eitaa logo
الهه عشق
41.1هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۱ _تقی ..تقی .. چند لحظه بعد تقی اومد بالا و دم در اتاق وایستاد + بله اقا _بیا ببرش تو انباری .. حلیمه افتاد به التماس که تقی سریع بردش بیرون فرخ لقا افتاد رو زمین و بلند بلند گریه سر داد . الوند عصبی بود و اشفته _ چیکار میکنی مامان پسرمو کشته .. عزیزمو کشته ..یکی یکدونمو کشته ..ته تغاریمو کشته .. خدایا .. چجوری با این داغ کنار بیام خدا .. از رو زمین بلند شدم و خودم و کشیدم گوشه اتاق الان وقت ساکت موندن نبود الان که جون ارسلان کف دستش بود وقت ساکت شدن نبود ..وقت ترسیدن نبود + تو کشتی .. خودت پسرتو کشتی .. همه نگاها اومد طرفم و گلبهار سریع نشست کنارم _چی میگی .. بی توجه به همه نگاهم خیره چشمای اشکی فرخ لقا بود + تو فرستادیش به من دست درازی کنه .. اگه نمیفرستادیش سر وقت من پسرت الان زنده بود ..خواستی انتقام مادرمو ازم بگیره خدا پسرتو ازت گرفت .تو قاتل البرزی نه ارسلان .. خودش گفت ..خودش گفت حق با مادرمه باید اینجوری کنم که خودت به دست و پام بیفتی ..خودش گفت .. زار زدم و هر چی تو دلم بود خالی کردم همه ساکت شده بودن و به من نگاه میکردن حرفام که تموم شد سر بلند کردم به فرخ لقا نگاه کردم که تو یک ثانیه مثله تیری که از چله کمان رها میشی پرت شد طرفم و خودش و انداخت روم موهامو گرفته بود تو دستش و با همه قدرت میکشید .. الوند داد و فریاد میکرد اما فایده ای نداشت چند نفری به زور ازم جداش کردن . دیوانه شده بود و انقدر بلند فریاد میکشید و داد و هوار راه انداخته بود که نمیدونم چجوری گلوش پاره نمیشد الوند بلند داد زد + ببرینش بیرون از اتاق فرخ لقا رو با بدبختی کشون کشون بردن بیرون و الوند دوباره همه رو از اتاق بیرون کرد و اومد نشست پایین پام . _ چی میگفتی؟ چه زری میزدی؟ + به جان مادرم دروغ نگفتم .. به کی قسم بخورم معلومه که حرفمو باور نمیکین باورم کنین فایده ای نداره .. اما البرز گفت م*ت بود حالش بد بود خودش گفت .. گفت مادرم گفته اینجوری به پام میفتی به دستت میارم _گلاب به خداوندی خدا فقط بفهمم دروغ گفتی خودم جنازه تو و ارسلان و کنار هم دار میزنم .. نور امیدی تو دلم نشست _ دروغ نمیگم ..نمیگم .. خودش گفت .ارسلان و نمیکشی .. جوابی بهم نداد و بلند شد از اتاق زد بیرون .. گلبهار دوباره اومد تو اتاقم و باز انقدر بغلش اشک ریختم که از هوش رفتم . **** روز سوم بود و مامان و خان برگشتن عمارت خان وقتی فهمید چی شده دیوونه شده بود . هیجکس جرئت نمیکرد جلوی دستش بیاد .البرز و روز اول خاک کرده بودن و خدن داد میزد و فریاد میکشید چرا بدون من پسرمو ...
