ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻥ ؛
ﺯﻳﺎﺩ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻛﻦ !...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺸﻜﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮﻛﻠﺖ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﺕ ﻛﻨﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻳﺎﺭﺕ ﺧﺪﺍﺳﺖ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ
ﻧﺎﺭﻓﻴﻖ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻤﺎﻥ .
ﭼﺘﺮِ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﭼﺘﺮِ ﺩﻧﻴﺎست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هردو_بخوانیم 👌🌱
❌شبهای تکراری؟
❌مکان تکراری؟
❌حرفهای تکراری؟
❌حرکات تکراری؟
❌نکنه همیشه همسرتان پیش قدم میشود؟
❌ نکنه فقط در رختخواب رابطه دارید آنهم زمانی که ابتدای #ازدواجتان است و فرزندی ندارید ؟
❌نکنه فقط شبها ؟
❌ نکنه انقدر یکسری حرکت رو #تکرار کردید که قابل حدس شده ؟
❌ نکنه همش حرفهای تکراری ؟
🔵یادتون باشه گاهی دلیل سردی ج....سی به خاطر تکراری شدن شیوه و وضعیت بدنی در برقراری رابطه ج...سیه.
🔴پس با تنوع و خلاقیت جلوی سردی رو بگیرید.
🔵گاهی شما خودتان پیش قدم شوید، در جاهای مختلف زمانهای مختلف تنوع ایجاد کنید.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرانه
اگر لازم شد گاهی به همسرمان تذکر جدی دهیم، اولا حتیالمقدور تذکر خود را طولانی نکنیم بلکه خیلی کوتاه بیان کنیم تا زمینه پذیرش در همسرمان ایجاد شده و نیز زمینه لجبازی در او کمرنگ شود.
ثانیا تذکر خود را خیلی نرم و با ژست مهربانانه بیان کنیم تا تلخی آن، برای همسرمان شیرین گردد.
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
12.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زندگی_پس_از_زندگی
دکلمه تکان دهنده تجربه گر کودک در برنامه
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir
*از بچگی شعرها و ضربالمثل ها رو جابهجا میگفتم،یا در جای نامناسبی استفاده میکردم.*
*یه بار معلم کلاس دوم راهنمایی،حمید عباسی رو آورد پای تخته و اون هم مسئله ای که من نمی تونستم حلش کنم رو به کمک خود معلم حل کرد.*
*بعد معلم برگشت سمت من و گفت:کار هر بز نیست خرمن کوفتن،گاو نر میخواهد و مرد کهن!*
*گفتم:آقا! به ما گفتید بز؟!*
*گفت:عزیزم! در مَثَل جای مناقشه نیست!*
*گفتم:آره آقا،حمید عباسی واقعا مرد کهنه.*
*با عصبانیت گفت:منظورت اینه من گاو نَرم؟!*
*گفتم:آقا! در مَثَل جای مناقشه نیست.*
*گفت:حیف که اون تَرکه های قدیم رو ازمون گرفتن،وگرنه حالیت میکردم.*
*گفتم:خدا خر را شناخت،شاخش نداد!*
*با عصبانیت گفت:به من گفتی خر؟!*
*گفتم:آقا! در مَثَل جای مناقشه نیست!*
*گفت:به من توهین کردی؟من سی ساله تو این مدرسهام،هیچ کس اندازه ی من این جا نبوده.*
*گفتم:آب زیاد یه جا بمونه،میگنده!*
*با عصبانیت گفت:من دیگه نمی تونم تحمل کنم.محمد جوادی پاشو برو بگو آقای ناظم بیاد.*
*گفتم:آقا! در مَثَل جای مناقشه نیست.*
*گفت:بذار آقای ناظم بیاد،میگم اخراجت کنه.*
*گفتم:به حرف گربه سیاه بارون نمیاد!*
*معلم داشت از عصبانیت خفه میشد که ناظم اومد و ماجرا را براش گفتیم.*
*آقای ناظم به من گفت:فراهانی! صد بار نگفتم آسه برو آسه بیا،که گربه شاخت نزنه؟!*
*یهو معلم گفت:آقای ناظم! به من گفتی گربه؟!*
