﷽♥️
📚یک داستان یک پند
✍ زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا همسن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم برخلاف چهره مظلوماش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت .
زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت میکند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمیسازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع میکرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش میکردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار میکرد و افسار خودش و زندگیاش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را میکند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی میکرد و من حس میکردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است.
در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم میرفتم و خوشاخلاقی و مهربانی خواهرزنم را با شوهرش میدیدم از انتخابم دیوانه میشدم. اما میدانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سالها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق میدادم یا تجدید فراش میکردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزندآوری، نمیتوانستم بپذیرم.
📜وَ عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ
🌙بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا میداند و شما نمیدانید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚اصغرآواره
اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرمی میکرد و اینقدر کارش درست بود که همهٔ شهر او را میشناختند...
و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش میگفتند اصغر آواره!
انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت در اتوبوس برای مردم میزد و میخواند و شبها میرفت در بهزیستی میخوبیدهمدان
تا اینجای داستان را داشته باشید!
در آن زمان یک فرد متدّین و مؤمن در همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میره و وصیت کرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند.
خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر اومدند برای تشیبع جنازه اون در قبرستان باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت....
حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملاعلی همدانی فاتحهای بخوانم و برگردم.
وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند!
کنجکاو شد و به سمت آنها رفت
پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟
یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است!
تا اسم او را شنید فریادی از سر تأسف زد و گریست....
مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند چه شد که شما برای این فرد این طور ناله کردید؟!
حاجی گفت: مردم این فرد را میشناسید؟
همه گفتند: نه! مگه کیه این؟
حاجی گفت: این همون اصغر آواره است
مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود
شما از کجا میشناسیدش؟!
و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی
گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر میرفت
سوار اتوبوس که شدم دیدم
وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد
ترسیدم و گفتم: یا امام حسین اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود،
اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید...
چه کنم؟!
خلاصه از خجالت سرم را به پایین انداختم
اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟ چرا نمیزنی؟
گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها موسیقی ننواختم...
خلاصه حرمت نگه داشت و رفت...
اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین علیهالسلام برات جبران کنه
حالا هم به نظرم همهٔ ما جمع شدیم برای تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانهای بشود برای این امر
خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام داد و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند...
این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد
هر چقدر میشکنیم باز نمک میریزد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚سالن_مرگ!!
در اردوگاههای عراق سالنی عریض وجود داشت که اطراف آن را مأموران عراق پر کرده بودند و اسرا را پس از انتقال به آن مکان بهشدت کتک میزدند و پس از شکنجههای مختلف، اسرای ایرانی را برای مدتی بدون آب و غذا در همان محل رها میکردند.
بسیاری از اسرای ایرانی بخصوص جوانترها و زخمیهایی که توان ایستادگی در برابر شکنجه سنگین مأموران عراقی را نداشتند در سالنهای مرگ اردوگاههای عراق به شهادت میرسیدند. سختترین شکنجه دشمن پخش ترانههای عربی در محیط اردوگاه بخصوص در مناسبتهای مذهبی و جلوگیری از خواندن نماز در آسایشگاهها بود.
راوی: آزاده سرافراز حاج اسماعیل ناصریپور [از اهالی شهر درق با تحمل بیشترین زمان اسارت و گذشت ۱۱۹ ماه از عمر با برکت خود در اردوگاههای عراق عنوان صبورترین رزمنده خراسان شمالی را از آن خود کرده است.]
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚طنز 🌱
یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه!
فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم.
وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت.
استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه".
به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ".
رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!!
وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت.
♥️ اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
<🔖🌱>
در روزگاران قدیم، جوانی که در شهر به فساد معروف بود از دنیا رفت
عده ای از اطرافیانش او را غسل داده و کفن کردند
در شهر، پیرمرد ریش سفید و دنیا دیدهای بود که معمولا بر کسانیکه از دنیا می رفتند نماز می خواند
یک نفر به خدمت او رفت و گفت: "فلان جوان از دنیا رفته است و ما او را غسل داده و کفن کردهایم، حالا جنازه اش روی زمین مانده است و از شما میخواهیم بر او نماز بخوانید تا دفنش کنیم"
پیرمرد با گوشه چشم نگاهی به آن مرد کرد و پاسخ داد: "همان جوان یاغی را میگویید که 365 روز سال را مست بود عربده کشی می کرد و همیشه مزاحم مردم بود؟!"
