راه پیش حالا یا باید قبول کنم که عقدِ جمال بشم تا بتونم توی عمارت کنار بجم بمونم،یا باید زایمان کنم و بارو بندیلمو جمع کنم و برای همیشه از عمارت برم.دوتا راه که هردوش به یک اندازه برام زجر آوره هرراهو برم تهش جواب جمشیدو چی بدم؟عزیز دستی به سرم کشید وگفت:دیگه گریه نداره که دخترم،همه ی دل نگرانیهات بااین پیشنـهاد حل میشه.جمال خان عجب مردیه.جوانمرد و با مروته.تو این دوره زمونه همچین خان بامُروتی کم پیدا میشه.سرمو از روی کرسی بلند کردم وبا تعجب و تأسف به عزیز نگاه کردم.چطور میتونست انقدر راحت به جای من تصمیم بگیره و اینحرفا رو بزنه؟واقعا باخودش فکر کرده من زن جمال میشم؟عزیز سعی داشت با حرفاش منو ترغیب کنه که به پیشنـهاد جمال جواب مثبت بدم.اما این راه هیچ جوره برای من شدنی نبود.من عاشق جمشید بودم و حتی نمیتونستم راجب این پیشنـهاد فکرکنم،چه برسه بخوام عملیش کنم.از جام بلند شدم وپیراهن مشکی بلندی روتـن کردم وبا صدای بلند گفتم:من هنوز عزادار شوهرمم عزیز اینحرفارو از کجا میاری؟دو روز دیگه مراسم چهلم شوهرمه.چطور میتونین به این چیزا فکر کنین و اینحرفارو بزنین؟عزیز که عــصبانیت منو دید خودشو کمی جمع و جور کرد و دستشو زد روی دهنشو گفت:لعنت به زبـون من،لعنت من خیر و صلاحتو میخوام مادر اگر حرفی میزنم
#دلداده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خبر نداشتی
مخفیانه به شهر آمدم
تمام نشانه های تو را بوسیدم
جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم
شمعی کنار اتاقت روشن کردم
وبه ابدیت برگشتم
تو ازاین سفرها خبر نداری...
#محمود_درویش
.
.
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آدمایی که روح بزرگتری دارن
عقده های کمتری دارن
شعور بیشتری دارن و قلب مهربونتری
در عوض آدمای کوچیک و حقیر با عقده های بزرگ خیلی ترسناکن
موافقید؟
🎥مرتضی صدیقی
💻🎧پوریا افرا
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این جور آدما همه چی رو خیلی آروم و بی سر و صدا زهرمار آدم میکنن و
تا به خودت بیای میبینی توی چرخه ی بی انتهایی از سردرگمی افتادی که راه فراری ازش پیدا نمیکنی.
.
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و من به اندازه یِ
تمامِ باران هایِ آمده و نیامده یِ
این شهرِ شلوغ
برایِ "با تو بودن" دلم تنگ است!
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6
یادتون نره تو زاپاس حتما عضو بشید ❤️❤️
دلسوزتم.بغض توی گلوم نشست و گفتم:خیرو صلاح من جمشید بود که دیگه نیست.نمیخوام کسی برام دلسوزی کنه.این حرف همینجا تموم میشه.حاضرم برای همیشه از عمارت برم اما کسی رو جای جمشید نیارم.این حرف آخرمه.عزیز که ناامیدی رو میشد از چشماش خواند میخواست حرفی بزنه وپادرمیونی کنه تا کمی به این فرصت فکر کنم اما بخاطر حال من دیگه ادامه نداد.ازهمون روز دلم نمیخواست دیگه جمالو ببینم.حس میکردم پیشنهاد بی شـرمانه ای بهم داده و باورم نمیشد که این پیشنــهاد فقط بخاطر خودم و موندنم توی عمارته.از جمال فـراری شده بودم و دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم.روزِ چهلم جمشید مثل همه ی مراسمات قبل عمارت پرشد از آدم هایی که حتی خیلیاشون رو من نمیشناختم.کنار عمه و مریم نشسته بودم و چادرِ سیاه رو روی صورتم کشیده بودم و اشک میریختم.علی و بهمن داشتن باهم بازی میکردن و مریم مراقبشون بود تا دعواشون نشه.عمه آروم زیرگوشم گفت:مادرت حرفهایی میزد دیبا.چادرو از روی صورتم برداشتم و با حرص گفتم:چه حرفی عمه؟اگه منظورت پیشنـهاد جمالِ نمیخوام راجبش حرف بزنی.اگه عزیز تو رو فرستاده تا پادرمیونی کنی و من قبول کنم سخت در اشتباهین.عمه از لحن تـند من جا خورد و کمی جابه جا شد وگفت:ناراحتی نداره عمه جان همه ی ما بفکر آینده ی توییم تو دیگه خودت تنها نیستی باید بفکر این بچه هم باشی.از حرفهای عمه کلافه شده
#دلداده
https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6
کانال زاپاس 👆👆
مشتی برگه رو تکانی داد و گفت توی این برگه نوشتم در قبال پولی که از من تحویل گرفتی زمین رو فروختی..بی خود هم جلز و ولز نکن چون راه به جایی نمی بری..این زمین از اول حق تو نبود ارث زن منه و از شیر مادر هم حلالتر
عمه جان با چشمانی تر خدا منو مرگ بده راه انداخته بودکه دست رضارو گرفتم بیصداخارج شدم عمه مدام مشتی رو نفرین می کرد و مشتی با خط و نشان کشیدن ساکتش می کرد.
