فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونایی که
به پدر و مادرشون احترام میزارن،
میدونن تو خونه ای که بزرگترها کوچک بشن؛
هیچ وقت کوچیکا بزرگ نمیشن.
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
۵۵ صدای صلوات که بلند شد روح از تنم رفت و دیگه حتی مامان و گلبهارم نتونستن جلومو بگیرم خودمو انداختم
۵۶
این دوروزیم که گذشته خان داره دیوونه میشه خودش و حتی فرخ لقا هم از اتاقش بیرون نرفته انگار خاک مرده پاشیدن تو این عمارت پس تو دیگه بدترش نکن .. اونایی که باید همه میدونن اون طفل معصوم بیگناه بوده بسپرشون به خدا و زندگیتو بکن
_خاله گلنسا ..
اشکام ریخت رو صورتم و گلنسا خودشم گریه اش گرفت
+ بسپر به خدا خودش تقاصشو میگیره ..
از جاش بلند شد و قبل بیرون رفتن گفت
_ به مادر بیچاره ات رحم کن . جونی نمونده تو تنش این دوروز انقدر بالای سرت اشک ریخت و گریه کرد که دیگه جون نداره حامله اس ..رحمت بیاد بهش .
از اتاق رفت بیرون و احساس میکردم کل این اتاق با وسایلش رو سرم خراب شدن . ارسلان و کشتن و تموم شد دیگه تموم شد ..دیگه برنمیگرده
هضمش برام یک چیز غیرقابل باور بود .هضم اینکه دیگه نیست و نمیاد دیگه تو این عمارت نمیبینمش ..دیگه برام پیشکش نمیاره و دستم رفت رو گردنبند انارم.
یک روزی انتقامشو ازشون میگرفتم.انتقام حونش که به نا حق ریختن و ازشون میگرفتم ..از همه اشون ...
*
کنار بهجت نشسته بودم و گوشتا رو خورد میکردم ...
هر چند که خان گفته بود دیگه ما کار نکنیم اما خودم میخواستم اینکار و انجام بدم یخواستم در قابل لقمه نونی که تو خونه اش میخورم کار کنم که حرومی اون لقمه به گردنم نباشه .تو خونه ای که به ناحق ادم میکشن همه چیز حرومه .وسایلمو برداشته بودم و کوچ کرده بودم تو اتاق قدیمی خودمون .اون عمارت لعنتی هیچ چیز جز بدبختی و بد یُمنی برای من نداشت.
رو سه روز اول مامان اجازه نمیداد اما وقتی دید شب تا صبح خوابم نمیبره و بیدارم کوتاه اومد و برگشتم اتاق خودمون...
به گلبهارم اجازه ندادم باهام بیاد ...
گوشه گیر شده بودم و فقط دنبال یک جایی بودم که با خودم خلوت کنم . هر کس از کنارم رد میشد به مامان میگفت دخترت دیوانه شده اما حرفای هیچکس برام همیتی نداشت .یک هفته گذشته بود و عمارت هنوز سیاه پوش البرز بود.
الوند و دو باردیده بودم اما عین دوبار نگاهشو ازم دزدیده بود و من تا لحظه ای که از جلوی چشمام گذشته بود خیره خیره نگاهش کردم .. قسم خورده بودم انتقام حون ارسلان و از همه اشون بگیرم .انقدر تو این عمارت میموندم و جلوی چشمشون میومدم که هیچ وقت یادشون نره کاری و که کردن ..کاری میکردم که از عذاب وجدان ذره ذره جون بدن و بمیرن
فرخ لقا همچنان حالش بد بود و منتظر روزی بودم که سر پا بشه و از اون اتاق لعنتیش بزنه بیرون .
مامان اخلاقش با خان سرد شده بود و خان جوری شیفته مامان شده بود که مدام میخوندش به اتاقش و چند باری صداشون و شنیده بودم که خان داشت ناز مامان و میکشید ...
الهه عشق
۵۶ این دوروزیم که گذشته خان داره دیوونه میشه خودش و حتی فرخ لقا هم از اتاقش بیرون نرفته انگار خاک م
۵۷
_ دستام پوست انداخت دیگه
بی توجه به غرغرای بهجت لباسارو چنگ زدم و کردم تو اب ...
