وسیله ها رو گذاشت و نگاهی به من انداخت و لبخند زد و در رو باز کرد و کنار وایساد و گفت:بفرمایید داخل جلوتر از مسعود رفتم تو؛ سوئیت تغییر کرده بود دیوارها رنگ خورده بود و پنجرهایی که قبلا پرده نداشت پرده ی حریر سفید زده بود رو برگردوندم و به مسعود که پشت سرم وایساده بود گفتم:چقد خوب شد مسعود وسایلم رو گذاشت روی میز و دست منو گرفت و گفت:چشماتو ببند چشمامو که بستم گفت:تا نگفتم باز نکن بعدم دست منو گرفت و گفت:همینجور با چشم بسته همراهش رفتم تا اینکه گفت:حالا باز کن وقتی چشمامو باز کردم تو اتاق خواب بودم اتاقی که دیوارهاش پر شده بود از عکسایی که شب عقدمون انداخته بودیم یه تخت فرفورژه دونفره هم توی اتاق بود و اتاق زیبا چیده شده بود رو به مسعود در حالیکه اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:چیکار کردی!! گفت:بهت قول داده بودم که خیلی زود سوئیت رو دو نفره بچینم نگاهمون به هم گره خورد لبخندی روی لبش نشست
گفتم:نمیدونم اینقد که تو خوبی منم میتونم خوب باشم یا نه...
گفت:یادت رفته دیشب داشتی بخاطر من از خودت و عشقت میگذشتی این اگه معنیش عشق و دوست داشتن نیست پس چیه!!...
چشمم افتاد به دوتا از عکسامون که همونجور روی تخت گذاشته بود گفتم: اینا رو نزدی نفس عمیقی کشید و گفت: دیشب داشتم عکسا رو میزدم وسطش یه دفعه دلم هواتو کرد و زنگ زدم دیگه بعدش هم راه افتادم و اینا موند،،،
گفتم: ببخشید دیگه تکرار نمیشه
لبخندی زد و گفت:خونمون قشنگ شده؟ گفتم: عالی شده
گفت:البته اینا موقتیه فقط برای این مدتی که میای اینجا به موقع اش بهترینشو برات فراهم میکنم گفتم:موقتی یا هرچی خیلی هم خوبه
گفت:قشنگیش بخاطر اینکه تو اینجایی،
بعدم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:من برم خریدا رو بیارم بعد هم برم به کارام برسم؛ تو هم فقط استراحت کن فکر ناهارم نباش گوشت چرخ کرده هست اومدم یه چیزی درست میکنم گفتم:نه خودم میپزم
دستشو زد به کمرشو گفت:نگران نباش مسعود غیر از زبون یه نیمچه دستپختی هم داره البته اینو به لطف این سالها دارم قبلش تخم مرغ آبپز رو میسوزوندم....
وقتی رفت،
لباس عوض کردم وسایلمو جابجا کردمو چرخی تو سوئیت زدم نسبت به دو هفته ی پیش اونقدر همه جا عوض شده بود که باورم نمیشد برگشتم تو اتاق و روی تخت نشستم و به عکسایی که روی دیوار زده شده بود نگاه کردم با خودم گفتم:خدایا حواست به این عشق و محبتی که بینمون هست باشه نذار سرد بشه نذار کم بشه،،
زنگ زدم به الهه موضوع عقد و اینکه چه تصمیمی داریم رو بهش گفتم؛
الهه با خوشحالی گفت.
#رویا
الهه عشق
به رفتنش نگاه کردم سوری گفت کیه میشناسیتش پسر دوست حاج بابا بود ..... سوری شوکه شد گفت اون زن هم ؟؟
سوری منو بخودش فشرد گفت آروم باش عزیزدلم بعد رو به خاله کرد گفت هیچ وقت یادم نمیره حوری تو چه وضعی بود که اوردم پیش خودم بخاطر کتک های که خورده بود جنین چند روزه اش سقط شده بود با اون حال بدون کفش و لباس شبونه تو پارک نشسته بود درسته خاله فرار کرده بود ولی جونشو برداشته بود و فرار کرده بود
خاله گفت بچه ؟؟سقط ؟؟؟عزیزم مگه شما چند روز با هیوا ....
سوری خندید عصبی کرد گفت پدرش کریم بود
خاله با چشای از حدقه بیرون زده گفت کریمممم؟؟؟پس حاج آقات چکار کرد
گفت هیچچی خاله
بعد گفتم من زندگیمو خودم ساختم خاله دیگه به هیچگی احتیاج ندارم
خاله شرمنده گفت حوریه ناز چرا بهم هیچچی نگفتی
خسته بودم یادآوری خاطرات خسته ترم کرده بود گفتم منو همه فراموش کردن شما هم سراغی ازم نگرفتی ...
