#حکایت_قدیمی
شجاعالسلطنه پسر فتحعلیشاه یک وقتی حاکم کرمان بود و اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود، او در کرمان تجربه کرده و متوجه شده بود ترکههای نازک انار میتواند کار سیخ کباب را بکند.
و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزهتر هم میشود.
بدین جهت پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به کباب_حسنی معروف شد؛ و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها میگفت:
طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزد نه کباب.
این دستور او بعدها ضربالمثل شد و در واقع مصداق همان اعتدال است که این روزها ورد زبان این و آن شده است .
(ريشه ضرب المثل نه سيخ بسوزه نه كباب )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁
زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود ،
درد دل نزد مادرشوهرش میبرد .
او که زن دانایی بود گفت : من شب ، برای صرف شام به خانه شما میام ، ولی شام درست نکن .
مرد وقتی به خانه می آید از اینکه همسرش تدارکی ندیده عصبانی میشود ، ولی مادر میگوید :
من امشب هوس نیمروهای تو را کردم و با خود تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم .
پسر مشغول درست کردن نیمرو میشود،
می گوید : چرا تخم مرغ ها را رنگ کردی ؟؟
مادر گفت : زیبا هستن؟
پسر گفت : آری .
مادر گفت : داخلشان چطور است ؟؟
پسر گفت : همه مثل هم.
مادر گفت : پسرم زن نیز همین طور است ،
هر کدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است .
پس وقتی همه مثل همند چرا خود و همسرت را آزار میدهی ؟؟.
قدر داشته هایت را بدان .و خود را درگیر دیگران نکن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
الهه عشق
🍁 زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود ، درد دل نزد مادرشوهرش میبرد . او ک
این مثال اصلا درست نیست زیرا که آدم با دو سه تا تخم مرغ بیشتر سیر میشه تا یدونه😐😐
#رویا
مادرم لبشو گزید و با اشاره به اکبر فهموند حرف نزنه بعدم لحنشو مهربون کرد و گفت:حالا داییت یه حرفی زده باید نظر رویا رو بپرسیم .عمو عباس خواسته بود عکس العملی نشون ندم برای همین جوابی ندادم اکبر تا دید من ساکتم گفت:کی بهتر از سعید رویا که بره؛ تو میمونی و بیایید خونه ی ما تا خونمون ساخته بشه حرصم گرفته بود اکبر داشت برای منفعت خودش برای آینده من میبرید و میدوخت.
بلند شدمو رفتم تو آشپزخونه تو دلم گفتم:حیف که عمو عباس خواسته خود دار باشم وگرنه میدونستم چطور جوابتو بدم.
از اون روز به بعد خونمون شد محل تهدید و دعوا و رفت و آمد برادرام که باید خونه رو بفروشیم و خونه بسازیم رضا میگفت:.
رضا میگفت:زنش تهدید کرده اگه خونه دار نشند طلاق میگیره و میره اوضاع بدی شده بود مادرم دیگه حرفی از فروش خونه نمیزد و میدونستم چی تو سرش صبر کرده بود تا من جواب مثبت بدم به سعید وبعد موضوع خونه رو دوباره پیش بکشه یکی دوبارم عمو عباس بهمون سرزد و با مادرم حرف زد ولی خب دوری راه بود و رفت و آمد سخت تا اینکه اوایل خرداد یه روز که از سرجلسه ی امتحان برگشتم مادرم گفت: دایی اینا قرار آخر هفته بیان خواستگاری رو حساب حرف عمو عباس هیچ عکس العمل منفی نشون ندادم و مادرم هم معلوم بود به خاطر همین خیلی خوشحاله
