eitaa logo
الهه عشق
41.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃 عبارت "ممنونم ازت " بعد از "دوستت دارم" بالاترین تاثیر را در ایجاد نشاط و خوشبختی در رابطه‌ زناشویی دارد قدردانی حتی در زوجینی که اختلافات شدیدی داشتند اثربخش بود‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشق را گوشه ی چشمان خمارت دیدم ابر گشتم به سرت سایه زدم باریدم چنگ در پرده زدی نغمه ی شوری پا شد مست از نغمه ی شور تو شدم رقصیدم چشم بستم به جمال تو، ز من رنجیدی چشم بستی ز نگاهم، به تو من خندیدم دست در زلف تو بردم که پریشانم بود زلف را شانه زدی، من به خودم بالیدم جان بدادم که تو نالان بشوی، خوشحالی! جان بدادی که مرا شاد کنی، نالیدم! شمع گشتم که چو پروانه به گردم گردی پر کشیدی ز برم، تا که فنا گردیدم داغ بر دیده نهادم که نبینم اما عشق را گوشه ی چشمان خمارت دیدم. ꧁🦚 @az_tanhaiy 🦚꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصالت یعنی ... میتونی خیلی کارها بکنی، ولی وجدانت اجازه نده ...!👌 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما آویزه گوشت کن؛ هیچ کس جز خدا بهت روزی نمیرسونه هیچ کس جز خدا نمی تونه کمک کنه هیچ کس جز خدا رفیق تنهایی نیست و هیچ وقت خدا رو با هیچی عوض نکن ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚داستان کوتاه "از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو" در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد ... در روز اول ازدواج، جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر دور هم جمع شدند. مرد سهم بیشتری از غذا را با احترام خاص به همسرش و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا داد، بدون هیچ احترامی!! در این لحظه عروس که "شخصیت اصیل و با حکمتی داشت،" وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد و گفت: شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم! ""متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند، فکر می کنند بر مادر شوهر پیروز شدند.!!" عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت و مدتی بعد با همسری که به مادر خودش احترام می‌گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد ... یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند و به مادرشان بسیار احترام می گذاشتند. در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد.! مادر به فرزندانش گفت: آن پیرمرد را بیاورید. وقتی او را آوردند مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس به تو اعتنا و کمکی نمی کند؟! آنها کی هستند؟! گفت: فرزندانم هستند ... گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست ... "همانگونه که می کاری درو خواهی کرد..." به فرزندان من نگاه کن! چقدر به من احترام می گذارند ... حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن، چون تو به مادرت اهانت کردی، این جزای کارهای خودت هست ... زن با تدبیر به فرزندانش گفت: "کمکش کنید برای خدا..." * بدانیم؛ فرزندانمان همانگونه با ما رفتار خواهند کرد که ما با پدر و مادر خود رفتار می‌کنیم.!* ‌‌ ❄️🌨❄️❄️❄️🌨❄️❄️❄️
بعد از کمی که نشست مادرمو صدا کرد تو حیاط و باهاش حرف زد نمیدونم چی گفتند و چی شنیدند که مادرم وقتی برگشت داخل منو پریسا رو صدا کرد و گفت:برید حاضر بشید با عموتون برید همدان که این چند روز هیات دارند اونجا باشید، باورم نمیشد مادرم به این راحتی اجازه داده باشه؛ حتی اومد داخل اتاق و گفت:لباس نوهاتون رو بردارید.نگاهی به مادرم انداخت صورتش میخندید گفتم:چشم آماده شدیمو با عموعباس راهیه همدان شدیم تو راه عموم گفت:خبر داری داییت قرار باز بیاد خواستگاری سرمون تکون دادمو گفتم:بله؛ گفت:خب نظرت چیه!! نگاهی به عموم انداختم و گفتم:همیشه بابام میگفت: سعید آدم درستی نیست نمیدونم چرا اما بابا حرف بیخود نمیزد؛ منم دلم نمیخواد برخلاف خواسته ی بابا کاری کنم ، عمو سری تکون داد و گفت:تو به منو عمو محمودت اعتماد داری؟ گفتم: این چه حرفیه شما بزرگ ما هستید گفت: پس بسپر دست ما فقط میخوایم کاری کنیم که شرش از سرت کم بشه و مادرت هم دیگه نتونه جواب ردت رو بهونه کنه برای بدرفتاری گفتم: باشه عمو؛ دلم میخواست بپرسم چطوری اما با خودم گفتم:صبر میکنم تا بعدا بفهمم،،، اذان مغرب بود که رسیدیم همدان حیاط خونه ی عموم رو چادر زده بودند هرسال تا هفتم امام حسین(ع) خونشون مجلس روضه خوانی برپا بود، کم کم همه ی فامیل جمع شدند عمو محمود و خانواده اش هم اومدند؛ داشتم با نسرین دختر عموم احوال پرسی میکردم که دیدم مصطفی و زنش هم وارد شدند سعی کردم مصطفی رو نگاه نکنم و فقط به یک سلام و جواب سلام ساده اکتفا کنم؛ با آزیتا احوال پرسی کردیم تمام مدت مصطفی نگاهش به ما بود دلم نمیخواست حتی مصطفی در حد همون نگاه هم بهم توجه کنه بخصوص که اونشب وقتی مراسم تموم شد نسرین و نسترن خونه ی عمو عباس موندند و تو اتاق مینا جمع شدیم نسرین گفت:مصطفی و آزیتا با هم اختلاف دارند و رابطشون خوب نیست و مدام سر مسائل کوچیک قهر میکنند،؛ گفتم:آخه چرا؟ نسرین آهی کشید و گفت:یعنی واقعا تو نمیدونی!! گفتم:ولی مصطفی نباید اینجوری رفتار کنه، نسرین گفت:چی بگم اتفاقا آزیتا خیلی مصطفی رو دوست داره اما هر کاری میکنه مصطفی یا نمیبینه یا یه جور دیگه برداشت میکنه؛ سکوت کردم به این فکر میکردم که بیچاره آزیتا اون حتی از من هم بدبخت تره،دلم نمیخواست زندگیشون بخاطر اینکه مصطفی هنوز دلش با منه به مشکل بخوره باید کاری میکردم مصطفی ازم دل بکنه ولی نمیدونستم چطوری چون دلم هم میخواست باهاش همکلام بشم دو _سه روزی خونه ی عمو عباس بودیم یه شب نسرین و نسترن اصرار کردند که بعد از مراسم روضه بریم خونه ی اونا و تا فردا بعدازظهر اونجا باشیم دلم نمیخواست جایی باشم که مصطفی هست اما هر کاری کردم که نرم نشد و دخترعموهام و زنعمو خیلی اصرار کردند آخر شب همراهشون راهی شدیم خونه ی عمو زنعمو گفت: تو اتاق نسرین و نسترن اذیت میشید برید تو اتاق بزرگه ی بالا؛ با خودم گفتم:اینجوری بهتره چون مجبور نیستم جلوی چشم باشم و بالا میمونم، شب همینجور که دراز کشیده بودم هزار جور فکر تو سرم بود که نمیذاشت بخوابم فرداش تاسوعا بود و صبح با بوی حلوایی که زنعمو درست کرده بود از خواب بیدار شدم نسرین سرجاش نبود دلم میخواست برم پایین پیششون فکر میکردم مصطفی شب خونه ی نامزدش مونده با این حال دست و صورتمو شستم مانتو و روسری پوشیدنمو و رفتم پایین زنعمو و نسرین مشغول بودند سلام کردم نسرین گفت:از سر وصدا بیدار شدی!؟ لبخندی زدمو گفتم:نه از بوی حلوای زنعمو که خونه رو پر کرده زنعمو گفت:بیا رویا جون قسمت بوده بیا یه کم هم بزن نیت کن انشاالله حاجت بگیری رفتم سمت گاز و شروع کردم هم زدن حلوا ناخودآگاه اشکام جاری شد و از خدا خواستم مهر منو از دل مصطفی بیرون کنه تا دل بده به زندگیش،،، داشتم تو دلم با خدا حرف میزدم که یه دفعه مصطفی اومد تو آشپزخونه و گفت: مامان بوی،،، تا منو دید حرفش نصفه موند و سلام کردهمینطور که صورتم طرف اجاق گاز بود جواب سلامشو دادم، نسرین گفت: هان بوی چی!!! مصطفی مکثی کرد و گفت: یه بویی پیچیده نگفتنی، زنعمو گفت:بیا دیگه آخرشه یه نیت کن مصطفی جلو اومد کفگیر رو گذاشتمو رفتم کنار مصطفی کفگیر رو برداشت. با اینکه سرم پایین بود اما فهمیدم نگاهش به منه آهی کشید و یه کم سر ظرف حلوای رو گاز ایستاد، زنعمو رو به مصطفی گفت:برو بابات رو صدا کن بعد نمازصبحش باز گرفت خوابید تا صبحونه بخوره حلواها رو ببریم تکیه.... با نسرین حلواها رو قیف زدیم و چیدیم تو سینی،،، زنعمو و عمو حلواها رو بردند و نسرینم رفت تا حلواها رو ببره در خونه همسایه ها... منم دیگه وانیسادمو رفتم طبقه ی بالا هنوز پریسا و مینا خواب بودند تو اتاق نشسته بودم که در اتاق رو زدند بلند شدمو در رو باز کردم مصطفی بود.
