eitaa logo
الهه عشق
40.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
7.2هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
عکاس از من و اردشیر عکس مینداخت ...عکس سیاه و سفیدی که هنوزم توی قاب دارمش ... بهم ژست میداد و گفت : یکم نزدیک باشین ... فصل توریـ.ــ.ـست بود و خـ.ــ.ـارجی ها رو اونجا میریدم ..‌.برای من جالب بود از همه جای دنیا اومده بودن برای دیرن اونجا و من که ایـ.ـــ.ـر_انی بودم اولین بارم بود اونجا رو میدیدم ... اردشیر کنارم ایستاد و گفت: دستتوبزار دور کـ.ـــ.ـمرش و منم دستم رو روی شونه اش گزاشتم‌... لـ.ــ.ـبهامون میخندید و فلش دوربین اون لحظه رو ثبت کرد ‌... اردشیر و من به جمالی گوش میدادیم و با لهجه شیرازیش برای ما توضیحات رو میداد ... دیگه داشت هوا تاریک میشد که به سمت خونه ناصر خان راه افتایم ‌... تازه استرس گرفته بودم و مدام نـ.ـ.ـاخـ.ـ.ـن هامو با دندون میگـ.ـ.ـندم ... درب بزرگی بود و یه حیاط سنگ فرش شده از درخت و استخر و صندلی های سفید کنار استخر .... یه ساختمون سنگ شده روبرومون بود و صدای سـ.ـ.ـگ ها میومد ... جمالی صبر کرد و گفت : خانم اینجا خونه شماست ... همه جارو نگاه کردم و پیاده شدم‌... خیلی قشنگ و باشکوه بود ... جمالی کیفشو برداشت و گفت: بفرما خانم ... قبل از رسیدن ما به ساختمون مردی با موهای جو گندمی بیرون اومد .... چه شباهتی به من داشت و دوتا پسر کنارش بودن ...اونا از من خیلی کو_چیکتر بودن و با تعجب نگاهم میکردن ... پیراهن گل دار من کجا و رخت و لباس اونا کجا ... با عجله به سمت من اومد و گفت: جمالی نگاهش کن شبیهه منه ... اون ناصر خان بود پدرم ...مردی که مادرم رو دوست داشت و مادرمم عاشقش بود... بین دستهاش منو گرفت و مح_کم بغلم گرفت ... اولین بار بود حس پدر داشتن داشتم ...حس قشنگ خانواده ‌...بعد خاتون این حس رو تجربه نکرده بودم ... سرمو بو_سبد و خیسی اشک هاش موهامو نم ناک کرد ... سرمو بالا گرفت ....بین ریش و سیبیل های جو گندمش اشک رو میدیدم‌... به من خیره بود و اروم گفت: بوی مهری رو میدی ... بغض گلومو بسته بود و اروم موهامو نوازش کرد و گفت: فکر میکردم دروغ‌..فکر میکردم خوابه ‌‌‌.‌‌.. اما این همه شباهت ثابت میکنه تو دختر منی ... مح_کم بغلش گرفتم و از ته دلم فشارش پیدادم‌... اون منو یاد مادری مینداخت که هیچ خاطراه ای باهاش نداشتم ... پسرا جلو اومدن و نگاهمون میکردن ... ناصر خان به اونا اشاره کرد و گفت : برادرهات هستن بهروز و بهادر ... ۳
بهادر تازه راه میرفت ولی بهروز بزرگتر بود ... چقدر خنده ام گرفته بود از دیدنشون از اینکه اونا خانواده من بودن ‌.. ناصر خان اشک هاشو پاک کرد و گفت: چرا اینجا وایستادین بریم داخل ... دستشو پشـ.ــ.ـتم گذاشته بود و نمیزاشت از کنارش تکون بخورم .‌‌. اردشیر پشت سرمون میومد و وارد ساختمون بزرگشون که شدیم ... صدای کفش های پاشنه دار ز_ن بابام میومد ... من خاطره قشنگی از ز_ن بابا نداشتم و لبخند رو لبهام خشک شد ....اما برخلاف تصورم ...زهرا خانم با روی باز ازم استقبال کرد ... ناصر منو نشونش داد و گفت: زری شبیهه منه ؟ _ اره خیلی ...حتی اون خا_ل کنار ابروتو داره ... تازه متوجه شدم که اون خا_ل رو هر دومون داشتیم‌.‌‌.. من که تو ش_ک بودم و نمیتونستم درست صحبت کنم و فقط نگاه میکردم‌... روی مبل های مخمل دوزی شده نشستیم و ناصر خان کنارم نشست ...دستمو از بین دستش ول نمیکرد و گفت: اردشیر خان حقیقت بگم وقتی رفتی گفتم برای پـ._و_ل و این چیزا اومدی سراغ من ... ولی چشم هام دروغ نمیگه ‌‌.... این دختر منه ... دختور من و مهری ...با اوردن اسم مادرم غم تو صورتش نشست و گفت : بهش ته_مت زدم‌... گفت که بی گناه بوده ولی نخواستم‌...پسش دادم ... ولش کردم‌... اومدم اینجا ...پیش خانواده ام ... اهی کشید و گفت: بگو برای دخترم اسباب پذیرایی بیارن ... زری خانم اومد اون سمت من نشست و گفت : ناصر همیشه دختر دوست داشت ما تصمیم داشتیم چندسال دیگه بجه دار بشیم و انشالله با توکل به حضرت معصومه دختر باشه ... ۴