مادرم گفت:زنگ زدم به عموهات که اونا هم بیان بالاخره نمیشه بخاطر راه دوری هی رفت و اومد که یه دفعه شبی که میان کار رو یکسره کنیم با تعجب گفتم: اما ننه اینجوری که نمیشه گفت: چرا نمیشه!! مگه غریبند خداروشکرم که عموهات که همش ساز مخالف میزدند اینبار راضیند و خودشون به داییت گفتند؛ بیان خواستگاری، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید نمیدونستم قرار عموهام چیکار کنند حتی پیش هودم فکر کردم نکنه عموهام راضید و فقط بخاطر اینکه منو تو عمل انجام شده بذارند گفتند یه فکرایی تو سرشون خلاصه گذشت تا اینکه چهارشنبه شب داشتیم شام میخوردیم و مادرم با خوشحالی از تمیز کردن خونه حرف میزد که تلفن خونه زنگ خورد پریسا گوشی رو برداشت و گفت: ننه دایی زنگ زده مادرم در حالی که زیر لب قربون صدقه ی داییم میرفت رفت سمت تلفن،،،
نگاهم به مادرم بود که ببینم چی میگن مادرم در جواب حرفهای دایی که نمیدونستم چی میگه در حالی که هر لحظه اخماش بیشتر میرفت توی هم با ناراحتی گفت:آخه چرا برای چی!؟ مگه حرفی شده؟ مگه اتفاقی افتاده حرفهاشون که تموم شد مادرم دیگه حتی سرسفره هم نیومد و رفت تو ایوان از سر سفره باند شدمو رفتم تو ایوان مادرم نشسته بود لب ایوان گفتم:ننه چیزی شده؟ مادرم مکثی کرد و گفت: فکر نکنم فردا شب داییت اینا بیان اونقدر خوشحال شدم که اندازه نداشت اما آروم پرسیدم آخه چرا؛ ماورم نفسشو با صدا بیرون داد و گفت: چمیدونم بعدم زیر لب چیزی گفت؛ که متوجه نشدم خوشحال برگشتم داخل و سفره رو جمع کردم و رفتم تو اتاقم پیش خودم حدس میزدم هر چی که شده از طرف عموهام بوده؛
اما حداقل باعث میشد تا یه مدت من نفس راحت بکشم فرداش که الهه مثل همه ی پنجشنبه ها اومد تا بریم سرخاک گفت:صبح عمو عباس زنگ زده و گفته:خیالم راحت باشه سعید دیگه هوس خواستگاری اومدن به سرش نمیزنه؛ بعدها فهمیدم عموهام چند وقت قبل شماره ی سعید رو از دایی گرفته بودند تا باهاش حرف بزنند چهار شنبه هم میرند قزوین به سعید زنگ میزنند و میگند میخوان باهاش حرف بزنند وقتی سعید میاد بهش میگند هیچ مخالفتی با ازدواج ما ندارند فقط قبل از خواستگاری باید با عموهام بره و آزمایش اعتیاد بده وقتی سعید مخالفت میکنه بهش میگند از تموم کاراش با خبرند و میدونند چه کثافت کاریهایی میکنه و اگه بازم روی خواستگاری پافشاری کنه دستشو برای همه رو میکنه سعیدم همونجا به عموهام میگه غلط کرده بخواد با من ازدواج کنه، عموم هم بهش میگه باید به پدرش بگه از ازدواج با رویا منصرف شده ، انروز بحاطر بودن عموهام خدا رو شکر کردم وقتی برگشتیم خونه،مادرم نشسته بود لب ایوان و در حالی که چادر سرش بود معلوم بود کسی اومده بوده خونمون مادرم با دیدن ما بلند شد و چادرشو روی بند انداخت الهه گفت:کسی اومده بوده اینجا مادرم بدون اینکه جواب بده رفت تو الهه گفت:غلط نکنم داره یه کارایی میکنه؛ آهی کشیدمو گفتم:هر چی باشه فقط موضوع خونه نباشه.
الهه گفت:فکر نکنم مگه خونه فروختن به همین راحتی هاست.