خاله محزون گفت
بعد چند ماه فهمیدم تو رفتی دنبالت خیلی گشتم خیلی الان پیدات کردم ازت جدا نمیشم
لبخندی به مهربونیش زدم دو روز هم گذشت همه بچه ها میاومدن سر میزدن خاله از کنارم تکون نمیخورد میگفت تقصیر من بود این بلاها سرت اومد دیگه نمیزارم چند بار گفتم خاله شما چه تقصیری داری خاله منیژه شرمنده سرشو میانداخت پایین میگفت بهت میگم بعدا ولی کاش من میمردم چه برسرت اومده
همون روزهای اول صورت جلسه انجام شد گفتم نمیشناختمشون دزد بودن اون دوتا ضارب بعد دو روز مرخص شدم خاله نزاشت برگردم خونه پیش بچه ها گفت دیگه از دستت نمیدم
#دخترحاجی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
چوبپر خادم میخورد به شانهام:
- اینجا نایست باباجان. توی راهی.
تازه به خودم میآیم. کتاب دعا را محکمتر به سینه میچسبانم و خودم را به دیوار میرسانم.
یک جای خالی روبهروی ضریح پیدا میکنم؛ کنار دیوار.
مینشینم. اول میخواهم کتاب دعا را باز کنم و همانجایی که مطهره میخواند را بخوانم؛ اما یادم نمیآید کجا بود.
سرم را تکیه میدهم به دیوار و کتاب دعا را روی سینهام میچسبانم.
خب... من الان چی میخواستم؟ حاجتم چه بود؟ یادم نیست.
چشمانم تار میشوند. زیر پرده اشک، درخشش ضریح و آینهکاریها بیشتر است. پلک میزنم و دوباره واضح میشود.
حاجتم چه بود؟ چه میخواستم؟
هیچی آقاجان. من شما را میخواستم دیگر، شما هم که اینجا هستید. دیگر مشکلی نیست.
صدای زمزمه میآید؛ زمزمه درهم رفته زوار. مثل لالایی ست. آرامشبخش است. چقدر کولرهای حرم قوی کار میکنند؛ انگار نه انگار که تابستان است!
مغزم خنک میشود. سنگهای مرمر حرم چقدر نرماند! خوابم میآید.
مثل بچهای که در آغوش مادرش باشد، پلکهایم میافتد روی هم. این آرامترین و آسودهترین خوابی ست که در عمرم داشتهام.
چیز لطیفی صورتم را لمس میکند. چشم باز میکنم، چوبپر خادم است.
خادم لبخند میزند:
- بیدار شو باباجان، نیمساعت دیگه اذانه. گفتم بهت بگم که وضو بگیری برای نماز.
خودم را جمع میکنم. چشمم به کتاب دعا میافتد که روی سینهام خوابیده است.
دستی به صورتم میکشم و لبخند میزنم:
- ممنون، دستتون درد نکنه.
از جا برمیخیزم. مغزم خالی و آرام است. دیگر از آن تشویش خبری نیست. آرامم. انگار هنوز خوابم.
به ضریح نگاه میکنم و زیر لب میگویم:
- دورتون بگردم الهی!
باید دوباره وضو بگیرم. قبل از این که از رواق خارج شوم، به سرم میزند کتاب دعا را سر جایش بگذارم.
با چشم دنبال قفسههای کتاب دعایی میگردم که در دیوارههای سنگی حرم هست.
نویسنده: فاطمه شکیبا
📆 تقویم نجومی روزانه 📆
👈 چهارشنبه 👉
۲۰ تیر ۱۴۰۳
۴ محرم ۱۴۴۶
10 ژوئیه 2024
روز چهارشنبه متعلق به امام موسی بن جعفر، امام رضا، امام جواد و امام هادی علیهم السلام است.
🌛قمر در برج رصدی اسد ♌️ :
◀️ مناسبات
🟢 سعد 👇
✅ عقد قراردادها
✅ شغلی را شروع کردن
✅ فصد
✅ کار با آتش
✅ مراجعه به رؤسای دولتی
✅ امورات تشریفات
✅ استخدام کارگر
🔴 نحس 👇
❌ شروع سفر
❌ لباس نو پوشیدن
⛔️توجه: احکام فوق الذکر، ابتدایی و صرفا با بررسی قمر در بروج ارائه شده و ارتباط قمر با هفت کوکب بررسی نشده است.
برای دریافت زمان های نجومی تخصصی به آی دی زیر پیام بدید:
@bezan_be_hadaf
« شعࢪ گفتم کہ ز دل بࢪدارم،
باࢪ سنگین غم عشقش ࢪا !
شعࢪ خود جلوه اے از ࢪویش شد
با کہ گویم ستم عشقش ࢪا؟ »
#فروغ_فرخزاد.
꧁🦚 @az_tanhaiy 🦚꧂
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا ابا عبدالله 🏴
.
#محرم
#کانال_رسمی_چایخانه_حضرت_رضا_ع
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا_ع
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسين جان اين سفر بار گران است بيا برگرديم😭
یا ابا عبدالله 🏴
.
#محرم
#کانال_رسمی_چایخانه_حضرت_رضا_ع
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا_ع
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