مرد، خجالت زده سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: "بله، حالا که هر چه بود مرده است"
پیر مرد بدون آنکه به آن مرد نگاه کند ادامه داد: "من با این همه سن و سال نمی آیم بر مرده ای لاابالی و بی سر و پا نماز بخوانم هیچ، فکرش را کرده ای مردم پشت سرم چه حرفهایی خواهند زد ؟ بهتر است بروی شخص دیگری را پیدا کنی که البته با این سابقه ای که دوست شما دارد بعید میدانم کسی خودش را بد نام کند و بر او نماز بخواند"
مرد دلشکسته از خانه آن پیرمرد بیرون آمد و در راه با خود میگفت: "چقدر این آدم ها دست به قضاوتشان خوب است آنچنان حکم صادر میکنند که انگار جای خدا نشسته اند"
مرد به نزد دوستانش برگشت و ماجرا را برای آنان تعریف کرد و گفت: "شاید به هر کس دیگری هم رو بزنیم همین حرف ها را بزند بهتر است تا شب نشده و جنازه روی زمین نمانده است خودمان بر او نماز بخوانیم و دفنش کنیم"
اطرافیان با این پیشنهاد موافقت کردند و خودشان بر مرده نماز خواندند و جنازه را دفن کردند.
همان شب پیرمرد، خواب آن جوان مرده را دید که با لباس سفید و تمیز در قصری زیبا و سر سبز زندگی میکرد
پیرمرد با تعجب از او پرسید: "تو با اینهمه گناه چطور به این مقام رسیدی؟! تو باید الان در آتش جهنم باشی نه در این قصر"
جوان پاسخ داد: "وقتی تو مرا از خود راندی و در میان آن همه جمعیت، کوچک و خارم کردی و از گناهان من گفتی، داشت شب می شد و نزدیک بود جنازه من روی زمین بماند، تو دل من و دوستانم را با حرفایت سوزاندی،
من از آن کردههایم پشیمان بودم، خداوند که دل سوخته ام را دید بر من مهربانی کرد و از گناهانم گذشت"
پیرمرد وقتی از خواب بیدار شد از رفتار خود بسیار شرمنده بود اما دیگر راه جبرانی نداشت با خود گفت: "تو که اینقدر ادعای بزرگی داری همان بهتر که بر هیچکس نماز نخوانی، تو با این همه سابقه ای که از آن حرف میزنی هنوز نفهمیده ای که خدا بر هر کس که بخواهد و مصلحت ببیند میبخشد و حساب خدا با بقیه جداست، تو به جای عیب جویی از دیگران برو و خویشتن را اصلاح کن"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داشتیم حرف میزیم که زنگ در رو زدند اومدم داخل و آیفون رو برداشتم سام پشت در بود آیفون رو زدم و مانتوم رو پوشیدم.سام با یه ظرف بزرگ حلیم و چندتا نون رسید دم در ورودی جلو رفتم سلام کردم لبخندی زد و جوابمو داد و گفت:رویا خانم میشه زحمت اینا رو بکشید. نونا و ظرف حلیم رو گرفتم بدری سادات گفت:چی شده صبح جمعهای سحرخیز شدی سام مکثی کرد و گفت: از سحر و سپیده بپرسید با شمیم قرار گذاشتند دیگه خرید نون و حلیم رو هم انداختند گردن من، بدری سادات پرسید بچه های عمه هات هم میان سام گفت:میان اما فکر نکنم به این زودی؛
تو آشپزخونه مشغول گذاشتن نوها داخل سفره بودم که سام از تو راهرو صدا زد رویا خانوم شالمو درست کردمو گفتم: بله
اومد داخل آشپزخونه نگاه گذرایی به من انداخت و رفت سمت سماور گفتم: الان براتون میاوردم گفت:ممنون خودم میریزم بعدم همینطور که داشت چایی میرخت گفت:با اومدنتون این خونه رنگ و بوی خاصی گرفته طول کشید که حرفشو هضم کنم مکثی کردمو گفتم:لطف دارید ولی همش بخاطر حضور بدری سادات؛ برگشت نگاهی به من انداخت و گفت:البته مامان بدری هم شادتر شده؛ همون موقع بدری سادات گفت:سام چه خبر از بابات ؟؟ سام رفت سمت در آشپزخونه و گفت:الان میام مامان بدری..