#رویا
چند روزی گذشت تعطیلات پانزده خرداد بود شوهر الهه شیفت بود و الهه اومده بود خونه ی ما یک هفته ای بود خبری از برادرام وسوسه هاشون خبری نبود؛ به الهه گفتم:چند روزیه از اکبر و رضا خبری نیست الهه گفت:ایشالا شرشون کم شده گفتم:فکر نکنم اینجوری باشه نمیدونم چرا دلم شور میزنه الهه گفت:دلواپس چیزی نباش حتما از فروش هونه منصرف شدند؛
گفتم:فکر نکنم؛ فکری به سرم زد مادرم تو حیاط زیر درخت مشغول دوختن تشک بود به الهه گفتم:حالا معلوم میشه بیا بریم بعدش هم رفتم تو آشپزخونه و شربت آبلیمو درست کردمو گذاشتم تو سینی و رفتم تو حیاط
الهه هم پشت سرمن اومد سینی شربت رو گذاشتم کنار مادرم و گفتم:بخور ننه خنک بشی مادرم نگاهی به من انداخت و لیوان شربت رو از تو سینی برداشت و سر کشید؛ گفتم:الان تو اتاق داشتم به الهه میگفتم، میخوایم اتاقا رو رنگ کنیم راستی ننه بنظرت چه رنگی بزنیم بهتره؛مادرم در جوابم سکوت کرد گفتم:حوض و در خونه رو هم رنگ کنیم خوب میشه ها، مادرم نگاهی به دور تا دور خونه کرد و گفت:فکر نکنم اون کسی که خریده بخواد نگهش داره که دیگه رنگ کردن بخواد چیزی که ازش میترسیدم اتفاق افتاده بود الهه شروع کرد داد وبیداد کردن که به چه حقی فروختی و کی فروختی مادرمم بر عکس همیشه با آرامش گفت:خونه ام بوده و حق داشتم هرکاری دلم میخواد بکنم باهاش الهه گفت:پس این خواهرای بدبختم چی میشند مادرم گفت:من چه میدونم خیلی ناراضیند برند زیر دست همون عموهاشون الهه گفت:باورم نمیشه!!؟
ما فقط پدرمون مرده تو بجای اینکه هم پدر باشی هم مادر داری میگی برند خونه ی عموها!!؟ چطور میتونی اینقد بد باشی،،،
مادرم گفت: بد!! تا کی بشینم تو خونه ای که داره سقفش پایین میاد!! الهه گفت:چقد گفتیم صبر کن تا رویا و پریسا شوهر کنند مادرم گفت: نیست حالا خواستگارا پاشنه ی این خونه رو از جا درآوردند، چند سال باید صبر میکردم!!؟
اونقدر از این موضوع شوک شده بودم که حتی نتونستم به مادرم چیزی بگم همش با خودم تکرار میکردم حالا باید چیکار کنیم؛؛؛
تازه حالا دلیل اون آرامش چند روزه رو میفهمیدم؛
از جام بلند شدم نگاهی به دور تا دور خونه انداختم رفتم داخل دلم گرفته بود پریسا داشت با سارا بازی میکرد میدونستم اگه خونه فروش رفته باشه دیگه حتی از عموهام هم کاری ساخته نیست از طرفی دلم نمیخواست به هیچ وجه برم همدان هم بخاطر اینکه دوست نداشتم کسی بهم ترحم کنه و هم بخاطر مصطفی،،،
فردا عصر عموهام اومدند خونمون، برادرام هم بعدش رسیدند حدسم درست بود کار از کار گذشته بود و مادرمو برادرام دور از چشم ما خونه رو فروخته بودند اونقد جروبحث عموهام و برادرام بالا گرفت که نزدیک بود دعوا بشه آخر سر هم عمو گفت:قدم دخترای برادرم روی چشمم میبرمشون پیش خودم انگار میکنم بجای یه دختر سه تا دختر دارم عمو محمود هم حرف عموعباس رو تایید کرد اما برادرام و مادرم هیچکدوم حرفی نزدند معلوم بود با اینکه عموهامون ما رو ببرند پیش خودشون مخالفتی ندارند؛ فقط مادرم گفت: فعلا که خونه تا آخر آبان دست خودمونه؛ عمو عباس با حرص گفت:دخترا درس و مشق دارند نمیشه که وسط سال برا ثبت نام ببریمشون از اینکه برادرام و مادرم اینجوری راحت داشتند از ما و مسئولیتمون شونه خالی میکردند حالم بد شده بود مگه امکان داشت مادری اینجوری راحت قبول کنه بچه هاش ازش دور بشند،،،
عمو عباس موقع رفتن تو حیاط گفت: امتحاناتتون که تموم شد خودم میام دنبالتون مدارک مدرسه اتون رو هم میگیرم همون همدان ثبت نامتون میکنم ملتمسانه گفتم: عمو من دلم میخواد همینجا بمونم عمو اخماشو کشید تو همو گفت: همینجا یعنی کجا!! اینجا رو که فروختند ندیدی مادر و برادرات چطور رفتار کردند گقتم: دیدم اما همدان هم نمیتونم بیام عمو گفت: آخه چرا؟ نگاهی به عمو محمود که با رضا حرف میزد کردم، عمو عباس متوجه منظورم شد،و گفت:تو میای خونه ی من چیکار به مصطفی داری اون غلط کرده بخواد کاری کنه،،،
عموهام رفتند حس آدم بی سرپرستی رو پیدا کرده بودم که هوییتش رو گم کرده بی اختیار اشکام جاری شد رفتم تو اتاق ی گوشه نشستمو اشک ریختم.