راست میگفت هوا سرد شده بود و سوز داشت ابم یخ بودم و لباس شستن تو این اب خیلی سخت بود هر چند که گلنسا اب گرم کرده بود یک تشت بزرگ برامون اورده بود اما بازم باید با اب یخ اب میکشیدیم لباسارو ...
_ خدا لعنتشون کنه دستام سر شد از سرما دختر تو عقلتو از دست دادی الان میتونی کنار چراغ بشینی پاهاتم بندازی رو هم نه اینکه اومدی اینجا لباس میشوری .
+ منم خدمتکار این عمارتم چه فرقی داره
_ فرقش اینه تو دختر زن اربابی .. راستی قابله حدس نزده بچه مادرت چیه؟
+دختر
_حدس میزدم مادرت دختر زاس کلا خان خبر داره؟ اخه خیلی دورش میپلکه .. مامانتم زرنگه ها کی فکرشو میکرد بشه خانم عمارت ببین چه دلی برده از خان .
+اوهوم .
_ گلاب نمیخوای ول کنی
+چیو؟
_ همون قضیه رو دیگه یک نگاه به خودت بنداز ادم دلش هم میخوره نگات میکنه بس غم و غصه داری ول کن شوهر کن برو سر خونه زندگیت
اخرین تیکه رو انداختم تو تشت و از جام بلند شدم
+حالا حالا ها خیلی کار دارم
لباسارو چلوندم و ابشونو گرفتم انداختم رو طناب .
رفتم سمت مطبخ که از وراجی بهجت راحت بشم .
قدسی با غرغر داشت پیاز خورد میکرد
از وقتی یادمه اومده بود تو مطبخ گلنسا از قصد پیاز خورد کردن و میداد بهش و قدسی هم کلی دعوا و سر و صدا راه مینداخت اما محبور بود انجام بده .
از کنارش گذشتم که زیرلب گفت
+قاتل
توجهی بهش نکردم و رفتم سر کارم
داشتم برنج پاک میکردم که گلنسا گفت
_ دختر بیا برو تو اتاقت بزار بقیه هم یکم کار کنن نه به قبلنت که باید گوشتو میپیچوندم یک دسته سبزی پاک کنی نه به الانت... بیا برو
سر تکون دادم و رفتم بیرون .
دیروز کل عمارت و جارو زده بودم و باز برگا درختا ریخته بود تو حیاط یادش بخیر یک روزی همه غصه ام این بود که باز باشد به خاطر مامان و کاراش هر روز حیاط عمارت و جارو بزنم .
الان همه سرگرمیم شده بود جارو زدن عمارت .
در اتاق باز کردم اما با صدایی که شنیدم شوکه شدم و سر جام موندم .
+گلاب
نفرت سر تا پامو پر کرد و کاش میتونستم همین الان برگردم وبا همه قدرتم بخوابونم تو گوشش
بالجبار برگشتم طرفش و دستامو مشت کردم بلکه بتونم یکم خودمو کنترل کنم .
+ گلاب
_بله ارباب
+ چرا نمیای تو اتاقای بالا
_ راحتم همین جا
متعجب بهش نگاه کردم این دیگه چه سوالایی بود .الان الوند بزرگ برای من نگران شده بود؟ الوندی که میگفت سرتو میفرسم رو چوبه دار؟ از سر در عمارت اویزونت میکنم؟
+ مادرت نگرانته
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گفتم...
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
ماشین پارک کردم
مگه قرار نبود هر جا رفتی با کاوه بری ...
به الیاس نگاه کردم گفتم دیگه نمیرم خب ...آخرین بار بود ..
خوبی
خوبم مرسی
صدای زنگ در مداوم پشت سرهم میخورد
رو به الیاس گفتم یعنی کیه ... چه عجله ای داره
والا نمیدونم انگار بدهکاره
هوا حسابی گرم بود گفتم من برم ..
