فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقیقا تو شرایط سخته که استعدادت شکفته میشه🤣😁😂😳
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط صدای گوریل 😂😂
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
چرا باید اسم کاوه رو از من میپرسید ...
ازش جدا شدم و گفتم: بریم ؟
خیلی اروم گفت : کجا ؟
به صورتش اشاره کردم و گفتم : اصـ ـلاح کنی ...
اخمی کرد و خواست چیزی بگه که گفتم : بخاطر اخرین خواسته خاتون ...
سحر که خورشید بالا بیاد معلوم نیست تو این دنیا اصلا بتونیم دوباره همو ببینم ...
قسمت و تقدیر اجازه میدن یکبار دیگه جلو راه هم باشیم ...
شاید سالها بعد ...شاید یه روزی اتفاقی همو دیدیم...
اونموقع تو حتی منو نمیشناسی...
سکوت غم انگیزی بود و مهلت نداد چیزی بگم ...
جلو اومد و گفت: یعنی میشه دوباره تو رو ببینم ...
منو جلو کـ ـ ـشید و خیلی راحت از رو زمین بلنـ ـدم کرد ...
بین دستهاش بودم و با خنده گفتم : میخوای چیکار کنی ؟
مثل بجه ها بالا برد و تکونم داد و قبل از اینکه چیزی بگه ...صورتمو جلو بـ ـرد ...
میتونستم حس کنم که دلم یه بـ ـ ـوــ سه میخواست یه عشق قشنگ ...
ولی فقط پیشونیمو بـ ـ ـوـ سه زـ د و گفت: بابت همه چیز ممنون ...
بـ ــ ـوسه اردشیر مستقیم روی قلبم نشست ...
تو ایوان نشست و صورتشو سلمان اصـ ـلـ. ـاح میکرد ...با غرور روی صندلی نشسته بود و همه از حیاط نگاهش میکردن ...
با ارزش بود با جلال و صورتش که اصـ ـ ـلـ ـاح شد انگار سالها جوونتر شده بود ...
خاله توبا و بقیه زنها رخت عزا در اوردن ...
لباس رنگی پوشیدن و دیگه اون عمارت رو سیاه پوش نمیکردن ...
همه از عزا در اومدن و دیگه تا صبح نتونستم اردشیر رو ببینم ...
صبح بعد از صرف صبحانه بود که پدرم اماده بود برای برگشت ....خیلی زود بود و نم هوا و شبنم روی برگ ها هنوز بود ...
صدای گنجشک هایی که همیشه دلنشین بودن و اسمونی صاف و یکدست ...
طاهره برام صبحونه مفصلی چیده بود و چقدر با حسرت لقمه میگرفتم ...
اون روزی که رفتم انقدر دلم نگرفته بود و حالا دلم میخواست یکی جلومو بگیره ...
بغض بدی از صبح راه گلومو بسته بود ...
انگار با خودم سر جـ ـنــ ـگ داشتم و نمیخواستم سراغشو بگیرم ...
خاله توبا از صبح سر درد داشت و دور سرش دستمال بسته بود ...
مهردخت صورتشو ارایش کرده بود و یه لحظه از پشت پنجره دیدمش ...
چقدر دلم میخواست من اون روز عروس اردشیر بودم ...
عصبی به درب کـ ــ ـوبیدم و گفتم : چرا چرا خدایا چرا مهرشو انداختی تو دل من ...
چرا تصویرشو تو اب دیدم ...
چرا اون لحظه که از بی کـ ــ ـسی ناـ لیدم اونو نشونم دادی ...
۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و تو باید یک نفر را داشته باشی
که آرامِ جانِ بیقرارت باشد.
به وقتِ خوب نبودنِ احوالاتت
دانه دانه دلتنگیهایت را از شانههایِ
سنگینت بردارد.
تا آرامشِ روحِ متلاشی شدهات شود.
و تو باید به دور از هیاهویِ شهر
یکی را کنجِ دلِ زندگیات داشته باشی
که به دل و دوست داشتنش تکیه کنی،
کسی که دوست داشتنش به
این راحتیها تمام نشود.
که اگر پیشَش هر کسی باشی و در هر
لباس و موقعیتی، امنیتِ بودنش
گرمایِ مطبوعی زیرِ پوستِ زندگیات ببخشد.
کسی که برایت با همه ی آنهایی که
دیدهای فرق کند ...
مثلِ روح و جانت تمام و کمال دوستش
داشته باشی. و تو این یک نفر را
از همه یِ این دنیا و آدمهایش طلبکاری...
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
#متن_خاص
شبیه هیچڪسی نیستم,,,
ڪه پناه میبرم به قلبم
برای فرار از ڪارهای عادی اعضای دیگرم
شبیه ڪسی نیستم
ڪه میتوانم چشمهایم را ببندم
و تماشای زیباییات را
از سرانگشتان خوشبختم آغاز ڪنم
میتوانم گوشهایم را بگیرم
و به تعداد دوستت دارمهایی
ڪه از چشمهایت متولد میشوند
به ضربانهای قلبم اضافه ڪنم
میتوانم به واژهها، به صدا، به دهانم ڪاری نداشته باشم
دست ببرم لای موهایت
و بعد به انگشتهایم اجازه دهم
تمام صورتت را فتح ڪنند
و بعد سرت را آنقدر به قلبم نزدیڪتر ڪنم ڪه بفهمی
یڪ قلب چگونه میتواند
از هر دستی بیشتر انسانی را نوازش ڪند
و از هر صدایی بلندتر بگوید
"دوستت دارم"
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
#طنز_جبهه
به احترام پدرم
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید کوتاهش میکردم مانده بودم معطل توی آن برهوت که سلمانی از کجا پیدا کنم. تا اینکه خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میکند.
