جمشید منتظر شنیدن حقیقت بود و من مشغول کنارهم چیدن جمله هایی که به زبون بیارم.صدام میلرزیدوقلبم بی قراری میکرد.همه ی قدرتمو جمع کردم و گفتم من برای اینکه بفهمم چرا حامله نمیشم رفتم پیش قابله.همون روز که رفتم خونه آقام،قبلش رفتم پیش قابله و اون بهم گفت بچه ای سقط کردم و ممکنه تاچندسال دیگه حامله نشم.کمی مکث کردم و ادامه دادم شاید هم برای همیشه.جمشید حیران بهم نگاه میکرد و آب دهنشوپشت سرهم قورت میداد.این حرفا کلافه اش کرده بود.رگ پیشونیش مثل همیشه زده بود بیرون و چشماش به سرخی میزد.دستی به موهاش کشید و از جاش بلند شد.ازش میترسیدم.مثل وقتایی شده بود که انقدر عصبانی میشد که دست روم بلند میکرد.خودمو جمع کرده بودم و منتظر بودم هرلحظه بهم حمله ور بشه.مطمئن بودم دروغی که بهش گفته بودم و سواستفاده از اعتمادش براش قابل هضم نبود.توی اتاق قدم میزد و دستاشو مـشت کرده بود.چنددقیقه در سکوت گذاشت و جمشید چنتا نفس عمیق کشید.بهم نزدیک شد و من خودمو عقب کشیدم.چشمم به چشماش که افتاد قلبم ریخت.توی چشماش اشک جمع شده بود و لرزه به وجودم انداخته بود.مگه میشد که جمشید خان هم گریه کنه
#دلداده
🌼🤍
🌱📔چند تا ضرب المثل با معنی
📕در خانه مور،شبنمی طوفانست!
🌱معنی :بلای کوچک برای فقیر بزرگ است
📕فقیر ، در جهنم نشسته است !
🌱معنی :هر چه از دست تهی دست برود می گوید : به جهنم.
📕درخت هر چه پر بارتر باشد شاخه هایش پایین تر می آید !
🌱معنی :یک انسان واقعی هر چه از نظر مقام و معنا بالاتر برود متواضع تر میشود .
📕سر بزرگ، بلای بزرگ داره
🌱معنی :مانند هرکه بامش بیش برفش بیشتر
📕گرگِ دهن آلوده ی یوسف ندریده
🌱معنی :کسی که کاری نکرده و مردم او را فاعل آن کار می شناسند و بد نامش می کنند
📕کور خود و بینای مردم
🌱معنی :عیب خود را نمی بیند ولی عیب دیگران را می بیند
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان کوتاه
سلطان محمود غزنوی و بادنجان
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند. خوشش آمد. گفت: بادنجان طعامی است خوش.
ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر است.
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت: ای مردک نه آن زمان که مدحش میگفتی نه حال که مضرتش باز میگویی؟!
مرد گفت: من ندیم توام نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌱🌱🌱
هیچڪس ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪﺍﯼ،
ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ.
هیچڪس ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ..
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ی ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ.
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ، ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ گِل ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏِ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ.
ﺻﻮﺭﺕِ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ،
ﭘﻮﺳﺖِ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ،
ﺍﻧﺪﺍﻡِ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ،
و ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ خواهد ریخت..
ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐِ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ...
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان
پیشنماز
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت: با من بیا.
پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت: میخواهم تمام آنها را قربانی کنم و بین فقرا پخش کنم و به کمک احتیاج دارم.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد باز گردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیشنماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه میکنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود.
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
گریه کنه؟بغصی توی صدا و نگاهش بود که سعی میکرد از من پنهانش کنه اما نمیتونست.جلوم زانو زد و گفت:بگو که داری بازیم میدی دیبا.بگو که همه ی اینا دروغه.سرمو به نشونه نه به دوطرف تکون دادم واشکام میریخت.جمشید سرشو بین دوتا دستاش گرفت و گفت:لعنت به من،من با تو و این زندگی چیکار کردم.اشک توی چشماش هرلحظه بیشتر میشد و نزدیک بود که بیفتن روی گونه هاش که از جاش بلندشد ونذاشت من ببینم.به سمت پنجره رفت و پرده رو زد کنار و به بیرون خیره شد.همونطور که به بیرون خیره بود گفت:قابله نگفت دو. ایی هم داره یانه؟صداش میلرزید وفهمیده بودم همه ی ناراحتیش بخاطر بلاییه که سرمن اومده نه رفتن پیش قابله.دوایی بهم داد و گفت ممکنه اثر کنه.اما یک ماه خوردم و بی فایده بود.از سکوتش خیلی چیزارو میتونستم بخوانم.میتونستم بفهمم چقدر داره احساس گـناه میکنه.این از حرفاش ونگاهش معلوم بود.نفس عمیقی کشیدو گفت:اگه نیاز باشه میبرمت پیش بهترین طبیب شهر تا درمان بشی.اینو گفت و ازاتاق زد بیرون.این رفتارش خیلی اذیتم میکرد.توی هرشرایطی بجای اینکه حرف بزنه سکوت میکرد واز اتاق میزد بیرون.چنددقیقه
#دلداده
🌼 ۵ درس مهم از کتاب باشگاه پنج صبحیها:
- گوشیتو چک نکن!
بالافاصله بعد از بیدار شدن، نرو سمت گوشیت. این کار شما رو خیلی حواسپرت میکنه و خلاقیت رو هم ازتون میگیره.
