من در حال خوشی نیستم
مثل تاریخ ، فرسوده و ملولم
انگار بار همهی رنجهای کهنه و قدیم بر دل من است.
احساس میکنم در زندگی مردهام و تن بیجانی را حرکت میدهم ، خالی هستم تنهایی چیز وحشتناکی است از مرگ بدتر است چون مرگ تنهایی است بدون احساسِ تنهایی.
همهی ما بعدهای مختلفی داریم، همین. نمیتوانیم فقط به خاطر یک بعد به رابطهای پایان دهیم یا آن را ادامه دهیم.
ذهن من این را میداند اما قلبم در فهم آن مشکل دارد، غم روی سطح جاری میشود درست مانند روغن، در حالی که شادی تهنشین میشود اما مخزنی که هر دوی این ها را در بر میگیرد زندگی نام دارد و همینجاست که من آرامش و لذت را پیدا میکنم.
من غمگینم، اما زندهام و دارم به زندگی ادامه میدهم، آرامش و لذت من همین است.
- میخواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
گاهی متعجبم که چطور دوام آوردهام؛ در شرایطی که دوام آوردن، سختترین کار ممکن بوده و ادامه دادن، بعیدترین احتمال. من قدردان تمام تلاشها و سختکوشیهای خودم هستم و خودم را تحسین میکنم چرا که فقط منم که آگاهم به اینکه چه مسیرهای سختی را پشت سر گذاشتهام و از پسِ چه چیزهایی برآمدهام و اکنون با چه حریفهای بیانصافی دارم دست و پنجه نرم میکنم.
اگر خودم با خودم مهربان نباشم، چه کسی با من مهربان خواهد بود و چه کسی با گفتنِ تو واقعا ارزشمندی و من به تلاشهای مداوم تو افتخار میکنم خستگیِ سالها و ماهها و روزهای رفته را از جسم و روان من خواهد تکاند؟
میان این همه آدم جورواجور آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود، حس خارج از جریان بودن دارد خفهام میکند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم.
- از نامههای فروغ به ابراهیم گلستان.