رفتم داخل حمیرا تو سالن نشسته بود داشت کتاب میخوند سلام دادم رفتم بالا لباسامو عوض کرد نشستم رو تخت .... گوشی میلرزید برداشتم یه شماره ناشناس بود حس میکردم این شماره رو قبلا دیدم .. نگاهی به شماره انداختم گفتم حتما بازم اریاس شماره عوض کرده ... خواستم وصل کنم در زده شده گفتم بله
مهین اومد دلواپس گفت عروس خانوممهمون دارین ...
مهمون؟؟
اره بلند شدم گفتم حتما عطی خیلی وقته بیخبرم...
مهین چیز نگفت آروم پله ها رفتم بالا اول از همه چشمای برزخی الیاس دیدم...
بعد حمیرا خونسرد که نمیشد فهمید چی تو سرش میگذره... و یه خانوم که پشتش به من بود ...
رفتم نزدیکتر سلام دادم خانومه برگشت با دیدن سوگل به وضوح رنگم پرید ....
چیه خونه خراب کن .... ترسیدی
هولم داد بزور خودمو نگهداشتم...
شکمت از کی بالا اومده هاااااا از شوهر من اشاره به الیاس کرد یا از این بی غیرت ...
میگن دیوار حاشا بلنده ... با لکنت گفتم خانوم چی میگین شما من شما رو نمیشناسم اصلا.... مودب باشین
الیاس بلند شد آومد سمتم گفت خودت توضیح بده چی شده این کیه پاییزان ..
سوگل داد کشید من زن همون کسیم که نشستی زیر پاش تا طلاقش بده من زن آریام .... نمیشناسی ...
همون که تو خونه پونگ با هم گرفتمتون تف به روت بیاد هرزه دوزاری تف ...
الیاس گفت چی میگی خانوم کدوم خونه ...
گفتم نه من ....
الیاس با چشمای خونی داد زد کدوم خونه
حمیرا ناباور گفت با شکم حامله چه گوهی خوردی تو....ح..روم زاده ...
الهه عشق
#آرامش زندگی
و من چشم دوختم و به مسیح و داریوسی که مقابل جگوار ایستادن. سرش پایین بود سرش رو بالا گرفت،چهره اش رو نمیدیدم اما لحنش کمی عصبی بود:
-میخواید بمیرید که جلوم وایسادید؟
-رییس خواهش میکنم.
مسیح عاجزانه جمله اش رو ادا کرد. سری تکون داد،با دستاش ضربه ای به شونه های مسیح و داریوس زد و با غرش گفت:
-گمشید کنار,
اما قدماش خیلی ثابت نبود..تلو خورد. داریوس و مسیح سریع سمتش رفتن و قبل اینکه بتونن بازوش رو بگیرن،صاف ایستاد و گفت:
-دست به من بزنید خونتون رو میریزم.
وقتی برگشت و چهره اش رو دیدم،متوجه رنگ پریدگی چهره اش شدم. چی شده بود؟ دستاش رو داخل جیب شلوار برد و وقتی باوزهای حجیمش برامده شده.من احتمال دادم ممکنه کت درون تنش تیکه پاره بشه.
-تا رفعتی بیاد هیچ غلطی نمیکنید..عمارت رو روی سر تک تکون خراب میکنم اگه دنبالم بیاید.
و اونقدر لحنش قاطع بود که همه تهدیدش رو جدی گرفتن و سرجاشون ایستادن و خیره شدن به قدم های صاف و بلند جگوار که به سمت عمارت کشیده میشد. وقتی از دید دور شد.مسیح ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
-دارم دیوونه میشم.
وقتی برگشت و با منی که گیج بهشون چشم دوخته بودم چشم در چشم شد.لحظه ای مکث کرد و در آخر لبخندی زد و با عجله سمت من اومد و گفت:
-ببینم سایلنت تو پرستار بودی دیگه مگه نه؟ گیح گفتم.
