11.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود
ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود
ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود
نه!
انسان، هیچ گاه برای خود مأمن خوبی نبوده است.
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بلاخره رسید و با عجله نشست.داد زد با شمارش من با همه ی توانی که داری زور بزن.قابله شمرد:یک...دو...سه.با تمام وجودم زور زدم و عمه و عزیزه کمــرمو فشـار دادن و همون لحظه جیغ بلندی زدم و بچه خارج شد.به نفس نفس افتاده بودم و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.بااومدن بچه به یکباره همه ی دردم از بیـن رفت و کمی آروم گرفتم.نفسِ عمیقی کشیدم و خودمو انداختم روی دست عمه.عزیزه باخوشحالی داد زد:پسره خانم،پسره چشمت روشن و بدون معطلی از اتاق دوید بیرون تا به بقیه هم خبر بده.قابله بچه رو توی تشـت آب گرم نگه داشت و کمی تمیزش کرد و لای پتوی تمیزی پیچید قابله بچه رو گذاشت روی سیـنه ی من.لــب هامو به سرش چسبوندم و بوسیدم.پسری تپل و درشت با موهای پر مشکی بیخود نبود که قابله میگفت بچه درشته با دیدنش قشنگترین حس دنیا رو تجربه کردم حسِ مادری.تابحال همچین حسی نداشتم وبه یکباره پسرم همه ی دنیام شد.نمیدونستم با به دنیااومدنش تااین حد میتونم دوسش داشته باشم.اصلا نمیدونستم میشه کسی رو تااین حد دوست داشت.لبخندی زدم وسرشو وچـسبوندم به سـینه ام و سرمو بردم نزدیکش و عطر تـنشو بو کشیدم.انگشتشو برده بود توی دهنش و می مـیمکید.قابله گفت بچ ه گرسنست نزدیکم شد تا کمکم کنه
https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6
یادتون نره خب😭☹️
#دلداده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من جر خوردم با این دوربین مخفی 😂🤣
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غم دیروز و پریروز و فلان سال
و فلان حال و فلان مال که
بر باد فنا رفت نخور
بخدا حسرت دیروز عذاب است؛
مردم شهر به هوشید
هر چه دارید و ندارید بپوشید
و برقصید و بخندید که امروز
سر هر کوچه خدا هست؛
روی دیوار دل خود بنویسید
خدا هست؛
نه یکبار و نه ده بار که صد بار
به ایمان و تواضع بنویسید
خدا هست و خدا هست و خدا هست ...☝️
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
یه روزی همه ی زخمهای زندگی خوب میشه...
اما بعضی حرفا هیچوقت فراموش نمیشه...
نه که چون حرفه تلخه، نه ؛
چون کسی بهت میگه که انتظارشو نداشتی...
رفتار بعضی از آدما هیچوقت از ذهنت پاک نمیشه شاید اون رفتار از نظر خیلیا، بد نباشه اما فقط خودتویی که میفهمی چقدر به خاطر رفتارش داغون شدی...
بعضی وقتا باید سکوت کنی و فقط به خاطر خودت پیگیر چیزی نشی
اما هیچوقتم یادت نمیره که چی بهت گذشت تا گذشت...
هوای زبون خودمون و دل دیگری رو داشته
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
بچه رو شیر بدم پسرم بااون لـب های کوچولوش شروع به شیرخوردن کردو دلم براش قنج میرفت هرلحظه حسم بهش بیشتر میشد باورم نمیشد اون بچه مـالِ منه باورم نمیشد مادرشدم مادر پسری که حالا داشت از شیره ی جونم تغذیه میکرد مشغول شیردادن بچه بودم و بعداز مدت ها حال خوب رو تجربه میکردم که خانم بزرگ با سروصدا وارد اتاق شد به سـیـنه اش میزد و اسم جمشید روصدا میزد پسرِ جمشیدم پسرِ جمشیدم گریه میکرد و نزدیکم شد و بچه رو از بغـلم کشید بیرون و محکم بغـلش کرد حالِ خوبم طولی نکشید که جاشو با عــصبانیت و خشم پر کرد.میخواستم چیزی بگم که عزیز با چشم و ابرو بهم فهموند که الان وقتش نیست و چیزی نگم.نفس عمیقی کشیدم. خانم بزرگ بچه رو توی اتاق دور میداد و لالایی قدیمی رو زیرگوشش زمزمه میکرد و اشک میریخت
#دلداده
بزار بیام تو صحبت کنیم.