*ناظم گفت:در مَثَل جای مناقشه نیست برادر!من خودم بیست سال معلم بودم،بهترین شاگردها رو پرورش دادم.*
*معلم گفت:خب دیگه،انگور خوب نصیب شغال میشه!*
*ناظم گفت:به من گفتی شغال؟!*
*معلم گفت:در مَثَل جای مناقشه نیست.*
*ماجرای دادگاه:*
*خلاصه دعوایی شد بیا و ببین.کار بیخ پیدا کرد و قضیه به دادگاه کشید.من رو هم به عنوان شاهد احضار کردند.*
*داخل دادگاه کسی که پشت میز نشسته بود،شروع کرد به نصیحت آقا معلم و آقای ناظم.*
*گفت:آقایون! شما فرهنگی هستید.تحصیل کرده هستید.خودتون میدونید در مَثَل جای مناقشه نیست!*
*اصلاً حرف باد هواست.آدم نباید با یه حرف ساده این قدر ناراحت بشه که.*
*یهو آقای ناظم گفت:ایول! منم از اول همین رو میگفتم.*
*اون آقایی که پشت میز نشسته بودگفت:من مسئول نیستم.ایشون مسئول پرونده ی شما هستند.بعد به آقایی که کنار دستش نشسته بود اشاره کرد.*
*آقای ناظم هم گفت:حالا چه فرقی میکنه؟سگ زرد برادر شغاله!*
*یهو آقای مسئول و مرد بغل دستیش با عصبانیت گفتند:به من گفتی شغال؟!*
*بعد آقای مسئول به مرد بغل دستیش گفت:آقای محترم! به شما گفتن سگ زرد!*
*اون آقا هم گفت:نخیر آقای مسئول،سگ زرد رو با شما بودن! شما چشم نداری ببینی!منم تا چند ماه دیگه مسئول میشم.*
*آقای مسئول پوزخندی زد و گفت:شتر در خواب بیند پنبهدانه!*
*اون آقا گفت:به من گفتی شتر؟!گزارش کنم به مقامات؟!*
*مسئول گفت:برادر من! در مَثَل جای مناقشه نیست!*
*یهو عصبانی شدم و گفتم:آقایون! از سنتون خجالت بکشید.دو تا حقوقدان و دو تا فرهنگی افتادید به جون هم.شما باید الگوی جوونهای این مملکت باشید.اون وقت از مردم چه انتظاری دارید؟شما نمیدونید هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد؟*
*آقای مسئول گفت:احسنت.احسنت به این پسر بچه ی باهوش.*
*گفتم:چه فایده؟هرچی میگم انگار یاسین تو گوش خر میخونم!*
*خلاصه،الآن تو بازداشتگاه دارم به اژدر سه دست حالی می کنم که وقتی وارد بازداشتگاه شدم و گفتم ما هم رفتیم قاطی باقالیها،مَثَل گفتم!*
*در مَثَل هم جای مناقشه نیست.*
*اما حالیش نمیشه که.یقه م رو گرفته و میگه:به من گفتی باقالی؟!*
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان_زیبا_و_واقعی
❣خواستگارم مرا رد کرد...
🌼🍃من یک دختر دینی و پابند به اخلاق اسلامی بودم.
سالها گذشت و کسی از من خواستگاری نکرد
دخترهای جوانتر از من ازدواج کردند و مادران فرزند شدند.
عمرم به ۳۴ رسید.
یک روز یکی برای ازدواج با من حاضر شد، زیاد خوشحال بودم و ازدواج کردیم دو روز بعد مادر شوهرم آمد و با دیدن من گفت عمرت بنظرم به ۴۰ سال میرسد
من گفتم ۳۴ ساله هستم و او برایم گفت این عمر برای بدنیا آوردن بچه مناسب نیست و من تشنهٔ دیدن نوه های خود هستم.
🌼🍃مادر عقد من را با پسرش فسخ کرد
شش ماه را با غم و اندوه سپری کردم و پدرم برای اینکه غم خود را فراموش کنم منو به حج عمره فرستاد،رفتم به سفر عمره و در حرم شریف نشسته و در حال دعای خیر نزد الله بودم که یک زن را دیدم که صدای زیبا یک آیت قران را تلاوت میکند و بارها آنرا تکرار میکند [#فضل الله علیک عظیما] فضل و مهربانی بزرگ الله بر توست
🌼🍃غم خود را با او شریک کردم من را در آغوش گرفت و این آیت را تکرار میکرد [ولسوف یعطیک ربک فترضی] و زود است که برایت بدهد و تو راضی شوی
خیلی راحت شدم و به خانه برگشتم که ناگهان یک خانوادهٔ دیندار به خواستگاری ام آمدند، به خوشحالی پذیرفتم و ازدواج کردیم و شوهرم مرد دینداری بود.