به روستامون برگشتیم ولی با دیدن صحنه ی بعدی کمرم شکسته ترشد.در چاک چاک باز بودو همه جا بهم ریخته.هر چه اثاث به درد بخور بود برداشته بودن.همانجا جلوی در نشستم و از خدا مرگ خواستم.دیگه حتی اشکی هم توی چشمام نبود تا برای تسلای دلم گریه کنم.
پرگل همراه ملا احمد به حیاط وارد شدن که به زحمت بلند شدم و سلام کردم.
پرگل گفت خوب شد آمدی مهلا،من امانت دار خوبی نبودم خدا منو مرگ بده روم سیاه،نمی دونم کدوم از خدا بی خبری اینکارو کرده.
رو به ملا احمد تعارف نشستن کردم و گفتم من دزد وسایلمو خوب میشناسم بار اولش نیست.
ملا احمد لا اله الا الله گویان تسبیحش رو تند تند می زد و گفت گناه کسیو نشورین تا ببینم کار کی بوده.بی تفاوت به دیوار کاه گلی خانه تکیه کردم و گفتم گناهش پای من این کار جز از خاله ام از دست هیچ کس برنمیاد توی ابادی که دزد نداریم.
بعد رضارا برای بازی به کوچه فرستادم و برای ملا ماجرای مش رمضون رو هم تعریف کردم.ملا بعد از کلی شماتت گفت مگه ازین ارباب های کله گنده میشه زمین پس گرفت،هر برگه ای که جلویت بگذارن که نباید امضا کنی...ازت مدرک داره راه به جایی نمیبریم..
#رضا
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو تلاشتو بکن کم نیار
خودش کمکت میکنه
گاهی نجات تو رها کردنه
نجات خود خداست
اگه دوست داشتی اس...توریش کن
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا میگذره مشتی !؟
نمیگذره باور کن ...
چنان زخم میزنه به روح و روان آدم؛
که تا روزی که زنده ای اذیتت میکنه 🥀❤️🩹
.
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
...مش رمضون ملاک بزرگیه دستش با حسین خان توی یک کاسه اس...شکایتش رو می خوای پیش کی ببری؟
بعد از نگاهی به گوشه کنار خانه خداحافظی کرد و گفت میروم خانه ی کدخدا تا ببینم چه دستگیرم میشه.راجب ارث نداده به خواهرش هم می پرسم خدا کریمه شاید راه حلی پیدا شد.
پرگل هم بعد از کمی دلداری دادن از در خارج شد و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سراسیمه وارد شد و گفت مهلا یه اسب سواری از مردم کوچه سراغ تورو می گیره.نکنه خبط و خطایی کردی حسین خان فرستاده پی ات.
مضطرب بلند شدم و گفتم چه خبط و خطایی دیوانه شدی.
به دو به طرف کوچه رفتم که ارباب سوار بر اسبش با دیدنم به طرفم تاخت.
سریع به داخل برگشتم و در رو بستم.پرگل نگران گفت نگفتم یه خطایی کردی چرا رنگت مثل گچ سفید شد؟
نفس زنان گفتن زبان به دهن بگیر برات تعریف می کنم الان وقتش نیست.
در کوفته شد که گفتم چه می خواین از جانم؟
صدای ارباب امد که گفت در را باز کن مهلا کارت دارم بین در و همسایه خوبیت نداره
#رضا
https://eitaa.com/joinchat/1481638867Cb4d1fa9ca6
یادتون نره عضو کانال زاپاس بشین و از خوندن داستان آرامش لذت ببرین😍😍