#رویا
نمیدونستم چی قراره بشه و چه عاقبتی در انتظار منو پریساست اما بیشتر از بی مهری مادرمو برادرام ناراحت بودم جوری رفتار کردند که انگار اصلا براشون مهم چه بلایی سرمون میاد، بقیه امتحاناتم رو هم تو اون شرایط بد گذروندم مدام ذهنم از فکرای مختلف پر و خالی میشد دنبال راهی بودم که مجبور نباشم برم همدان یه روز پنجشنبه که با الهه رفته بودیم سرخاک به الهه گفتم: اگه میشد پول جور کنم تا بتونم یه اتاق کرایه کنم و توش زندگی کنم خوب میشد الهه گفت: گیرم که پولشو جور کردی چطوری میخوای تنهایی زندگی کنی!! بعدم ننه باید خودش یه جایی زندگی کنه که شما هم بتونید پیشش باشید اینکه مسئولیت شما رو انداخته گردن عمو درست نیست؛
گفتم: کار از اینخرفا گذشته تو اون اونروز نبودی اونا خیلی راحت ما رو از سر خودشون باز کردند نمیدونی الهه چقدر احساس سرشکستگی میکنم الهه آهی کشیده و سرشو تکون داد و گفت:موندم نمیدونم چی بگم اما فقط میدونم ننه جوب اینکاراشو میخوره،،،
بیشتر از اینکه تو فکر کارای بردارم و مادرم باشم تو فکر این بودم که شرایط بهتری برای خودم بسازم
زیر لب گفتم:بالاخره یه راهی پیدا میکنم، داشتیم برمیگشتیم که چشمم خورد به یه مغازه که روی تخت جلوی درش لیف و دستگیره و خرده ریز بساط کرده بودند وایسادمو نگاهی به لیف و دستگیره های قلاب بافیشون انداختمو قیمتشو پرسیدم فکری به سرم زده بود به مغازه دار گفتم: اگه کسی براتون لیف و دستگیره ببافه شما میخرید مغازه دار گفت:ما نمیخریم میذاریم میفروشیم گفتم:خب وقتی میفروشید چقدرشو به من میدید مغازه دار نگاهی به من کرد و گفت:هنوز نبافته دنبال قیمتی گفتم:آخه یه چندتا بافته دارم مغازه دار گفت:اگه تمیز باشه اگه تمیز باشه هر لیف دویست و چهل تومن بهت میدم؛
الهه وایساده بود و به حرفهای منو مغازه دار گوش میکرد وقتی حرفهامون تموم شد گفت:میخوای چیکار کنی گفتم:میخوام کار کنم
سر راه چند رنگ کاموا و قلاب خریدم و راهی خونه شدیم میدونستم شاید اینکاری که دارم میکنم تاثیر آنچنانی تو زندگیم نداشته باشه اما هر چی بود از دست روی دست گذاشتن بهتر بود شایدم تو اون روزگار سیاه حداقل میتونست سرمو گرم کنه،بعد از شام اون چندتا لیفی که بافته بودمو از کمد در آوردمو تا شبیه لیف هایی که دم مغازه دیده بودم لبشون رو دالبر ببافم اونقد سرم گرم بافتن شد و نفهمیدم چطور وقت گذشت از فرداش بعد کارههای خونه مینشستم سر بافتن لیف و دستگیره مادرم هم که دیگه کاری که میخواست رو کرده بود و کلا کاری به کار منو پریسا نداشت دو باری عمو زنگ زده بود که بیاد دنبالمون اما...