برای من و خانواده ام احترام زیادی میگذاشت و من نیز احترام شان را میکردم، عمرم به ۳۶ رسید، ماه ها گذشت و محبت اولاد در دلم جا گرفت برای چکاو نزد دکتر مراجعه کردم بعد از معاینات دکتر گفت مبارک باشد! ضرورت به معالجه نیست تو حامله هستی، تا هنگام ولادت هیچگونه معاینهٔ برای تعیین جنسیت بچه انجام ندادم و هر آنچه بود را فضل الله میدانستم، بعد از ولادت
شوهرم و خانواده اش در اطرافم نشسته و میخندیدن، وقتی پرسیدم چرا میخندین آنها چی جوابی دادند؟ به یک صدا همهٔ شان گفتند یک پسر و یک دختر است! با شنیدن این حرف اشک خوشحالی از چشمانم جاری شد و دوباره یاد آن خانم در حرم شریف و آیت را که بارها تکرار میکرد افتادم [ولسوف یعطیک ربک فترضی] یعنی که حرف الله متعال حق است [#وَاصبِر لِحکمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعیُنِنَا] منتظر فرمان رب خود باش، ما تو را میبینيم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁
💥 #داستانک 💥
💠 عنوان داستان: فرشته ای به نام مادر
وقتی گروه نجات زن جوان را از زیر آوار پیدا کردن او مرده بود.
اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند.
زن با حالتی عجیب به زمین افتاده و زانو زده بود .
حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.
ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند.
چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار و با لکنت فریاد زد : بیایید ، زود بیایید !
یک بچه اینجا است !!! بچه زنده است !!!
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت ، دختر سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.
نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مامور نجات وقتی بچه را بغل کرد .
یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد :
عزیزم ، اگر زنده ماندی ، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.
خداوندا زیباترین لحظات را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظاتش را به خاطر من از دست داده است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚 داستان کوتاه معروف پل؛ اثر فرانتس کافکا
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آنسو دستهایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم.
دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب میخورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزلآلا خروشان میگذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعبالعبور راه گم نمیکرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار میکشیدم، به ناچار میبایست انتظار میکشیدم. هیچ پلی نمیتواند بیآنکه فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه – نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمیدانم – اندیشههایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایرهوار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیرهتر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گامهای مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. – ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بیحفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بیآنکه خود دریابد، ضعف و دودلی را از گامهایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالیکه احتمالاً به اینسو و آنسو چشم میگرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد – در خیال خود میدیدم که از کوه و دره گذشته است که – ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد.
از دردی جانکاه وحشتزده به خود آمدم، بیخبر از همهجا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسهگر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر میگرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگهای تیزی که همیشه آرام و بیآزار از درون آبِ جاری چشم به من میدوختد، تنم را تکهپاره کردند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚داستان پندآموز قدرت اندیشه
يرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
“پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
داستان کوتاه و آموزنده علاقه به پدر:
طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام”.*
*ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*
*پسرش پاسخ داد : “پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن روستایی
📚موضوع داستان: عاشقانه
زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور
نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃🍂 #داستان_کوتاه
🔴 روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت: #دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم. من #شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام .
پدر با خوشحالی گفت:بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر #دلباخته او شد و به پسرش گفت:
ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی او را خوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد #سرپرستی کند تا بتواند به او تکیه کند.
😳 پسر حیرت زده جواب داد: امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدر و پسر با هم #درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید.🚔
🔸ماجرا را برای افسر #پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو #دلربایی اوشد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بار سه نفری باهم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد #وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت: او باید با وزیری مثل من ازدواج کند...و...قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید با شخص #امیر،
🔹امیر نیز مانند بقیه گفت: این دختر فقط با من ازدواج میکند...
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت: راه حل مسئله نزد من است. من #میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او #ازدواج خواهم کرد.
...و بلافاصله شروع به دویدن کردو پنج نفری: پدر؛ پسر؛ افسر پلیس؛ وزیر و امیر بدنبال او...
🔻ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند.
⚠️دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟!
من #دنیا هستم!!
☑️من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم #رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و #انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در #قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند...!!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