پنجشنبه ۱۴ اسفند، ساعت ۱۱ صبح من عاشق شدم. هوا ابری بود و همه ی باران های عالم سر من می ریخت. گفتن از آن روزی که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی، نه بیشتر. عشق مثل دامنی گر گرفته است، به هر طرف که می دوی شعله ورتر می گردی. چیزی به ظهر نمانده بود، تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم.
محمد صالح علا
پاییز فقط اونجاش که صبح از خواب پا میشی میری پرده رو بزنی کنار نور بیاد داخل با آسمونی ابری و زمین بارون خورده مواجه میشی.