دلم برای خوابیدن بدون فکر و خیال تنگ شده است
با این فکر و خیال مدام ، با این غصههای سیاه منتشر ، دنیا دیگر هیچ زیباییای ندارد
خوشترین آرزو ، مرگ در قلب خواب است و در آغوشکشیدن عدمی محض آنطور که انگار هیچوقت نبودهای .
- دویست تیکه استخوان
در عوضِ همه ی اینها دلم میخواهد یک چیزی بیاید و مدتی مرا از این بازیِ احمقانه بیرون کشد ، لحظه ای هم که شده بُگذارد بی خیال زیستن را تجربه کنم
از خواب خستهام ، به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم چیزی شبیه بیهوشی ، برای زمانی طولانی.
شاید هم از بیداری خستهام ، از اینکه بخوابم و تهش بیداری باشد.
کاش میشد سه سال یا شش سال یا نه سال خوابید و بعد هم بیدار شد ، بیدار نشد هم نشد.
من این را میدانم که فراتر از یک جسمه محدود هستم.
اما گاهی از بدنم متنفر میشوم و به خودکشی فکر میکنم
گاهی غمگین میشوم با اینکه میدانم این غم گذراست و مرا میسازد
گاهی خشمگین میشوم با اینکه میدانم هیچ چیز ارزش این همه فشار را ندارد
گاهی سخت میگیرم با اینکه میدانم هرچه سفت و سخت تر بگیرم از دستم در میرود
گاهی مغرور میشوم با اینکه میدانم در عینه همه چیز بودن هیچ چیز نیستم
گاهی از پذیرش دور میشوم با اینکه میدانم تا نپذیرم به حل نمیرسم
من پر از گاهی ها و دانستنی ها هستم ، با این وجود ادامه میدهم تا مسیر را به پایان یا شاید به اول برسانم.