بعدم نگاهی به من کرد و گفت:من برم و بدونه اینکه منتظر جوابم باشه رفت با خودم حرفهاشو مرور کردم نمیتونست معنی ای جز یه تعریف ساده داشته باشه
عمدا خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم،
یه ربعی بیشتر نگذشته بود که سحر و سپیده هم رسیدند و بعد از اون هم شمیم و شایان بچه های ملیحه خانوم که دوقلو بودند اومدند، شمیم اومد تو آشپزخونه وبا همون انرژی خاص خودش گفت:سلام رویا جون کاری هست کمکت کنم گفتم:سلام عزیزم مامانت خوبه؟ گفت:خوبه میادش تا یکم دیگه، سفره رو ببرم؟گفتم:آره ببر، ممنون شمیم از آشپزخونه رفت بیرون منم پشت سرش کاسه ها رو گذاشتم تو سینی و برداشتم و اومدم که بیام از آشپزخونه بیرون که دیدم سام داره از تو راهرو میاد سمت آشپزخونه تا سینی رو تو دست من دید لبخندی نشست رو لبش گفت:بدید من ببرم، یه حسی بهم میگفت: رفتارش یه رنگ خاصی داره نمیخواستم بپذیرم برای همین ی قدم برگشتم عقب و سینی رو گذاشتم روی کابینت و گفتم:ممنون زحمت میکشید و برگشتم تا خودم قابلمه رو بردارم حس کردم سام هم متوجه این رفتار من شد و بدون اینکه چیزی بگه سینی رو برداشت و رفت؛ تو دلم گفتم:آخه تو رو به من چیکار با اینکه حسم میگفت:غیر ممکنه نیت بدی داشته باشه اما به هیچ وجه نمیخواستم کسی فکر کنه من ذره ای تمایل نسبت به این قضیه دارم؛ چون ممکنه بود بخاطر اینکه شناخت درستی از من ندارند فکر ناجوری در مورد من بکنند، شمیم برگشت تو آشپزخونه و ظرف حلیم رو با خودش برد منم ظرف نمک و شکر رو برداشتمو پشت سرش رفتم نمیتونستم بگم سر سفره نمیشینم چون بدری سادات قبول نمیکرد برای همین سعی کردم جایی بشینم که تو دید سام نباشم سر سفره با خودم گفتم: اشتباه میکنی رویا اینقد حساس نباش بالاخره هر چی باشه اینا از یه فرهنگ دیگه اند نمیبینی چطور با شمیم صحبت میکنه؛ درست نیست اینجوری حساس باشی؛ داشتند سرسفره راجع به درس حرف میزدنند یه دفعه سام گفت:رویا خانم شما چی؟ دوست ندارید ادامه تحصیل بدید؟ گفتم:چرا من خیلی به درس خوندن علاقه دارم باید ببینم شرایطش رو میتونم فراهم کنم، گفت:خیلی خوبه هر کمکی خواستین من هستم،گفتم:ممنونم
بدری سادات گفت:خواستن توانستن است حتما میتونی، بعد از صبحانه ظرفها رو شستم و تو آشپزخونه مشغول درست کردن سالاد شدم تو فکر رفتارای سام بودم که ملیحه خانوم از کنار در آشپزخونه گفت:کجایی!!؟نبینم تو فکر باشی از روی صندلی بلند شدم سلام کردم و گفتم: کی اومدید گفت:چند دقیقه ای میشه گفتم:بشینید چایی بریزم براتون رفت سمت قابلمه خورشت و گفت:از دم در خونه بوی این قرمه سبزی پیچیده،،،
در قابلمه رو برداشت و نفس عمیقی کشید و گفت: چه روغنی هم انداخته تو فکر زدن یه رستوران باش
لبخندی زدمو گفتم:رستوران!! دیگه اونقدرم عالی نیست از صبح زود بار گذاشتم بخاطر اونه،،،
ملیحه خانوم گفت:حالا بخند اما از من گفتن بود.نشستیم تو آشپزخونه به صحبت کردن دم دمای ظهر فروغ خانم مادر سام و دو تا دخترای بدری سادات هم با خانوادهاشون اومدند، حرف سر درست کردن آش رشته روز پانزده شعبان بود از حرفهاشون میشد فهمید این یه نذر قدیمی تو خانواده اشونه؛ سر ناهار همشون از دستپختم تعریف کردند، پوران دختر بدری سادات مثل خود بدری سادات خوش صحبت بود اما شکوه کم حرف و ساکت بود اولش فکر کردم شاید از من خوشش نمیاد اما بعدش فهمیدم اخلاقش اینجوریه.غروب ملیحه خانوم و فروغ خانوم موندند تا کارهای نذری رو انجام بدند سپیده و سحر و بچه های ملیحه خانوم هم گفتند میمونند.
