11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️پیرمرد عارف شهر بابل مازندران میگفت:
➕هر کس این دو دقیقه زمان رو گذاشت و کارش حل نشد، به من لعنت کنه. من نود سالمه، آخر عمرمه، الکی لعنت برا خودم نمیخرم...
😳دوستان خودم چندین بار امتحان کردم به والله کمتر از یک هفته مشکل حل شد، متحیر شدم...
😳فقط ۲ دقیقه ! خدایی شاخ در آوردم ...
😔آقا جان قربونت برم کی گفته به یادت نیستیم....
به خدا حتی اون جونایی که شاید ظاهر خوبی نداشته باشند اولین نفر جلوی شما حاضرن ...
🙏شما فقط بیا ، ببین چه
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
13.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لبتون خندون دلتون شاد 😂😂
تورا خدا اول صبحی کمی بخند 🙏😂
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂
بپرس حالِ مرا
که آخرین نفسم، هوای دیدن توست🍂
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعصاب
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بر شما یاران باوفا
صبحتون سرشار از شادی، لذت و لبخند
پیرمرد حرف قشنگی زد:
زندگی مثل آب توی
ليوان ترک خورده می مونه...
بخوری تموم ميشه
نخوری حروم ميشه
از زندگيت لذت ببر
چون در هر صورت تموم ميشه
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
الهه عشق
حرف بزنم کنارم بود ...
با محبت هاش با عشقش همیشه کنارم بود ...عکس قاب گرفته اش با لباس نطامی روی دیوار تنها دلخوشی روزهایی بود که خودش نبود ...
پدرم و همسرش و برادرهام زود به زود میومدن دیدن ما و برادرهام منو عمه صدا میزدن ...
همسر پدرم اجازه نداده بود منو خواهر خودشون بدونن و همیشه فکر میکردن من عمه اونا هستم ...
خواستگاری اجازه نداشت از چهارچوب عمارت داخل بیاد و همه میدونستن که فرهاد دلباخته نازخاتون ...
و همه میدونستن نازخاتون هم دلباخته فرهادشه ...
شام خورده بودیم و فردین برادر فرهاد داشت از دام ها و گرگهایی که برای حمله میومدن و باهاشون درگیرشده بودن صحبت میکرد ...
پاهامو جمع کردم و میخواستم از سینی چای بردارم که خاتون گفت : زن اردشیر زایمان کرده ...
همه به دهن خاتون خیره شدیم...اردشیر پسر خواهر خاتون بود که خانزاده بود ...
پنج تا دختر قد و نیم قد داشت و بالاخره شیشمیش رو هم زاییده بود ...
خاتون خندید و گقت : بالاخره پسر زاییده ...
عمو خداروشکر کرد و گفت : خداروشکر ...همه جا میگفتن اردشیر خان بدون پسر باید کنار بره واسد خان بیاد رو دایره ...
خاتون اهی کشید و گفت: اردشیر حقش نیست پسر دار بشه ...حالا خدا بهش دختر داده اونم سالم چرا نمیتونه قبول کنه ...
فردین به من نگاه کرد و گفت : نازخاتون ببین چقدر خاتون دختر دوست داره ...
سرمو روی شونه اش گزاشتمو گفتم : خاتون همه دنیای منه ...
خاتون سرمو بوسید و کفت : برای حموم دهشم ناهار دعوتمون کردن ...
#خاتون