که بیاد دنبالمون اما با پریسا قرار گذاشتیم و گفتیم میخوایم تا میشه تو خونه ی خودمون بمونیم ؛پنجشنبه بعدش وقتی همراه الهه رفتیم سرخاک چیزایی که بافته بودم رو بردم مغازه دار نگاهی بهشون انداخت و گفت:خوبه با سلیقه بافتی چندتا ایراد جزئی هم گرفت و قرار شد فعلا هفته ای هر چی بافتم براش ببرم تا دستمون بیاد چقدرش فروش میره، دست منم خیلی روان نبود و چون میخواستم با دقت ببافم هر هفته چهار _پنج تا لیف بیشتر نمیبافتم؛ یه روز صبح تازه جاروی حیاط تموم شده بود و داشتم آب پاشی میکردم در خونمون رو زدند دو قدمی سمت در رفتمو گفتم: کیه؟ صدای زنونه ای گفت: باز کنید وقتی فهمیدم یه خانومه در خونه رو باز کردم ولی با دیدن یه پسر جوون که پشت اون زن وایساده بود پشت در رفتمو گفتم بفرمایید، زن با یه لحن جدی گفت:مادرت پنبه زنی میکنه؟؟ گفتم: بله الان صداش میکنم رفتم داخل و مادرمو صدا کردم و گفتم: مشتری اومده مادرم چادرشو انداخت رو سرش و رفت دم در؛ منم دستامو شستمو رفتم تو اتاق ولی صدای حرف زدن اون زن و مادرم از حیاط کنجکاوم کرد پرده رو کنار زدم و تو حیاط رو نگاه کردم اون زن مشغول حرف زدن با مادرم بود و اون پسر جوان هم چندتا گونی پنبه و ی بقچه که داخلش پارچه بود رو آورد تو حیاط و یه گوشه گذاشت و از خونه رفت بیرون پرده رو انداختمو رفتم سر بافتنیم؛ چند روز بعد غروب وقتی بعد از تحویل کارا و خرید کاموا با الهه برگشتیم خونه تو کوچه نزدیک در خونمون دیدم یه ماشین ایستاده به الهه گفتم: یعنی کیه، الهه گفت:ماشینش که آشنا نیست
نزدیک که شدیم یه جوون به ماشین تکیه کرده بود یه لحظه نگاهمون به هم افتاد، سرمو زیر انداختم قیافه اش بنظرم آشنا اومد؛ کلید انداختمو در خونه رو باز کردمو با الهه رفتیم تو...
تازه با دیدن همون زن که چند روز پیش برای مادرم کار آورده بود اون پسر رو شناختم سلام کردیم و اینبار زن برعکس دفعه ی قبل با لحن خیلی مهربونی جواب سلام منو داد و گفت: به به خانوم میدونی من چقدر منتظر موندم تا ببینمت از حرفش تعجب کردم و گفتم: ممنونم و اومدم برم داخل که مادرم...
🍁☘🍁☘
💞#همسرانه💏
۱_ خواستههایتان را به روشنی بیان کنید. در بیان خواسته های خود از همسرتان صراحت بیان داشته باشید تا سوءتفاهم پیش نیاید.
۲_ بهخود و همسرتان به چشم یک تیم دو نفره بنگرید. یعنی اینکه هر دوی شما، انسانهای منحصر به فردی هستید با نگرشها و توانمندیهای متفاوت؛ و همین تفاوتها بیانگر ارزشمند بودن شما بهعنوان یک تیم است.
۳_ مسائل را به موقع حل کنید. اجازه ندهید وجودتان انباشته از خشم شود که کینه در وجودتان رخنه کند.
۴_ گوش کنید، صادقانه گوش کنید. بدون هیچ داوری، به نگرانیها و گلههای همسرتان گوش کنید.
۵_ برای حفظ روابط صمیمانه با همسرتان، کوشا باشید. یک رنگی و یکدلی اتفاقی به وجود نمیآید. داشتن روابط موفق، مستلزم سالها توجه مستمر است.