- به خودت جایزه بده.
حتی اگه موفقیت کوچیکی هم داشتی، حتما به خودت جایزه بده.
- آدمهای منفی، ممنوع!
آدمهای منفی اطرافت هرچقدر کمتر باشند، زودتر و بهتر به هدفهات میرسی. پس همین الان با آدمهای غرغرو و منفی، خداحافظی کن.
- برنامهریزی، برنامهریزی، برنامهریزی!
هیچ موفقیتی بدون برنامهریزی اتفاق نمیفته؛ اما بهترین نوع برنامهریزی، برنامهریزی هفتگیه.
- خواب کافی
خوب و کافی بخواب تا وقتی که بیداری، موفق و پیروز باشی.
همیشه طوری برنامهریزی کن که حتما شبها، ۶ تا ۸ ساعت بخوابی.
پن: این کتاب دشمن تنبلیه!
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
شش راه آسان برای بدست آوردن ثواب بعد از مرگ:
۱- به شخصی یک قرآن هدیه کن؛ هرگاه تلاوت کرد ثوابش به تو میرسد.
۲- به یک شفا خانه یک ویلچر هدیه کن. هر مریضی استفاده کرد، ثوابش به تو میرسد.
۳- در تعمیر مسجد شرکت کن.
۴- در جای پرازدحام، آب سردکن بگذار. هرکس آب بنوشد، ثوابش به تو میرسد.
۵- یک درخت یا نهال بکار؛
هر انسان یا حیوان استفاده کند، ثوابش به تو میرسد.
۶- از همه آسان تر، این مطلب را به اشتراک بگذار، هرکس عمل کرد، ثوابش به تو میرسد.
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺻﻼ ﺍﺷﮏ
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ، ﺑﺪﻭﻥ
ﺧﯿﻠﯽ " ﺗﻮو ﺩﺍﺭﻩ "...!
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ،
ﺑﺪﻭﻥ " خییییییلی ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ همه ﭼﯿﺰ
ﺑﯽ ﺗﻮجهه ، ﺑﺪﻭﻥ
" ﺯﻣﺎﻧﯽ ، ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺣﺪ ، ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ توو ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ،
ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻪ: ﺷُﮑـــﺮ
ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ، ﺑﺪﻭﻥ " ﺩوﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ ،
ﻧﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺑﻪ ﻧﻪ "ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺵ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺧﯿﻠﯽ
ﻓﯿﻠﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﺪﻭﻥ
" ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻋﺎﻃﻔﯽ ، ﮐﻤﺒﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺁﻫﻨﮓ
ﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﺪﻭﻥ
" ﺩﺭﺩﻫﺎﺷﻮ ، ﺧــِــــیـﻠﯿﻬﺎ نمی فهمن "...
ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﺴﯽ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯ ﺩﯾﺪ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﺎﯾﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺑﺪﻭﻥ " ﺍﺯ ﺧــِــــــــیلیا ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ "...
اگه ديدى کسى زيادميخوابه
بدون"خيلى تنهاست"...
ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ ،
ﻭﻟـــﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ...
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼😊🌼
#طنز
یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...
از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می كرد و معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو می داد كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم كردن تبلیغات نبود ....
احساس كردم فكر می كنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،
لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و با شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!
خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه؟!!
كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!
شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو كاملا بی تفاوت نشون بدم!
دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟!
همین طور كه سعی می كردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت:
"آقای محترم! بفرمایید
قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! كاغذ رو گرفتم
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك . وایسادم و با ولع تمام به كاغذ نگاه كردم،
نوشته بود:
"دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا"
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼🤍🌼🤍
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.🌱
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
ای بی حرکت نشسته بودم و به اطرافم نگاه میکردم.هنوز تو شوک اتفاقی بودم که برای زندگیمون افتاده بود...برای آینده ی من و جمشید.اما با گفتن حقیقت سبک شدم ودلم کمی آروم شد.کاش زودتر ازاینا حقیقتو به جمشید میگفتم.مطمئن بودم جمشید از عمارت رفته بیرون.ترجیح دادم برم به اتاق عمه و سرمو با علی گرم کنم و به عمه بگم که موضوعو به جمشید گفتم.توی اون لحظه تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم وکمی آرومتر بشم.باورود من به اتاق عمه،خودش از چشمام همه چیو فهمید.بدون اینکه چیزی بگم گفت:به جمشیدخان گفتی عمه؟خودمو انداختم تو بغـلش و دوباره به هق هق افتادم.خودمم ازاون همه شیون و زاری خسته شده بودم.علی بهت زده بمن و عمه نگاه کرد ولباشوبرچیدو میخواست گریه کنه که بهش لبخندی زدم و اشکامو پاک کردم و بغـلش کردم.علی زبون باز کرده بود و میتونست نصفه و نیمه بعضی از کلماتو بگه.باهمون زبون بچگانه خودش گفت:گریه نکن.محـکم توی بغـلم فشارش دادم و به روش لبخند زدم.بغل کردن بچه ها بهم آرامش خاصی میداد.آرامشی که من ازش محروم شده بودم.از پنجره اتاق عمه به بیرون نگاه میکردم و چشمم به راه بود که جمشید برگرده.بلاخره برگشت و من رفتم توی حیاط.جمال هم توی حیاط بود و داشتن با جمشید درباره کارِ زمین هاشون حرف میزدن.جمال
#دلداده