روسریمو درست کردمو سرمو زیر انداختمو گفتم: بله گفت: میخوام باهات حرف بزنم فکری کردم بهترین فرصت بود که حرفمو بهش بزنم.از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم؛ یکسال از اولین باری که مصطفی بهم گفت دوستم داره گذشته بود. اما اینبار از خجالتی که باعث میشد نتونم تو چشماش نگاه کنم خبری نبود گفتم: بفرمایید میشنوم مکثی کرد و گفت: رویا من میخوام آزیتا رو طلاق بدم اینطوری نمیتونم زندگی کنم اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: میخوای چیکار کنی!! گفت: میشینم باهاش حرف میزنم حتما قبول میکنه خیلی سعی کردم حرف بدی بهش نزنم گفتم: اونوقت برای چی اینکار رو میکنی!!؟ گفت:برای چی!! برای اینکه با هم ازدواج کنیم،،، گفتم: چی داری میگی برای خودت کی گفته من میخوام با تو ازدواج کنم؛ گفت: یعنی چی ما قول و قرار گذاشته بودیم با هم، گفتم: بله اما قول قرارمون مال وقتی بود که یه مرد جلوی من وایساده بود نه یه نامرد که حتی اونقدر مردونگی نداره پای قول و قرارش با محرمش وایسه و میخواد با رفتارش اون رو دلسرد کنه از اون گذشته من دارم ازدواج میکنم خواستم بدونی که بیخود بخاطر من زندگیت رو بهم نزنی گفت: ازدواج میکنی!؟ گفتم: بله دارم ازدواج میکنم، گفت: رویا یه بار مادرت همچی رو خراب کرد تو دیگه بدترش نکن گفتم:مادرم بهت گفت، هنوز دوماه نشده برو زن بگیر تو که عرضه خوشبخت کردنشو نداری اصلا بذار یه چیزی رو بهت بگم اگه حتی زنت خودش هم به میل خودش از زندگیت بره من محاله با کسی که تعهد رو نمیفهمه ازدواج کنم و بعد بدونه اینکه منتظر جوابی ازش بشم از پله ها رفتم پایین، نسرین تو راه پله نشسته بود منو که دید بلند شد وایساد از کنارش گذشتمو رفتم تو حیاط خودمم باورم نمیشد همچین حرفهایی رو زدم ؛ نسرین اومد تو حیاط و پرسید واقعا میخوای ازدواج کنی؛ گفتم: بله گفت: با سعید پسر داییت اخمامو کشیدم تو همو گفتم: حالا با هر کس اومد کنارم نشست و گفت: مصطفی کار خوبی نکرد ولی این حقش نیستا گفتم:نسرین حواست به زنش هست اون دختر بیچاره چه گناهی کرده؛ نسرین دیگه حرفی نزد لب حوض نشسته بودیم که مصطفی اومد تو حیاط عصبانی بود از خونه رفت بیرون یکم وقت بعد عمو محمود اومد میخواست بره خونه ی عمو عباس اصرار کردم منو هم با خودش ببره دیگه نمیتونستم اونجا بمونم عمو هم منو مینا رو با خودش برد و قرار شد خونه ی عمو عباس تو دلم آشوب بود اما باید اون حرفها رو به مصطفی میزدم؛ شب بعد از مراسم عمو عباس تو حیاط لب ایوان نشسته بود و داشت زیر لب یه نوحه رو زمزمه میکرد با خودم گفتم: باید راجع به حرفهایی که بین منو مصطفی رد و بدل شد بهش بگم تا اگه لازم عمو عباس هم با مصطفی حرف بزنه چون واقعا دلم نمیخواست زندگیشون از هم بپاشه رفتم تو ایوان و گفتم: چایی براتون بیارم عمو سرش رو برگردوند و گفت: نه عمو دستت درد نکنه بیا بشین حرف بزنیم، وقتی نشستم گفت: مادرت زنگ نزده؟ گفتم:نه ولی پریسا بعدازظهری از خونه ی عمو محمود بهش زنگ زده بود گفت:تو چرا خونه ی عمو محمود نموندی و زودتر اومدی گفتم:راستش عمو میخواستم راجع به همین موضوع حرف بزنم باهاتون و بعد هر چی شده بود رو برای عمو عباس تعریف کردم عمو گفت:پسره ی بی غیرت فکر کرده هر کاری دلش بخواد میتونه بکنه اما آفرین خوب جوابشو دادی گفتم:خواستم بدونید تا اگه صلاح میدونید خودتون هم جلوش در بیایید عمو سری تکون داد و گفت: مصطفی خیلی مغرور و لجباز محال حالا که اینجوری باهاش حرف زدی دیگه سمتت بیاد نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم خدا کنه بعدم با عمو راجع به همه چیز حرف زدیم ؛؛؛ فردا بعدازظهر که نسرین اومد خونه ی عمو عباس منو تنها گیر آورد و گفت: مصطفی صبح با آزیتا رفتند مشهد و گفته: کاری میکنه که همه حسرت زندگیشو بخورند؛ میدونستم منظورش از همه من بوده؛ تو دلم خداروشکر کردم لبخندی روی لبش نشست و گفتم: حتی اگه مصطفی از روی لجبازی با من هم با آزیتا خوب بشه و بهترین زندگی رو براش بسازه من خداروشکر میکنم،،، روزهای بعد از اون برای من روزهای خوبی بود و حتی کم محلی های عمه ام که بخاطر جواب رد بابا به من میکرد هم نمیتونست حال منو خراب کنه حتی شنیدم به زنعمو میگفت:موندم ببینم کی قراره رویا رو بگیره که داداش خدابیامرزم ما رو رد کرد و قابل دخترش ندونست،،، ما تا سیزدهم فروردین خونه عموم موندیم عمو عباس و مینا ما رو رسوندند شهر خودمون تو راه جلو نشسته بودم عمو عباس گفت:ببین عمو یه چیزی ازت میخوام گفتم:بفرمایید گفت:اگه مادرت راجع به پسر داییت حرفی زد بهش نگو که مخالفی نگاهی به عموم کردم؛ گفت:قرار شد بهمون اعتماد داشته باشی گفتم:چشم عمو هر چی شما بگید رسیدیم خونه عمو دم در باز یه مقدار پول رو با اصرار بهم داد و گفت پیشت باشه، بعدم تا تو حیاط بیشتر نیومدند و رفتند.
16.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کافیه آگاهانه برخورد کنیم👌 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو ازدواج دخترا سخت‌گیر تر هستن یا پسرا؟ دخترا میگن پسرا فقط براشون ظاهر، چهره، قد، رنگ پوست و اندام مهمه! پسرا میگن دخترا براشون مادیات و مسائل اقتصادی حرف اول رو می‌زنه! پسرهای زیادی رو دیدم دهه‌ها بار خواستگاری رفتن دخترایی که چون ظاهر معمولی دارن اصلا خواستگار ندارن اطرافیان شما پسرا سخت‌گیر ترن یا دخترا؟ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
12.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گذشته جاش تو همون گذشتس رفیق🤌 ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
این غصـه را کجای دلـم جا کـنم بـگو از تـو ، تـو را چــقدر تمــنا کـنم بـگو تا کی به انتـظار تـو باشـم که باز هـم با حســرتی دوباره تمـاشا کنــم بـگو اینـگونه با هــوای تـو ای یار تا کـجا هـر روز را بــرای تـو فــردا کنـم بـگو از شرم این و آن تب این عشق را چقدر تا عمـق جان بسـوزم و حاشـا کنم بـگو مـن عاشـقانه با تـو کـنار آمـدم ولـی با دوری ات چـگونه مــدارا کنـم بـگو این مـن کنار هیچ کسـی ما نمـی شود دیـگر کـجا شبیـه تـو پیـدا کـنم بـگو ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در میان داعش...... به قلم فاطمه ولی نژاد