۶_ هرگز قدرت زیبا جلوه کردن و سر زنده بودن را دست کم نگیرید. روابط زناشویی، خوب است، اما نجواهای عاشقانه شیرینتر است.
حفظ روابط زناشویی آسان است، اما ایجاد صمیمیت و نزدیکی مشکل. این کار به صداقت و راستی، صراحت در گفتار، بیان خود، در میان گذاشتن نگرانیها و نیز علایق خود، ترسها، دلتنگیها و همین طور امید و آرزوها نیاز دارد.
۷_ به آینده فکر کنید. همواره خواستهها و آرزوهایتان را با هم در میان بگذارید تا اطمینان یابید که هر دوی شما در این مسیر باهم هستید.
۸_ انرژی خود را حفظ کنید، سالم و با نشاط بمانید. تمام زندگیهای مشترک، افتوخیزهای خودشان را دارند و همیشه حوادث زندگی بر وفق مراد نیست، اما همکاری و همفکری در مواقع سخت، روابط زناشویی را محکم تر میکند.
۹_ عشق را مطلق تصور نکنید. عشق کالایی نیست که داشته باشید یا نداشته باشید. عشق احساسی است با فراز و نشیبهایش و این بستگی به نحوه برخورد شما دارد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روزي ملا نصرالدين به يک مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت .
صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .
او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت
و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .
اين بار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت
و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .
ملا از اين رفتار خنده اش گرفت
و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .
آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .
صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .
ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي
و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري .
پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من .
پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨 حکایت روح دختری که برای مادر خود دکتر آورد ‼️
دکتر ژوزف فرانسوى نقل میکند: در هواى سرد پاریس، یک روز زمستانى چند نفر میهمان در منزل داشتم، ناگاه صداى زنگ بلند شد. خدمتگزار بعد از چند لحظه اى آمد و گفت: دخترى است که لباسهاى کهنه و چادر کهنه دارد و مى گوید: مادرم در حال مرگ است، به دکتر بگو فوراً به دیدار او رفته و خودش را به او برساند.
من گفتم: دکتر میهمان دارد و نمىتواند به دیدار مریض برود ولى او قبول نکرد و هى زنگ مىزد. من خودم پشت در رفتم، ولى دخترک به قدرى اصرار و ناله کرد که ناچار از میهمانها عذر خواسته و او را سوار کالسکه شخصى خود نمودم و با او به پایین محله پاریس رفتم، دخترک مرا به خانه محقرى برد و خودش به طرفى رفت و به من اشاره کرد که، وارد خانه شوم، آن منزل، کهنه و قدیمى بود که دو اتاق زیرزمینى داشت.
در یکى از اتاقها، دو تخت چوبى وجود داشت که بر یکى از آنها پیرزنى که سخت مریض بود خوابیده بود، و روى تخت دیگر، جسد مرده همان دخترک که چند لحظه قبل با من بود و ساعتها قبل از دنیا رفته بود، افتاده بود. من فوراً متوجه شدم، آنکه عقب من آمده بود و من را به این جا آورده، روح آن دخترک بوده است.
لذا، وقتى پیرزن از من سؤال کرد چه کسى شما را براى معالجه من به اینجا فرستاده است؟ گفتم: همین دخترک شما که روى این تخت افتاده است.
پیرزن گفت: این دختر چند روز است که از دنیا رفته است و روى این تخت افتاده است و من چون مریض بودم قادر به حرکت نبودم و کسى را هم نداشتم که براى من طبیب بیاورد یا لااقل جنازه این دختر را بردارد و منهم به انتظار مرگ خوابیده بودم که شما وارد شدید.
این قضایا و روایات نشان مىدهد که، ارواح دیده مىشوند و آنها در شکل بدنهاى دنیایى هستند و مردگانى که به خواب مىآیند، همان ارواح مجسم و متشکل هستند و خودشان نیز نسبت به خودشان در عالم برزخ مجسماند و دیده مىشوند.
📙 کتاب عالم عجیب ارواح، ص۴۲
هدایت شده از قلبم برا تو میتپه❤️😘
? از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
? سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
? و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
? با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
? سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
? صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
? دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد…»
? و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
? این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه…»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
? او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»…
? عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
? از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»