-چی؟ "خدایا نذار بزدل باشم..بهم جسارت بده..خودت کمکم کن در دل از خدا طلب امداد میکردم و به سمت اتاق قدم بر میداشتیم. مسیح همزمان با من قدم بر میداشت و لبخند مطمئنی بهم میزد. وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتیم،مسیح با ملایمت گفت:
-نترس, فقط فکر کن اونم یه مریض عادیه باشه؟
عادی نبود..شیطان بود..قسم خورده بودم در هر حال و هر لحظه وقتی کسی نیاز به کمک داشت کمکش کنم..بابام بهم یاد داده بود وقتی مریضی دیدم فارق از هر همه چیز بهش کمک کنم.,غریبه یا آشنا بودنش پیر یا جوون بودنش,ثروتمند یا فقیر بودنش و حتی بد یا خوب بودنش..بابا بهم گفته بود مثل باران باش و بر سر همه بریز..محبتت رو فقط به یک عده خاص محدود نکن..قضاوت نکن و فقط به کسی که نیاز داره کمک کن. و امروز اینجا جلوی این اتاق من باید حرفم رو اثبات میکردم.جگوار با چاقو زخمی شده بود و مسیح و داریوس از من خواهش کرده بودن که کمکش کنم..وقتی پرسیدم چرا و به چه علت.فقط سکوت کردن و من متوجه شدم که یک ممنوعه است. مسیح ضربه ای به در زد و صدای بمش بلند شد:
-بیا تو.
مسیح جعبه ای رو که در دست داشت جابجا کرد و اجازه داد من اول وارد بشم قدمی لرزان برداشته و وارد اتاقش شدم. اتاق روشن بود..خب,تصور یک چیز شاهانه رو داشتم و زیاد تعجب نکردم از دیدن پرده های مخمل قهوه ای تیره که یک رویه طلایی زرشکی در اطرافش بود و چنان این سه رنگ باهم ترکیب جالب و زیبایی به وجود آورده بودن که چشمانت برق میزد..نمیتونستی خیلی محو اطرافت بشی چون تاج سلطنتی ای که بالای تخت بی اندازه بزرگی که در مرکز اتاق قرار گرفته و فضای زیادی به خودش اختصاص داده بود،پرده های زرشکی و طلایی خوش رنگی ازسقفش آویزون شده بود تخت خواب رو مثل یک گنجینه محفوظ کرده بود و اونقدر زیبا و رویایی بود که باعث میشد ثانیه ای محو زیباییش بشی.
-چی میخواید؟
روی اون تخت باشکوه خوابیده،دست روی سرش پیشونیش قرار داده و چشماش رو بسته بود اما کاملا متوجه شده بود دو نفر وارد اتاقش شدن..لعنتی الکی نبود که بهش جگوار میگفتن. اونا خیلی حیوانات باهوشی
بودن.
-رییس آرامش میخواد معاینه تون کنه.
-بیرون.
حتی تکون هم نخورد..فقط یک کلام گفت. لهجه واقعا بامزه و گیرایی داشت..
-رییس م..
-حرفم تکرار نداره،مگه نه؟
خدای من...ابهتش دهانم رو دوخته بود. بی رحمانه بود اما واقعا دلم میخواست فرار کنم و به اتاق خودم برگردم..اگه مسیح و داریوس ازم درخواست نمیکردن؛لحظه ای سمت اين شیطان نمی اومدم..حیف که به پدرم قول داده بودم..حیف.
-صدای در رو نشنیدم.
دلم میخواست سرش فریاد بزنم اما این فقط یک رویای محال بود. مسیح اشاره ای کرد و بی سر و صدا از اتاق خارج شدیم. اونقدر درد بکش جونت بالا بیاد..البته که اینو نمیخواستم.
-حالش چطوره؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
-خوب. بخاطر بدن قوی و عضلانیشون خیلی بهش آسیبی نرسیده..فقط مراقب باشید عفونت نکنه..کاش راضی میشد بیاد بیمارستان.یه نفر باید بلد باشه
هیچ وقت نفهمیدم چرا اون روز
بی هوا گفتم:
-من حواسم هست. دکتر سمت من برگشت و گفت:
-بلدی؟
بی توجه به مسیح و داریوس گفتم:
-من پرستارم.لبخند زد
-خیلی خوبه..حواست بهش باشه..,مسکن بهش تزریق کردم فعلا خوابه..من باید برم بیمارستان،یکی دو ساعت دیگه برو سراغشون و تبش رو چک کن باشه.
