وضعیتم مثل یه خمیر دندون تموم شدست. مدام با زور و فشار ، سعی میکنم کمی اشتیاق و شوق از ته وجودم بیرون بکشم ولی کلا هیچی نیست
اخر باید ، کمی با این " منِ لاکردار " حرف بزنم. باید از زیر زبانش حرف بکشم تا بفهمم چه مرگش شده که انقدر از منِ بخت برگشته فراریست.
همیشه بخشی از آدم ، جایی جا میماند. آدم میرود ، اما بخش مهمی از او جایی جا میماند. در اتاق کودکی ، زیر درختانی ، یا در چشمهای عابری.
آدم نمیداند چه گم کرده است؛ همیشه بخشی از او نیست.
- دلدار