بابا ، میخوام یه کاری کنم .
- چیکار ؟؟
- اااا انقد سوال نپرس ، برو جون مانا انجام بده اینی ک بهت گفتم .
- اخه نمیگه دختره چرا اومده از من ساعت میپرسه ، اونم با وجود اینهمه ساعت و گوشی و ادم .
- تو کاری ب اینا داشته باش . برو دیگگگگه ، خواهشششش
- از دست تو مانا ... باشه
- مرسی عشقمممم .
ی چشمک زدم بهش و راهیش کردم تا بره . خیلی عادی به پسره نزدیک شد و خیلی ریلکس ازش ساعتو پرسید ، اونم دستشو برگردوند تا ساعتشو ببینه و جواب شیدا رو بده کهههههههه .......
تمام شربتی ک تو لیوان بود ریخت رو لباس گرون قیمت و شیکش .
اخیشششششش دلم خنک شد ...
وقتی اینطور شد شیدا حسابی شرمنده شد و ترسیده بود ، پسره با عصبانیت رو به شیدا بلند شد ، اما چیزی بهش نگفت ، منم سریع رفتم طرفشونو دست شیدا رو گرفتم و اوردم سمت میزمون و یه پوزخند بهش زدم و به گند رو لباسش اشاره کردم و زدم به خنده . اما فقط اتیشی بهم نگا میکرد و چیزی نگفت و سریع از تالار خارج شد .
شیدا با نگرانی گفت :
- وااای مانا دیدی چیشد؟؟
- بله ، عالی شد .
- چراا ، همش تقصیر توعه ، گفتی ساعتو بپرسم ، اونم شربتا ریخت رو لباسش و نابود شد ،
- حقشه ، هنو کمشه پسره عوضی
- وااا ،،، چرا اینطور میگی ؟؟ مگه چیکارت کرده؟
ماجرا رو براش تعریف کردم تا از همه چی اگاه بشه . اخرم با خنده گفت :
- پس حقشه پسره دیوونه .
- اره ک حقشه
- ولی عجب مارمولکی هستی ها مانا ...
- ب من میگن مانا خانم نه برگ چغندر
با هم زدیم زیر خنده .
مدتی گذشته بود ک سمیرا اومدم پیشمون . با لبخند گفت :
- سلام به دوستای گلم ، خیلی خوش اومدین خوشحالم کردین .
با دلخوری بهش گفتم :
- سلام سمیرا خانم ، نمیومدین دیگ ، مهمونای دیگتون منتطرن بفرماید ، ما ک کسی نیستیم .
خیلی ناراحت و شرمنده گفت :
- وااای ببخشید تو رو خدا ، والا وقت سرخاروندن ندارم ، ول نمیکنن ک ادمو .
شیدا گفت :
- اره دیگ ،،، خواهر عروس بودن هم این سختیا رو داره ،
- اره والا ، به هر حال شما ببخشید منو شرمنده ک نتونستم بیشتر پیشتون باشم . دیگ چخبرا ؟؟
- خبرا ک دست شماست سمیرا خانم .
- ن بابا ، من ک خبری ندارم ...
بعد با ذوق پرسید :
- بچه هااا ... لباسم چطوره ؟؟ ارایشم چی !!
و با نیش باز یه چرخ زد و منتظر بهمون نگاه کرد .
گفتیم نزنیم تو ذوقش و با لبخند گفتم :
- خیلی خوشگل شدی سمیرا ، دفعه اول ک دیدمت همینطور خیرت شده بودم .
ذوق زده گفت :
- وااااقعااا ، وااای میدونستم . معلوم نی امشب چن تا کشته مرده دادم .
- اووووه حالا انقد تحویل نگیر از خودت ی تعریف کردم .
- حقیقته خب . پ خبر کنم اورژانس دم در باشه برا پسرامون .
هر سه تامون از این خودشیفته بودنش خندیدم .
شیدا گفت :
- راستی سمیرا ،،، تو ک انقد از خان داداشت تعریف میکردی چرا معرفیش نکردی بهمون؟؟ نکنه نیومده ؟؟
- ایییی واااای ، کلا یادم رفته بودش . الن بهتون نشونش میدم .
ب اطراف نگاهی انداخت و گفت :
- اااااا کجاست ، همین جا زود ک ، کجا غیبش زده !!!
من گفتم :
- اونم برادر عروسه ، مث تو معلومه سرش خیلی شلوغه دیگه .
- نه بابا از اول برا خودش اینجاست ، هیچ کار نکرده ک .
همینطور ک داشت دنبالش میگشت ب سمت در سالن نگاه کرد و لبخند اومد رو لبش .
- اهاااان ، اقا سهرابمون هم اومد ، اونهاش بچه ها .
سرهامونو به سمت جایی ک سمیرا اشاره کرد برگردوندیم و با گفتن مشخصات پسری ک داشت میومد و ما دنبالش گشتیم و در اخر با دیدنش هم چشم و هم دهن منو شیدا نیم متر باز شد و با هم گفتیم :
- اینههههه ؟؟؟؟
#ادامه_دارد
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۷ * رو صندلی نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم ک شیدا گفت : - ما
📚پارت هفتم رمان « قسمت من » 👆🌺
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..زندگی کوتاه است ..پس به زندگی ات عشق بورز ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن ..
فقط برای خودت زندگی کن و ..
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن
قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر..
@eitaagarde
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای حسین جان،به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست
@eitaagarde❤👈
کاش میشد خانه ای آباد کرد
مردم این سرزمین را یاد کرد
کاش میشد زندگی از سر گرفت
بی گناهی را زبند آزاد کرد
کاش میشد حق مظلومی گرفت
این جهان را پر ز عدل و داد کرد
کاش میشد خنده بر لبها نشاند
کودک غمدیده را شاد کرد
کاش میشد همنوا با دیگران
بانگ شادی در جهان فریاد کرد
کاش درد و رنج ملت کم شود
آرزوهاشان چرا بر باد کرد
#محسن
ــــــــــــــــ🌷🌿🌷ــــــــــــــــــ
به برترینها بپیوندید:
@eitaagarde
.
ڪاش!
#دلـها_آنقدر_پاڪ_بود
ڪه براے گفتن
" #دوستت_دارم "
نیازے به قسم خوردن نبود...!!!
@eitaagarde🌹🌹