سر تکون دادم. کاغذی رو سمت مسیح گرفت و گفت:
-داروهاشونه..زود بگیرید بدید این خانوم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺آقایون صداتون بالا
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
17.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من یه مادرم.
❌فرزندم به بلوغ عاطفی رسیده و با جنس مخالف رابطه داره، نمی دونم چه کار کنم؟ نگرانشم.
به کی بگم...همسرم خبر نداره
اگه بفهمه...😔
#دکتر_سعید_عزیزی
#تربیت
#نوجوان
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
🌱
🌿 پنج قانون ساده #خوشبختی:
1. از هیچـکس متنفر نباشید. تنفر هاله انرژی شمارو خراب میکنه!
2. الکی نگــران نباشید و استرس بی مورد نداشته باشید.
3. آدم هارو ببخــشید. بخشش هاله انرژی شمارو به شــدت تقویت میکنه.
4. از هییییچکس از هییییچکس هییییچ توقعی نداشته باشید!
5. ســاده زندگی کنید. چشم و هم چشمی و نگاه کردن به دـست و زندگی این و اون هیچ وقت اجازه نمیده شما احســاس خوشبــختی کنید.
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
#آرامش زندگی
دوباره نگاهی به من کرد و عینک ته استکانیش رو کمی جابجا کرد:
-پانسمانش رو امشب حتما عوض کن..میدونی که دیگه؟مشکلی پیش اومد تماس بگیر, باشه.
دکتر که رفت،روی مبل ها نشستم و به اون شیطان فکر کردم..نگاهی به ساعت کردم چهار و ده دقیقه بود. ساعت شش میرفتم یه سری بهش میزدم. مسیح خودش رو روی مبل پرت کرد و داریوس کنارش نشست. نگاهی به من کرد و آروم پرسید:
-خوبی؟
سر تکون دادم. سرفه ای کردم و گفتم:
-میخوام با جفتتون حرف بزنم. داریوس کاملا حواسش رو به من بخشید و مسیح سر بلند کرد و منتظر به من چشم دوخت. زانوهام رو با دستام فشار دادم و گفتم:
-تکلیف من چیه؟قراره چه بلایی سرم بیاد؟ داریوس جدی گفت:
-هیچ بلایی. تو اینجا میمونی و به زندگیت میرسی.
اما مسیح با شک پرسید:
-چیزی شده؟میدونی که فعلا
نمیتونی تنها باشی.
-میخوام به زندگیم برسم..من پرستارم،شغلمو دوست دارم. میخوام به کارم به زندگیم قبلیم برگردم..قراره تا کی تو این عمارت زندونی باشم؟تا ابد؟ داریوس با محبت گفت:
-آرامش زندانی نیستی..ولی تنهایی نمیتونی بری بیرون. شغل و زندگیت رو به زودی پس میگیری قول میدم بهت..فقط یکی دو روز صبر کن و بعد با رییس حرف بزن..امروز اصلا روز خوبی نیست قبوله؟
نفسم رو با کلافگی آزاد کردم و گفتم:
-ميشه بگید چی شده؟چرا رییستون چاقو خورده؟ مسیح سرش رو به تاج مبل تکیه داد و همون طور که چشماش رو میبست.گفت:
-یه بی شرف موقع مرگش جفتک انداخت.
با وحشت گفتم:
-بازم آدم کشتید؟ داریوس با حرص گفت:
-آدم نه..یه کفتار,
عصبی گوشه پلکم پرید:
-داریوس تو چه جور آدمی شدی؟ نمیخواستم مرد کودکی هام رو از دست بدم...نمیخواستم. قبل اینکه داریوس حرفی بزنه مسیح گفت: -سایلنت وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن.