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیارت امیرالمومنین دیدار تجربه گر خردسال با امام علی (ع) در علم برزخ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عمر بابرکت میخوای؟! 🎙استاد سید حسین مومنی.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌☀️ خادم حضرت شو👇 ‌‌ ‌‎‌☕️ @chay_hazrati ☕️ ╰┅═हई༻‌❤️༺ईह═┅╯
...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
چند ثانیه گذشت تا همه اتفاقات تلخ توی ذهنم بارگزاری شد ایقدر حال زندگیم وخیم بود که خوابی که دیدم برام اهمیت نداشت سرم رو از دستم کندم اسم بهرام رو زیر لب زمزمه کردم درست مثل مادری که بچه اشو گم کرده آواره و سیلون دنبال بهرامم گشتم چقدر عمر خوشبختی من کم بود چقدر نادان بودم که قدر ندونستم ..... شال سیاهمو سرم کردن ناباور خیره موندم به مادرشوهری که مهین و الیاس دستشو گرفته بود تا آسیبی بهم نزنه ... هوار میکشید ستون‌های عمارت میلرزید چی میخاستی از زندگی پسرم تو ای سلیطه بدشگون چرا سایه افکندی رو زندگی پاره تنم درست مثل جغد شومی ... دستاشو محکم کشید دوید سمتم گم شو جغد بدشگون گم شو دوباره مهین و الیاس گرفتنش ... داد میزد ولم کنید من دوتا جوان خاک کردم وای برم برمن .. مراسم خاکسپاری بهرام تو ۱۳ اسفند در یک روز بارونی انجام شد حتی آسمون هم بخاطر مظلومیت بهرام من گریه میکرد من خودمو زدم هوار کرد مرگ خواستم هیچچی هیچکسی کمکی نکرد بهرام به خاک سپرده شده سه روز گذشت شبی که اکثرا فامیلها و پدر و مادر من و عطیی جمع بودن حمیرا تا منو دید شروع کرد به ناله و نفرین که بدشگونی پسرم بخاک کردی از زندگیمون پاشو برو گم شو مامانم دیگه تاب توهین نداشت بلندشد دستمو گرفت بابا و عطی هم بلند شدن دستمو گرفتن که بریم الیاس داد زد بشین ... حمیرا با انگشت اشاره تهدید وار گفت مبادا دل بسوزنی برای این عروس بدشگون مبادا ... الیاس گفت امانت بهرام داره ... حمیرا ناباور گفت حامله اس .. الیاس سر تکون داد دلم بحال حمیرا هم میسوخت گریه میکرد جوری ناله میکرد دل هر سنگی آب میشد با حال خراب بلند شدم رفتم آشپزخونه مهین آروم اشک میریخت منو دید بغلم کرد گفت پاییزان حمیرا رو درک کن دوتا جوون خاک کرده....
توکل به حضرت معصومه دختر باشه ... لبخندی به روش زدم و گفت: عزیزم چقدر هم خوشگلی ...خانمی ... دستمو نوازش کرد و گفت: بفرمایید گلویی تازه کنید ... اردشیر چای میخورد و حرفی نمیزد و منم هر از گاهی نگاهش میکردم ... ناصر خان رو به من گفت: خاتون فوت شده ؟ مادر صمد ؟‌ با سرگفتم‌ بله و ادامه داد...اون چشمش پی مهری بود ...مهری اونو مثل مادرش دوست داشت ولی بهش حـــ_.یانت کرده بود ‌.. خاتون مقصر همه چی بود ...همه چی ... _ خاتون پشیمون بود اون منو رو چشم‌ هاش بزرگ کرد ...اون منو مثل یه ملــــکه بزرگ‌ کرد ... _ چه فایده اگه اون اون حـــــ_یانت رو نکرده بود ...مهری و من الان ....ولی ادامه حرفشو خورد و مراعات زنشو کرد ... زری یکم مکث کرد و گفت: ما نزدیک اونجا اقوام پدری داریم ... اوازه عشق فرهاد و نازخاتون رو همه میگن و شنیدن ... اردشیر چشم هاشو به لیوان خالیش دوخت و گفتم: عشق نه اسمش رو باید گذاشت وابستگی ... از بجگی فرهاد خیلی بهم محبت میکرد و منم ناخواسته مثل یه پدر یا مادر بهش عشق میورزیدم ... اون یه دوست داشتن بود یه عادت کردن ..‌. اردشیر سرشو بالا اورد و بهم خیره موند ... تو چشم هاش خیره موندم و گفتم : عشق رنگ‌ و بوش کاملا با اون متفاوت ... من اون حس رو تجربه کردم‌...اون حس فقط از سر بی کسی بود نه از سر عشق ... عشق باید از جاـ.نب خدا منتخب بشه ... ۱