#سیاست_زنانه
#رویایی_زندگی
#رویا
#زندگی_رویایی
#عاشقانه
📚عاقبت آزادی های بی قید و بند!!
به نقل از یکی از روحانیون:
دختری حدود 20 ساله در دانشگاه برای مشاوره به من مراجعه کرده بود و می گفت: “من عاشق شده ام!”
گفتم: عاشق چه کسی؟
گفت: عاشق شوهر خاله ام شده ام! و این صرفا یک عشق ظاهری و قلبی نیست بلکه قضیه ازدواج در میان است!
به خانمش که خاله من است گفته می خواهد زن دیگری بگیرد.
گفتم: چند سالش است لابد خیلی خوش تیپه !؟
گفت: شاید برای دیگران نباشه چون حدود 60 سال دارد ولی برای من هست!
گفتم: حتما خیلی پولداراست؟”
گفت: نه راننده مردم است !
بعد بانگاهی طلبکارانه من گفت: “حاج آٍٍقا! حالا هم پیش شما نیامده ام به من بگویید اسغفرالله و از این حرفها،
بلکه آمده ام که به من بگویید مادرم را چکار کنم ؟
مادری که شنیده شوهر خواهرش می خواهد دوباره زن بگیرد سکته ناقص را زده است اگر بفهمد زن دوم این آقا، دختر خودش است حتما می میرد..!
گفتم: قبول داری خیلی عجیب است دختری بیست و یکی دو ساله با مردی حدود 60 ساله ازدواج کند؟
گفت: راستش را بخواهید نمی دانم چی شد ولی ما همیشه مسافرت می رفتیم خیلی با شوهر خاله ام راحت بودم مثل پدرم بود والیبال بازی می کردم
توپ بر سر و کله من می زد و درد دل های خصوصی، پیامهای قشنگ و عاشقانه،حتی پدر و مادرم می دانند که من با شوهرخاله ام راحتم اما خبر از عشق ما ندارند.
خلاصه بعد از مدت طولانی دختر گلم، دختر گلم هایش، تبدیل به همسر گلم شد...
حضرت علی علیه السلام درباره سخن گفتن با زن نامحرم فرمود:
ای بندگان خدا! بدانید که گفتگو و اختلاط مردان با زنان نامحرم سبب نزول بلا و بدبختی خواهد شد و دلها را منحرف می سازد
و پیوسته به زنان چشم دوختن؛ نور چشم دل را خاموش می گرداند
به دستورات دینمان اسلام،اعتماد کنیم.
📌بحارالانوار ج 74 ص 291
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚تخته سنگ
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚قدرت کلام
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و...
آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔸#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
دو زاریش کج است
سیﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺶ ﻛﻪ ﻣﺨﺎﺑﺮﺍﺕ ﮔﺴﺘﺮﺩگی ﻭ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯی ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ (ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ) ﺍﺯ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﮕﺎنی ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍی ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ، ﺳﻜّﻪﻫﺎی ﺩﻭ ﺭﻳﺎلی، ﭘﻨﺞ ﺭﻳﺎلی، ﺩﻩ ﺭﻳﺎلی ﻭ .. ﺩﺭ ﻗﻠﻚ ﺗﻠﻔﻦ میﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﮔﻮشی ﺑﻮﻕ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺷﺨﺺ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺷﻤﺎﺭﻩﮔﻴﺮی ﻛﻨﺪ و ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺑﻪ ﮔﻔﺖﻭﮔﻮ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ
ﺍﻳﻦ ﺗﻠﻔﻦﻫﺎ ﺍﺷﻜﺎﻻﺕ ﻓﺮﺍﻭﺍنیﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؛ ﻣﺜﻼً ﮔﺎهی ﺳﻜﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﻜﺶ میﺍﻧﺪﺍختی، ﺗﺮﺍﻧﻪ ﭘﺨﺶ میﻛﺮﺩ. ﮔﺎهی ﻧﻴﺰ ﺳﻜﻪﻫﺎ ﺭﺍ پیﺩﺭپی ﻗُﻮﺭﺕ میﺩﺍﺩ ﻭ ﺷﺨﺺ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻛﺎﺭی ﻓﻮﺭی ﻭ ﻓﻮتی ﺩﺍﺷﺖ، ﺩﭼﺎﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺗﻬﻴﻪ ﺳﻜﻪ میﻛﺮﺩ. ﮔﺎﻫﻲ ﻫﻢ ﺳﻜّﻪ ﺍﻳﺮﺍﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻠﻚ نمیﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺑﻠﻜﻪ ﺩﺭ ﮔﻠﻮی ﺁﻥ ﮔﻴﺮ میﻛﺮﺩ.ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺖ ﺷﺨﺺ ﺗﻠﻔﻦﻛﻨﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﻣﺸﺖﻫﺎی ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮی ﭼﭗ و ﺭﺍﺳﺖ ﻗﻠﻚ میﻛﻮﺑﻴﺪ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺎهی ﺳﻜّﻪ تلقی ﺻﺪﺍ میﻛﺮﺩ و ﺩﺭ ﻗﻠﻚ میﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺧﻂ ﺁﺯﺍﺩ میﺷﺪ ﻭ ﺧﻴﺎﻝ ﺷﺨﺺ ﺭﺍﺣﺖ!