🌼🌾🌼 🌾🌼 🌼 🍃 احترام متقابل به ارزش‌ها و فرهنگِ خانواده‌ها و تمام عقاید و رفتارهای طرف مقابل، شرط دیگری برای دوام زندگی مشترک است. 👈 هیچ یک از زوجین نباید سعی کنند که طرف مقابل خود را مطابق خواسته و عقایدشان تغییر دهند و درصورتی که این اتفاق نیفتد جلوی دیگران نسبت یکدیگر انتقاد و اعتراض کنند. 👈 همه افراد باید بدانند که قرار نیست دو نفر شبیه یکدیگر فکر، عمل و زندگی کنند و متنوع و متفاوت بودن از بقیه حق آنهاست. 👈 بنابراین؛ زوجین باید به خواسته و داشته‌های یکدیگر احترام گذارند تا دوام زندگیشان تضمین شود ‌‌‌ ‌ 💕
I ♥️ U خدا من و تو رو داده به هم ❣ خدا میدونه من عاشقتم .. 💕❣💕
Erfan Tahmasbi - Khodahafez.mp3
3.78M
خداحافظ . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
مبارزاتی که امروز متحمل می‌شویم ، روزهای خوبی خواهد بود که فردا به آن میخندیم ... . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
‌هیچ كسﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩه ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ‌ﺍﯼ، ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ. هیچ كس ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ.. ﺩﺭﺑﺎﺭه ی ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ. ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ. ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ، ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ گل ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ. ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ، ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ، ﺍﻧﺪﺍﻡِ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ، و ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. «ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ...» . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
مجازات آدم دروغگو این نیست که کسی باورش نمی کند ، بلکه این است که خودش نمی تواند حرف کسی را باور کند ... . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
بین المپیک خوشبختی و بدبختی سرزمینی وجود داره با ساکنانی بسیار اندک؛ سرزمین آدم هایی که معمولی بودن و کافی بودن خود رو پذیرفتند؛معیارها و ارزش های واقع بینانه برای خود تعریف کردند؛ اینها ... بهترین ساکنان این جهانند . 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۵۱ _تقی ..تقی .. چند لحظه بعد تقی اومد بالا و دم در اتاق وایستاد + بله اقا _بیا ببرش تو انباری ..
سورپرایز💞 خان داد میزد و فریاد میکشید چرا بدون من پسرمو خاک کردین... حتی مامان هم جرئت نداشت بره طرفش .الوند به سختی قانعش کرد که جنازه داشته بو میگرفته و مجبور بودیم اما وقتی برای خان تعریف کرد چی شده و ارسلان و زنده نگه داشتن تا خودش مجازاتش کنه همونجا دستور داد ارسلان و بیارن ... به مامان التماس میکردم بره جلوشو بگیره اما جرئت نداشت میگفت راضیش کردم به ازدواجتون و اگه الان برم جلو فکر میکنه ما هم با ارسلان هم دست بودیم ... انقدر اشک ریخته بودم که نای نفس کشیدنم نداشتم .ارسلان رو به روی خان وایستاده بود و پدرش همون دور اول که خبر دار شد اومده بود عمارت به خواهش و التماس . ستار خان که رفیق صمیمی خان بود اما خان هیج توجهی بهش نمیکرد و حون جلوی چشماشو گرفته بود میگفت فقط و فقط باید تقاص بده .. تنها الوند بود که تو سکوت یک گوشه وایستاده بود .. چرا توضیح نمیداد چیزی نمیگفت مقصر ارسلان نبوده چرا چیزی نمیگفت .. خان حکم اعدامشو داد و ستار هر چقدر شلوغ کاری کرد و داد و بیداد راه انداخت هیچ فایده ای نداشت . خان گفت فردا افتاب نزده از سر در عمارت اویزونش میکنم و ستار و از عمارت انداخت بیرون . مامان رفت پیش خان که ارومش کنه و الوند اومد بالا بره تو اتاقش که رفتم طرفش .ضربه ای به در زدم و پشت سرش وارد اتاق شدم که برگشت طرفم _ اینجا چه غلطی میکنی؟ برو بیرون + الوند خان .. تو رو خدا تو که میدونی ..تو که میدونی ارسلان گناهی نداره چرا ساکت شدی .به خان بگو حونش میفته گردنت ..تو رو به والله به خان بگو کوتاه بیاد بگو یک مجازات دیگه اش کنه ..نوکریتو میکنم نوکری مادرتو میکنم ..بگو کوتاه بیاد ..اون بدبخت کاری نکرده ای خدا .. الوند فقط تو سکوت نگاهم میکرد و ته دلم امیدی داشتم که کمکم کنه .. تصویر ارسلان و مهربونیاش جلوی چشمام بود ..کادوهاش و قرارای یواشکیمون _ الوند خان .. به پیر به پیغمبر گناهی نداره . داداشت م*ت بود میکشتمون ما فقط از خودمون دفاع کردیم ..عمدی نبود.. +برو بیرون . _الوند خان .. + برو بیرون .. اومد طرفمو دستمو گرفت از اتاق انداخت بیرون .. گلبهار اومد و به زور بردم تو اتاق گفت مامان گفته جلوی چشم نباشم الان . این چند روز خوراکم فقط گریه بود و لب به غذا نزده بودم تا عصرش انقدر اشک ریختم که باز از ضعف بیهوش شدم .. چشم باز کردم هوا تاریک بود و اتاق تو تاریکی فرو رفته بود. سر جام نشستم و به اطراف نگاه کردم _ گلبهار .. در اتاق باز شد و مامان اومد داخل .کنارم نشست و دستمو گرفت تو دستش + جانم مادرخوبی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی یه دیزاین فوری و راحت میخوای😍 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
الهه عشق
سورپرایز💞 خان داد میزد و فریاد میکشید چرا بدون من پسرمو خاک کردین... حتی مامان هم جرئت نداشت بره طر
سورپرایز دوم 💞😍 _مامان .. چیشد با خان حرف زدی ؟ چشمام باز به اشک نشست و با التماس به مامان نگاه کردم سکوت کرده بود و این سکوتش داشت بد جهنمی تو دلم به پا میکرد _ مامان تورو خدا بگو که حرف زدی .. بگو خان راضی شده مامان ارسلان بیگناهه .. مامان جون من ..جون من برو با خان حرف بزن اگه ارسلان بکشن من میمیرم تو بغل مامان گریه کردم و زار زدم مامان سکوت کرده بود.. هر چقدر التماسش کردم هیچ فایده ای نداشتم خواستم بلند شم برم بیرون که دستمو گرفت و نذاشت _نمیخواد بری +چیشده؟ _هیچی میحوای بری بیرون چیکار الان نصفه شبه همه خوابن +دارم خفه میشم تو اتاق _ نمیخواد بری ترس بیشترو بیشتر نشست تو دلم و مطمئن شدم اون بیرون خبریه اروم کنار مامان نشستم و وقتی مطمئن شد از بیرون رفتن صرف نظر کردم یکم خودش و کشید عقب تو یک لحظه بلند شدمو دویدم سمت در و خودمو انداختم رو ایوون مامان دنبالم دوید اما دیگه دیر شده بود چیزی و که نباید دیدم. بهت زده به صحنه رو به روم خیره بودم مامان دستمو گرفت و کشید عقب +بیا بریم تو بیا بریم کاری نکنی دردسر درست کنی الان فرخ لقا منتظر یک اشاره تویه تا تورو هم بفرسته کنار اون با سر به ارسلانی که وسط حیاط عمارت به یک تیکه چوب دست و پاشو بسته بودن اشاره زد . نتونستم تحمل کم و رفتم سمت پله ها مامان نمیتونست کنترلم کنه و گلبهار و صدا زد اما تا گلبهار از اتاق کناری اومد بیرون من خودم و به پای چوب ارسلان رسونده بودم. _ارسلان.. ارسلان ... چشمای بسته اش و نیمه باز کردو با بیرمقی نگاهم کرد همه صورتش پر بود از جای زخم و کبودی انقدر کتک خورده بود که حتی رمق نداشت سرشو بالا نگاه داره و سرش افتاده بود پایین . + ارسلان تو رو خدا من و نگاه .. الهی بمیرم ..تقصیر من بود خدا منو مرگ بده کنار پای ارسلان نشستم به گریه کردن زیر لب چیزی و لب میزد سرمو بلند کردم و نگاهش کردم _ گریه نکن لب میزد گریه نکن و چجوری میخواست این دلم اروم بگیره مامان و گلبهار دستامو گرفته بودن که بلندم کنن ببرنم تو اما اروم و قرارم نمیگرفت .با صدای گلبهار خشم و نفرت نشست تو دلم _ خدا مرگم بده مامان خان... برگشتم سمت ایوون و با دیدن خان و الوند کنار هم نفرت تو دلم ریشه دووند خان اومد پایین و کنار مامان وایستاد +گلبانو دخترت داره برای قاتل پسر من گریه میکنه. چشم از الوند گرفتم و به پای خان افتادم _ خان تو رو به هر کسی میپرستی قسم گوش کن به حرفام تقصیر ارسلان نبود فقط میخواست منو نجات بده..ارسلان نکشتش.. مجبور بود!