بعد از کمی تأمل در را به آرامی باز کردم که خیره به صورتم گفت نمیزاری بیام داخل؟
اخم کردم و گفتم حرفتان را بزنین و تشریف ببرین...قبلا اجازه دادم چه خیری دیدم که الان ببینم.
ارباب با دستش به در فشاری داد و بدون اجازه وارد شد.
پرگل با من من تعظیم کرد و گفت سلام ارباب.
در را باز گذاشتم و به کنار پرگل آمدم و گفتم بفرمایید میشنوم ارباب.
ارباب اشاره ای به پرگل کرد که گفتم بهتره تنها نباشیم تا دیگه کسی بهم تهمت ناروا نزنه.
ارباب جوان با مکثی به طرف پله رفت و رویش نشست.بعد با گذاشتن یک پا به روی دیگری گفت آمدم به دنبالت تا برگردانمت...از حیدر شنیدم چه شده...با برگشتنت بتول هم حساب کار دستش میاد...آقاجانم هنوز فکرش مشغول اینه که آن مرد کی بوده...چرا نگفتی بهشان که من بودم؟
با نگاهی به صورت کنجکاو پرگل رو به ارباب گفتم به خاطر کبری خانم نگفتم.بزارید فکر کنه همه اینها حدس و گمان اشتباه بتول بوده....دلم نمی خواست با دونستن حقیقت غرورش خورد بشه.
ارباب بلند شد و دستی به موهایش برد و گفت خودم براش تعریف می کنم و حقیقتو میگم مطۓنم کبری با بودن تو هیچ مخالفتی نمی کنه.
سریع میان حرفش پریدم و گفتم نه...نه ارباب...من شکست رو تو چهره ی کبری خانم وقتی مادرتان برایش تعریف کرد
#رضا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉بی خیال تمام دلواپسی هامون
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
به وضوح دیدم و خوب میفهمم که چقدر برای یک زن حضور زن دیگه سخته...سرم بره حتی گشنگی بمیرم حاضر به چنین کاری نیستم...الانم خانه مال خودتانه ولی دیگه بهتره تشریف ببرید می ترسم در و همسایه گمان بد کنن.
ارباب چرخی زد و گفت این حرف آخرت بود؟یعنی تو زندگی در این دخمه رو به پیشنهاد من ترجیح میدی؟
تعظیم کردم و گفتم بله ارباب ترجیح میدم،حرف آخرم همینه.
ارباب مایوس گفت کاش هرگز به خانه ی ما نمیامدی.اگر دستور بدم به زور می توانم پای سفره ی عقد بنشانمت ولی ...
این را گفت و به سرعت به طرف در رفت که ایستاد و انگار که چیزی یادش افتاده باشه دست کرد توی جیب جلیقه اش و مقداری اسکناس لوله شده درآورد.
برگشت و اونهارو روی پله ها گذاشت و گفت آن پارچه ها هدیه بود نه قرض.
این را گفت و رفت و من همانجا ایستاده شروع کردم به اشک ریختن.پرگل در را بست و من رو روی پله ها نشاند و گفت حرف بزن ببینم نصف عمر شدم دختر،ماجرا چیه نکنه این خواستگاری بود و تو جواب رد دادی؟
+بود ولی نمی خوام پیش هیچ کسی اینو بگی...به گوش زنش میرسه از شوهرش دلسرد میشه.
پرگل خاک بر سرتی گفت و ادامه داد لگد به بختت زدی دختر ،ارباب ازت خواستگاری کرده و گفتی نه و نشستی آبغوره می گیری؟
بلند شدم و گفتم این چه حرفیه پرگل چه انتظاری ازم داشتی؟
#رضا