ﺍﻣﺎ ﮔﺎهی ﻫﻢ تلقی ﺻﺪﺍ میﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﻜﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ میﺷﺪ ﻭ ﺧﻂ ﺁﺯﺍﺩ نمیﮔﺮﺩﻳﺪ .
ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﺍﻗﻌﻲ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦﻛﻨﻨﺪﻩ میﮔﻔﺖ:
ﺣﺘﻤﺎً ﺩﻭ ﺯﺍﺭﻳﺖ ﻛﺞ ﺑﻮﺩ ﻳﺎ ﻛﺞ ﺍﺳﺖ؛ یعنی ﺳﻜﻪﺍﺕ ﺍﻳﺮﺍﺩ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﻳﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ، ﺭﻓﺘﻪﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﻚ ﺫﻫﻦ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺟﺎﮔﻴﺮ ﺷﺪ.
ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺍﺷﺨﺎﺻﻲ ﻛﻪ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻭ ﻣﻔﺎﻫﻴﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ نمیﻛﻨﻨﺪ ﻳﺎ ﺩﻳﺮ ﻓﻬﻢﺍﻧﺪ، ﺑﺎ ﻛﻨﺎﻳﻪ میﮔﻮﻳﻨﺪ ﻛﻪ:
ﺩﻭ ﺯﺍﺭﻳﺶ ﻛﺞ ﺍﺳﺖ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا شب همه مشغول بودند و هر کس کاری میکرد،با دیدن بدری سادات بالاسر خانواده اش و دور هم بودنشون یه دفعه دلم برای مادرم تنگ شد رفتم تو اتاقم یا یه ذوقی شماره ی خونه ی مادرمو گرفتم چندتا بوق خورد تا عفت خانوم گوشی رو برداشت باهاش حرف زدمو گفتم: گوشی رو میدید به مادرم مکثی کرد و گفت: الان صداش میکنم همینطور که گوشی دستم بود میشنیدم که عفت خانوم داره به مادرم میگه گوشی رو بگیره ولی از صدای حرف زدنشون معلوم بود مادرم پای تلفن نمیاد، گوشی رو قطع کردم ناخودآگاه اشکام جاری شد با خودم گفتم:تو چی فکر میکنی اون چی فکر میکنه، اشکامو پاک کردمو گفتم: باشه رویا میگذره؛ پیام دادم به مریم که اگه شرایط مناسب زنگ بزنم با سپهر حرف بزنم؛ ولی مریم جوابمو نداد زانوهامو بغل گرفتمو یه گوشه نشستم؛ نمیدونم چقد گذشته بود که بدری سادات زد به در اتاق و اومد تو و گفت:امروز خیلی خسته شدی؛ گفتم: نه خوبم گفت: چیزی شده گفتم: چیزی نیست میخواستم با سپهر حرف بزنم که نشد بدری سادات گفت: فردا برو دیدنش دلتنگیت برطرف میشه؛ اگه خسته نیستی بیا ملیحه داره حلوای هویج میپزه،
کنارشون بودن حالمو خوب میکرد پاشدمو جلوی آئینه نگاهی به خودم انداختمو رفتم بیرون؛ سام و شایان دیگهای نذری پزی رو از تو زیر زمین آورده بوند و داشتند میشستند که زنگ در خونه رو زدند رفتم تا آیفون رو بردارم آقای اسدزاده پشت در بود بدون اینکه جواب بدم در باز کن رو زدم بدری سادات گفت:کی بود!؟ گفتم: آقای اسد زاده.گفت:حتما اومده که سهم نذریشون رو بیاره رفتم تو آشپزخونه که جلوی چشم نباشم.