الهه عشق
سورپرایز دوم 💞😍 _مامان .. چیشد با خان حرف زدی ؟ چشمام باز به اشک نشست و با التماس به مامان نگاه کرد
۵۴ متعجب گفت +چی؟ مواظبت چی؟ به الوند نگاه کردم ..نگفته بود به خان؟ _ نگفتن؟! الوند اخماشو کشید توهم خان گفت +حرفتو بزن ... دیگه توجهی به گریه هام نمیکردم و تو دلم نور امیدی روشن شده بود نمیخواستم فرصتو از دست بدم و وسط هق هقام تند تند ماجرا رو براش تعریف میکردم ... _ البرز من و گرفته بود میخواست بهم دست درازی کنه ارسلان از راه رسید نذاشت البرز شروع کرد به زدنش بهش حمله میگرد م*ت بود تو حال خودش نیود ..ارسلان مجبور بود فقط هولش داد عقب که نتونست تعادلش حفظ کنه چون م*ت بود افتاد زمین و اونجوری شد ..ارسلان نکشتش .. به پیر به پیغمبر .. خان تو عادلی .. حون یک بیگناه میفته گردنت .. تقصیر پسر خودت بود نگاه خان رفت سمت الوند +چی میگه؟؟ الوند لحظه ای مکث کرد و گفت _ نمیدونم .. الان داره میگه ،دروغ میگه .. با چمشای گرد شده از فرط تعجب گفتم +الان؟ من سه روزه دارم زار میزنم جلوی پات به پات افتادم قسمت دادم خان ... الان گفتم؟ خان دوباره به الوند نگاه کرد که الوند با عصبانیت گفت _ من و قبول داری یا دختر معشوقه اتو .. خان بی معطلی گفت + تو رو پسر معلومه تورو ..حرف تو هر چی باشه حجته برام با التماس به الوند نگاه کردم .. _ الوند خان ..نزار حون یه جوون بیفته گردنت ... خدایا ... اخه کی گوش میده به حرفای من بدبخت ..خدایا جای حق نشستی نزار یک جوون و الکی بکشن .. الوند با عصبانیت گفت +تو چرا انقدر سنگشو به سی*ه میزنی؟ _ چون برای من داره میمیره ..چون به خاطر نجات من احمق داره میمیره .. خان با جدیت گفت _گلبانو دخترتو ببر تو اتاق .البرز هیچ وقت چنین کاری نمیکرده این دروغا فایده نداره قبل از طلوع خورشید ا عد ام میشه .. مامان و گلبانو و دو نفر دیگه از بازو هام گرفتن ببرنم خونه و جیغای گوش خراشم و التماسام کل عمارت و برداشته بود ..همه بیدار شده بودند و جمع شده بودن تو حیاط و رو ایوون . بی توجه به همه چیز فقط جیغ میزدم و الوند و خان و فرخ لقا رو لعنت میکردم .. براشون بد میخواستم و لعنت عالم و به جونشون میکردم... تو اتاق انداختنم و مامان و گلبهار کنارم موندن... ظاهرا حداقل مامان حرفا باور کرده بود که سرزنشم نمیکرد و فقط تا صبح بغلم گرفته بود تا یکم اروم بشم .. اما چه ارومی .. سر و صدا که از حیاط بلند شد خواستم برم بیرون اما مامان و گلبهار نذاشتن .. صدای فریادای بابای ارسلان ستار خان میومد ... حالم به قدری بد بود که احساس میکردم امروز روز اخر زنده بودنمه و چقدر ارزو داشتم بمیرم و افتاب صبح و نبینم .. صدای صلوات که بلند شد روح از تنم رفت و ...