من آدم بی ادبی نبودم دلم میخواست سرش فریاد بکشم اما خودم رو کنترل
کردم و گفتم:
-ميشه توضیح بدی منم بدونم؟ داریوس جلو اومد و گفت:
-ببین آرامش ،منصور یکی از اعضای حلقه است..یکی از زیر مجموعه هاست..قانون جگوار اعلام شده بود که حق ندارن دختر بدزدن و به قمارخونه و هر جهنم دیگه ای بفرستن..حق نداشتن این کارو بکنن.,فعلا باید یه ثبات ایجاد میشد..اما منصور وقتی رییس برای چند روز از ایران رفت تو و چند تا دختری که خودت دیدی رو دزدید و داشت راهی میکرد..قانون شکنی کرد و جذاش رو هم امروز دید..اینکه منصور چه ربطی به کشته شدن پدرت داره یه سواله که نمیدونیم جوابش رو..امروز هر چقدر شکنجه کردیم جواب درست درمونی نداد..برای یه لحظه از دست محافظا در رفت و چاقو رو سمت رییس گرفت مردتیکه پف.,نکبت.,.چنان از غفلت محافظا سو استفاده کرد و تو یه لحظه به رییس حمله کرد که اصلا همه ما شوکه شدیم.
مسیح فحشی زیر لب زمزمه کرد و من با حیرت گفتم:
-خب؟کشتیدش؟
-همون چاقویی که برای ضربه زدن به رییس استفاده کرد گردنش رو برید.
-مسیح
مسیح تشرگونه داریوس هم نتونست وحشتم رو پنهان کنه...خدای من...از منصوری که ندیده بودم متنفر بودم بخاطر کثافت کاری هاش اما خب.خب توقع این هم بی رحمی رو هم نداشتم.
-جووون.
داریوس ضربه ای به پای مسیح زد و همون طور که از روی مبل بلند میشد و سمت تالار دوم میرفت.گفت:
-من برم بکپم تا شب مقدمات پرواز رو فراهم کنم..ملوانی رو که دوست داری؟
و صدای بلند خنده اش تو صدای خفه شو گفتن داریوس همزمان شد. با گیجی گفتم:
-شب پرواز دارید؟ داریوس اخمی کرد و تا خواست حرف بزنه مسیح از انتهای سالن گفت: -اووف چه پروازی..سایلنت حیف که ممنوع الورودی وگرنه توام میبردم.
و داریوس زیر لب چیزی زمزمه کرد.
-باتوام..میخوای بازم بری؟ لبخندی زد و گفت:
-نه ارامش..همین جام امشب..نترس..اون یکم مشکل روانی داره..حرفاشو جدی نگیر.
سردرگم سری تکون دادم و بهش چشم دوختم. چند لحظه خیره نگاهم کرد و در آخر گفت:
-برم یه سر به بچه ها بزنم و بیام. باشه. وقتی رفت سرم رو فشار دادم و فقط به یه چیز فکر میکردم..قراره چی بشه؟ با اروم ترین حالت ممکن در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. خداروشکر دیوار کوب ها روشن بودن و نور ضعیفی در اتاق بود. چشمم به سمت مردی که تو کشتن آدم ها تردید نمیکرد چرخ خورد و از دیدنش روی تخت,دقیقا به همون ژستی که قبلا دیده بودمش.نفسی کشیدم. ریتم منظم حرکات قفسه سینه اش نشون میداد که خوابیده..خدا خدا میکردم بدنش لخت نباشه و وقتی نزدیکش شدم و متوجه پیرهنش شدم در دل خدارو شکر کردم. مثل یک مسخ شده به سمتش قدم بر میداشتم و نگاهم بین صورت و موهاش در گردش بود. لبم رو گزیدم بالای سرش رسیدم و لعنت..بوی عطرش با بوی تلخ چوب زیر بینیم پیچید و باعث شد یک نفس عمیق بکشم..میتونستم رایحه سیگار رو استشمام کنم. نور ضعیفی روی صورتش سایه انداخته بود و به شدت به ابهتش افزوده بود..به آرومی نفس میکشید و سینه اش به آرومی تکون میخورد. دستای لرزونم رو بالا آوردم ،تشویش و اضطراب بدی داشتم.
ادامه دارد ...
🍃🍃🍂🍃