رفتم سراغش دیدم کسی زیر دستش نیست طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمینشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم.
ماشین نگو تراکتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میکندشان! از بار چهارم هر بار که از جا میپریدم با چشمان پر از اشک سلام میکردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر کفری شد و گفت: «تو چت شده سلام میکنی؟ یکبار سلام میکنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام میکنم.»
پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»
اشک چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار که شما با ماشین تان موهایم را میکنید، پدرم جلوی چشمم میآید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام میکنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانهای خرجم کرد و گفت: «بشکنه این دست که نمک نداره...»
مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👇موفقیت همین یک راه رو داره ...
باید یاد بگیری،
باید تواناییش رو به دست بیاری،
باید کامل رشد کنی،
تا به کجا برسی ...؟!
تا به اون نقطهای برسی که،
بتونی شرایط رو بپذیری،
مسئولیت کارهات رو به عهده بگیری...
فقط همین.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
چرا اون لحظه که از بی کـ ــ ـسی ناـ لیدم اونو نشونم دادی ...
خدایا چرا داری عدـ ابم میدی این چه حس و حالیه ...
اشک هامو پاک کردم و به عمد نشستم جلوی آینه اون اتاق ...
دخترا تعجب کرده بودن و من از کیفم لوازم ارایشی در اوردم...
صورتمو ارایش کردم ...پر رنگ ترین رژ لـ ـبمو زدم و چشم هامو سرمه کشیدم ...
موهامو باز گزاشتم و رفتم پایین ...
تو حیاط اخرین خوش و بش هارو میکردن ...
اردشیر ماشین رو روشن کرد و به پدرم گفت : مشکلش حل شده
صدای تق تق کفش هام روی پله ها نظرشون رو جلب کرد و اردشیر به سمت من چرخید ...
بهم خیره بود و نمیتونست پلک بزنه ...
برای خودمم اون حجم از ارایش تازگی داشت ...
موهامو تکونی دادم و گفتم : بریم ...
اردشیر سرشو پایین انداخت و پدرم گفت بریم خوشگل خانم ...
طاهره دوباره دلش گرفته بود و با بغض راهیمون کرد ...
اونروز من سنگدل تر از اون بودم ...
پدرم راه افتاد و من فقط به روبرو خیره بودم ...
عاقد رو دیدم که داره میره سمت عمارت و کاش من میدیدم که به عمارت نمیرسه ...
دورتر و دورتر میشدیم ...
انقدر دور میشدیم که دیگه میدونستم تموم شده ...
پدرم به درخت های بادام کنار جاده اشاره کرد و گفت : چقدر اینجا قشنگه ...این درخت ها منو یاد جوونی هام میندازه ...همون سالهایی که با حـ ـسرت گذشت ...
نمیدونم این ماشین چش بوده کی سیم هاشو قیـ ــ ــ ـچـ ـی کرده بوده ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: مگه سیم هاشو قیـ ـ. ـجی کردن ؟
_ اره مکانیک میگفت یکی به عمد این کارو کرده ...
_ که ما بـ. ـ. ـمیریم ؟
پدرم بلند بلند خنرید و گفت : نه میخواسته نتونیم برگردیم چون ماشین روشن نمیشد ...
اردشیر خان خیلی دوست داشت ما میموندیم ولی گفتم نمیتونیم...بالاخره نامزدی تو در پیش ...
به صندلی تکیه کردم و به بیرون خیره شدم...
پدرم از جاده ابادی کامل خارج شد و گفت : وقتی در مورد تو به اردشیر خان گفتم در مورد کاوه پرسید ...
خیلی نگرانت بود و مطمئن شد کاوه پسر خوبیه ...
گفتم که کاوه دوستت داره و قراره وقتی برگشتیم رسما خواستگاریت کنن ...
اردم زیر لب گفتم: برام مهم نیست ..دیگه هیچ چیزی مهم نیست ...
_ میگفت تو چی اونو میخوای ؟
واقعا اینم برای منم سوال خاتون تو کاوه رو دوست داری که داری زـ نش میشی ؟
سوالشو درست نشنیدم و دوباره پرسید خاتون ؟ تو اصلا از کاوه خوشت میاد ؟
نگاهش کردم و گفتم: چی گفتی ؟
_ میگم تو از کاوه خوشت میاد که قراره باهاش ازدواج کنی ؟
شونه هامو بالا دادم و گفتم : من نمیخوام باهاش ازدواج کنم ...
۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معلم ریاضی😂
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو را شبیه شب دوست میدارمت!
یکدست، یکرنگ، بیصدا، تنها و البته بیپایان، بیپایان، بیپایان..
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️