ملیحه خانوم اومد دم آشپزخونه و گفت: رویا جون قربون دستت شربت میریزی ببرم برای آقا مسعود گفتم:باشه گفت:من برم یه سری برگه است از کیفم بیارم که بده به مامانش میام میبرم ، همینطور که شربت میریختم زیر لب گفتم:همچین میگه آقااا مسعود انگار این پسره کی هست!! چندتا شربت ریختم منتظر شدم تا ملیحه خانوم بیاد ببره اما نیومد به ناچار سینی شربت رو برداشتمو رفتم بیرون ملیحه خانوم داشت تلفنی با کسی صحبت میکرد به نظرم اومد مادر مسعود باشه چون داشت میگفت فاکتورا رو میدم آقا مسعود برات بیاره منو که دید اشاره کرد که خودم ببرم دیگه مونده بودم چیکار کنم رفتم سمت حیاط و خدا خدا میکردم تا قبل از اینکه،این آقا مسعود منو ببینه سینی رو بدم و برگردم اما بدری سادات منو دید و با صدای بلند گفت:دستت درد نکنه رویا جان چه به موقع بود ناچار شدم برم جلو نگاه آقای اسدزاد برگشت سمت من و با سر سلام داد منم به ناچار همونجور سلام دادم دیگه جلوتر نرفتم و چند قدمیشون ایستادم سام اومد سمتم و در حالی که سینی رو از من میگرفت گفت:به به این شربت خوردن داره
سکوت کردم و در جوابش چیزی نگفتم برگشتم تو ساختمان بازم به خودم نهیب زدم نه رویا غیر ممکنه اینجا همه میخوان باهات خودمونی باشند نباید فکر بیخود کنی اصلا شما چه ربطی به هم دارید سام هم که بهش نمیخوره آدمی باشه که تو سرش نیت بدی داشته باشه نشستم به پاک کردن لوبیا سبز لوبیا پلوی فردا که ملیحه خانوم اومد تو آشپزخونه و گفت:چرا تو این گرما اینا اینجا بپاک میکنی گفتم:دیدم بیرون غریبه هست اومدم اینجا ملیحه خانوم از قضیه اسدزاده و اینکه من دیشب هم اینجا دیدمش خبر نداشت برای همین گفت:غریبه!!آهان منظورت آقا مسعود دوست امیر سام!؟ اونکه غریبه نیست کل خانواده اش اینجا رفت و آمد دارند پدرش به بدری سادات میگه مامان، گفتم:مامان!! گفت: آره بچه که بوده مامانش بیمار میشه و فوت میکنه پدرش هم شغلش نظامی بوده و کلا با محمدرضا و آقا احمدرضا بزرگ شده حتی بعد از اینکه پدربزرگ مسعود هم ازدواج میکنه پدر مسعود باز خیلی خونه نمیرفته همه داداش صداش میکنند، با خودم گفتم:چه شانسی داری تو رویا این پسره ی از خود راضی خل کم کم داره فامیل شناسنامه ای بدری سادات میشه حتما همیشه هم تو این خونه است ملیحه خانوم گفت:چیه تو فکری برای اینکه فکرمو نخونه گفتم:اسم سام رو گفتی امیر سام!گفت:آره اینم داستان داد سام به دنیا که میاد مامانش میخواسته بذاره سام باباش امیر فکر کن سر این قضیه بحثشون شد بدری سادات هم میگه اصلا بذارید امیرسام.
حالا هم بلاتکلیف هر کس یه چیزی میگه آقا احمد رضا که هنوزم گاهی صداش میکنه امیر فقط بیا ببین چقد فروغ کفری میشه سر این قضیه اصلا هم فکر نمیکنه این بچه ای که سر گفتن اسمش دعوا میکنه الان باید خودش زن و بچه داشته باشه ولی خب فروغه دیگه برای همینم ماها بیشتر صداش میکنیم سام تا در امان باشیم.در جواب ملیحه خانوم لبخندی زدم اما تو دلم گفتم:به حال من فرقی نداره امیرسام یا سام برا هیچکدومش نمیشه آقا گذاشت بهتر هیچی نگم از فکر خودم خنده ام گرفت.
#سیاست_زنانه
#رویایی_زندگی
#رویا
#زندگی_رویایی
#عاشقانه