eitaa logo
الهه عشق
39.9هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفا با هر کسی درد و دل نکنید... ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
الهه عشق
روبروش زمین نشستم ...دستهامو کنار صورتش گزاشتم و گفتم : اروم باش .... شاید دروغ شاید همش اشتباه بوده ... تو چشم هام نگاه کرد و گفت : مادرم دروغ میگه میخواد منو ازار بده ... _ نه امکانش نیست ..‌بزار به فرهاد بگیم اون تو این کار اون میتونه کمک کنه ... فرشاد مانع شد و گفت: نمیخوام رندان برم‌... دستهاش یخ کرده بود بغل گرفتمش و گفتم: منم نمیزارم جایی بری ... برعکس پدرم اون خیلی مهربون بود و همو دوست داشتیم...خاتون با غصه نگاهمون میکرد و گفت: خدا کمک کنه ... صدای زنعمو بود که میگفت: ملا اومده میبرمش اتاق مهمان زود بیاین ... خاتون فرشاد رو راهی کرد تا بره دست و صورتشو اب بزنه و رو به من گفت : نمیدونم این پسر داره با خودش چیکار میکنه ... صدای زنعمو بود که مدام صدامون میزد ... خاتون در رو باز کرد قران رو بالای سرم گرفت و گفت : به سوی خوشبختی برو ... از زیرش گذشتم ...چادر سفید به من یکم کوتاه بود ولی بوی قشنگی میداد ... خاتون میگفت اون چادر رو اقای خودش براش خریده و روز عروسیش بهش کادو داده بوده ... زنعمو گفته بود اب و ایینه و نبات بیارن تو اتاق ... اقام بالا نمیومد و بدون اجازه اون عقد صورت نمیگرفت ... خاتون میخواست اسم فرهاد روم باشه و بعدا تدارکات مهمونی و شام رو بده ... ملا با عمو خوش و بش میکرد وگفت : صمد خان نیستن ...؟‌
مارجان به سختی سرش رو به طرف مهلا چرخوند و گفت مرگ حقه قربان چشمای تیله ایت بشم. مهلا خودش رو از چنگ ترنج رها کرد و به طرف تخت مارجان اومد و گفت من نمی خوام تو بمیری مارجان،تورو خدا مارو تنها نزار. دست مارجان رو گرفتم که نفس هاش به شماره افتاده بود و گفتم بخواب مارجان بخواب خودت را اذیت نکن. به ترنج نگاه کردم و با اشاره ام مهلارو بیرون برد. اصرار های ما برای موندن مارجان توی تهران بی فایده بود و برای اینکه پیرزن آخر عمری آرزو به دل نمونه راضی به بردنش شدم. در بین گریه های مهلا و میترا با کمک مهران و یزدان روی صندلی های عقب پیکان خوابوندیمش و من هم جلو نشستم و به طرف روستا راهی شدیم. به جلوی در که رسیدیم خاله پرگل عصا بدست از جاش بلند شد و جلوتر اومد.با دیدن مارجان روی صندلی عقب روی سرش کوبید و گفت خدا منو مرگ بده این مهلاست؟نکنه... با ناراحتی گفتم مریض احواله و اصرار کرد بیارمش خانه اش
❌دریافتی بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم امشب به صورت فوری و کاملا ویژه برای سلامتی حضرت امام خامنه‌ای و فرماندهان بزرگ یمن نذر کنید و ۲۱ بار آیت الکرسی بخوانید. لطفا نشر حداکثری بدید به هر طریقی که می‌توانید به مومنین اطلاع‌رسانی کنید. نذر قربانی برای فردا فراموش نشود. ✍صادق
...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
درست مثل پسر بچه ها برخورد میکرد این انرژی مثبت بهرام حالمو بهتر کرد دراز کشیدم رو تخت یه لحظه حس کردم کسی پیشمه یا کسی نگاهم میکنه آشفته بلند شدم کسی نبود بهرام اومد گفت عروس نازم بیا بریم پایین دستشو گرفتم آروم و عاشقانه دستمو بوسید ...همینجوری که از پله ها میرفتیم پایین بهم میگفت پائیزان من اول عاشق موهات شدم بعد هر چی از تو میفهمیدم عاشق همون هم میشدم ولی خودمو گول میزدم میگفتم منو چه دختر... اونم چی.... دختر بچه ای مثل پائیزان.... ولی نمیدنی که دلمو باخته بودم لبخند زدم خودمو بهش چسبوندم باز هم همون فکر مسخره ، همون قیاس اشتباه ..‌آریا هیچ وقت مثل بهرام باهام حرف نمیزد .... مادرش سر میز شام نشسته بودن پدرش هم کنارش ... رفتم نشستم بهرام آروم دم گوشم گفت بابا آلزایمر داره اگه چیزی گفت شوکه نشو به مادرش نگاه کردم ...باهاش چشم تو چشم شدم این زن چی داشت که ایقدر چشماش وحشتناک بود چی داشت که وقتی نگاهش میکردی میخاستی فقط فرار کنی ... حس خفگی داشتم ترس و آشوب تو دلم ... چند قاشق خوردم بلافاصله حمیرا گفت عروس خانوم ببر خونشون بهرام گفت چشم همین حالا ... بهرام خندید گفت مامان هنوز هَضم نکردی؟؟ چشم دیگه بلند شدم تشکر کردم خواستیم بریم حمیرا گفت فردا صبح آماده باش میریم دکتر ... متعجب برگشتم سمت بهرام گفتم دکتر؟؟ حمیرا گفت باید از بکارتش مطمعن شم ... بهرام شاکی گفت مامان ...بسه لطفا... حمیرا با تحکیم گفت دختری که لخت تو اتاقت بود قبل عقد مطمعن باش قبلا تو اتاق چند نفر دیگه هم بوده ...بعد معاینه پزشک بساط عروسی میچینم ... بهرام خشمگین گفت تو حق نداری راجب زن من اینجوری حرف بزنی پریدم بین حرفشون گفتم چشم چشم هرجا بگی میام .. بهرام گفت شما بدون اجازه شوهرت جایی نمیری امشب هم نمیری خونه اتون دستمو گرفت کشید برد بالا مادرش داد زد بهرام فردا برام گواهی بکارت میارین وگرنه شب عروسی رسم سنت اجرا میکنم خودت میدونی حرفی که میزنم اجرا میکنم بهرام شمرده شمرده گفت تو حق نداری راجب زن من ناموس من اینجوری حرف بزنی من به زنم اطمینان دارم پدرش تا اون موقع سکوت کرده بود انکار که اصلا اونجا نبود گفت بسه بحث و لجبازی رسوم اجرا میشه .... بهرام عصبی دستمو کشید ولی من فکرم به رسوم بود کنجکاو گفتم بهرام بهرام رسوم چیه....
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی بسیار زیبا و تآثیرگذار از یک دوربین مخفی ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقش بهشت😍بفرست واسه اونی که دوست داری به زودی باهاش بیای اینجا ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی بسیار زیبا و تآثیرگذار از یک دوربین مخفی ‌ ‌🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل