تُـ♥️ـــــــﮩﮩ٨ﮩــــﮩ٨ﮩﮩــــــ♥️و» هَمون پادشاهی کِ
قَــــــــــﮩﮩ٨ﮩ💛ـﮩ٨ﮩﮩــــــلمروش قلب منه
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#حکایت_قدیمی
عارف بزرگ و استادانش
یكی از مریدان عارف بزرگی، هنگامی که عارف در بستر مرگ بود، از او پرسید: «مولای من استاد شما كه بود؟ میتوانید او را به ما معرفی کنید؟» عارف بزرگ گفت: « من صدها استاد داشتهام. نام کدام یک را میخواهی؟» مريد گفت: «كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟ همان را معرفی کنید.»
عارف اندیشید و گفت: «در واقع مهمترین مسائل را سه نفر به من آموختند. اولین استادم یك دزد بود.» مرید با تعجب فراوان پرسید: «یک دزد؟ منظور شما چیست؟» عارف بزرگ گفت: «شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمیخواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد.
او به من گفت که كارش دزدی است. دعوت كردم شب را در خانه من بماند. او یك ماه پیش من زندگی کرد. او هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی بر میگشت میگفت چیزی گیرم نیامد، اما فردا دوباره سعی میكنم. او مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم. از او یاد گرفتم که تلاش کنم و ناامید نشوم.»
مرید گفت: «عجب، دومین استاد شما چه کسی بود؟»
عارف گفت: «دومین استادم یک سگ بود.» و بعد به چشمهای متعجب شاگرد و مریدش نگاه کرد و ادامه داد: « آن سگ هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه میآمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب میدید و میترسید و عقب میكشید. سگ سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد پس از روزهای زیاد، تصمیم گرفت دل به دریا بزند و با این مشكل روبه رو شود.
او خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد. من از او یاد گرفتم برای حل کردن مشکلاتم از آنها فرار نکنم و با آنها روبهرو شوم. چون فقط در این صورت آن مشکل و مسئله حل میشود.»
مرید شگفتزده و مشتاق پرسید: « استاد سوم شما چه کسی بود؟»
عارف لبخندی زد و گفت: «استاد سوم من دختر بچهای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد میرفت. از او پرسیدم: «خودت این شمع را روشن كردهای؟» او گفت بله.
برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: «دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید: «شما میتوانید بگویید شعلهای كه الان اینجا بود كجا رفت؟»
من آنجا فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا میآید. این سه درس مهم ترین چیزهایی بود که یاد گرفتم.»
الهه عشق
نه ارایشی ...نه لباسی ...نه بریز و بپاشی ...
فرهاد دستهاش یخ بود و چادر رو از رو صورتم بالا زد و گفت : بزار ببینمت ...
صورتش میخندید ...فقط خدا میدونست چقدر دوستش داشتم...و چقدر دوستم داشت ...
لباشو رو پیشونیم گذاشت و گفت: برای یه عمر عاشقی کنارت
اماده ام ...برای هر لحظه دیدنت ...هر روزی که میبینمت بیشتر از قبل دوستت دارم ...
زنعمو سرفه ای کرد و گفت: چشم اقات دور عروس خانم ...
خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم ...
فرهاد خیره بهم بود و گفت : مامان ببین چقدر چادر بهش میاد ....من دلم میخواد نازخاتون چادر سرش کنه...
دلم نمیخواد این زیبایی های خاتونم رو کسی ببینه ...کسی بتونه ببینه من چه زنی دارم ...
خاتون از پشت سر گوش فرهاد رو چسبید و گفت :ای ای از الان زنم نگو ...
فعلا تا جشن عروسی براتون بگیرم جدا هستین ...
رفت و امدهاتون زیر دید خودمه ...
فرهاد اخی گفت و ادامه داد ...
امان از تو خاتون ...
من خیلی قبل تر ها هم میتونستم هر کاری میخوام بکنم...
خاتون اخم کرد و گفت : غلط میکنی ...
فرهاد دستشو بالا برد سر خاتون رو پایین اورد بوسید و گفت : من فدای این زور گویی هات خاتونم....
خاتون با بغض نگاهش کرد و گفت: بچه بودم میگفتن نوه خیلی شیرینه، نمیدونستم نوه انقدر شیرین ...
مثل تو و خاتون ...خوشبخت بشید ...
انقدر همو دوست داشته باشین ...انقدر خوشبخت باشین که کسی نتونه بهتون نظر کنه ...
خاتون نگاه من کرد و گفت : تو قشنگترین روزها رو برای من ساختی ...خاتون به فدای تو
#خاتون
#داستان زیبا و خواندنی
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
💠داستانی آموزنده و زیبا حتما بخوانید👌
✍️حکایت کنند مرد عیال واری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟
گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا...
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!
این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است...💯
✨بترس از ناله مظلومی
که جز خدا یار و مددکاری
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
الهه عشق
برای من ساختی ...خاتون به فدای تو
زنعمو یه بقچه کوچیک اورد و گفت: از وقتی فرهاد بچه بود براش طلا میخریدیم و برای زن فرهاد جمع میکردم...
بقچه رو باز کرد و گفت :تو این ابادی گور به گوری بد میدونن دختر طلا اویز کنه ...
اما الان دیگه خانم شدی ... خانم فرهاد خان ام شدی ...
دستمو جلو برد و دونه دونه النگوهای ظریفی رو تو دستم کرد و گفت: عروس بزرگ منی ...
فرهاد دستمو بین دست گرفت و گفت : این طلاها هم نباشه نازخاتون من قشنگی هاشو داره ...
نامادریم سقز بزرگی تو دهنش بود ...
گوشه لباسشو تکون میداد و گفت : مبارک خاتون ها ...
خاتون با اخم نگاهش کرد و گفت: خاتون ها مگه من دختر بچه اتم که خاتون ها صدام میکنی ...
از ترس خاتون خودشو عقب کشبد و گفت : ببخشید خاتون ...
خاتون چپ چپ نگاهش کرد و گفت : من عادت ندارم به کسی اخم کنم و تلخی کنم ...
ولی خوب بلدم زبون هارو کوتاه کنم...
زنعمو ارومگفت : چهار متر زبون داره زنیکه ...
فرهاد با اخم گفت : زشته مادر من ...
با دست بهش زدم و گفتم: کاری به کار مادرت نداشته باش ...
فرهاد موهامو پشت گوشم زد و گفت: چشم ...
باورم نمیشد انگشتر قشنگی تو انگشتم کردن ...
وصله قشنگی از فرهادم به قلب من خورد و شد برای تمام عمرم یه عشق قشنگ و جاودانه ...
خاتون دنبالم اومد تو اتاق ...
درب رو بست و گفت : بشین کارت دارم دختر ...
متعجب شدم از اون همه جدیتش و گفتم: خیره خاتون از من عصبی شدی ؟
_ نه چرا عصبی باشم ...بشین خوشگلم ...اهی کشید و گفت : بشین کارت دارم ...
#خاتون
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروفسور توفیق موسیوند
مخترع قلب مصنوعی و...
اهل روستای تاریخی
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ وقت در مورد خودت
منفی صحبت نکن
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
الهه عشق
#رضا مارجان به سختی سرش رو به طرف مهلا چرخوند و گفت مرگ حقه قربان چشمای تیله ایت بشم. مهلا خودش ر
.
با کمک راننده در حال کول کردن مارجان بودم که خاله پرگل پیش دستی کرد با کلیدی که از خونمون گوشه ی روسریش همیشه می بست در رو باز کرد و گفت خوب کردی مادر،آدم توی وطنش قرار می گیره آب و هوای اینجارو بخوره جان می گیره.
مارجان روی کولم از پله ها بالا رفتم و توی رختخوابی که خاله پرگل لنگان لنگان پهن کرد خوابوندمش.
خاله پرگل کنارش نشست و شروع کرد به لالایی خوندن و گریستن.ترانه ی محلی سوزناک می خوند و سرآخر گفت ای روز خوش ندیده مهلا،عاقبت غصه ها از پا انداختنت...
خاله پرگل اشک هاش رو پاک کرد و گفت زن و بچه ات رو چرا نیاوردی؟این پیرزن دیگه بمون نیست کاش میاوردی دور و برش باشن.
بغضم دوباره ترکید و گفتم خودم کنیزیشو می کنم ترنج و بچه ها درس و مدرسه داشتن،خودمم مرخصی گرفتم شاید چند روزی موند و راضی به برگشتن شد.
خاله پرگل یک دستش رو به دیوار گرفت و دست دیگه به عصاش به سختی بلند شد و گفت کجا ببریش،نرفته باز باید برگردانی...کار خودتو سخت نکن،بزار تو آب و خاک خودش بمیره.
خاله پرگل رفت و من موندم و مارجانی که دوری راه و جاده ی پر پیچ و خم اونقدر خسته اش کرده بود که توی خوابی عمیق فرو رفته بود.
صورت گرد و کوچکش پر از چین و چروک روزگار بود و چشماش دیگه به درشتی قبل نبود و ریز و ریزتر شده بود.
پتورو بالاتر کشیدم و موهای قرمز همیشه تمیز و براقش رو به زیر روسریش فرستادم.
چند روزی توی روستا موندم ولی مارجان راضی به برگشتمون نشد.مونده بودم چکار کنم که خاله پرگل گفت بزار باشه مادر تو برو به کارت برس من هر روز بهش سر می زنم.
دست روی پیشانیم به دیوار تکیه کرده بودم
#رضا
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
راهیی که رفته بودم.. راه برگشت نداشتم؟! ... قلبم داشت از جا کنده میشد لباسامو پوشیدم به عطی لوکیشن فرستادم سر نیم ساعت جلو در بود شالمو سرم کردم در اتاق باز کردم صدای پدر بهرام میاومد دست از سر بچه ها بردار چقدر خودخواهی تو ....
کسی چیزی نمیگفت شاید با گوشی حرف میزد
بدون توجه از پله ها رفتم پایین عطی منتظرم بود سوار ماشینش شدم
گفتم عطی شماره منو تو دادی بهش ....
عطی گفت چکار میتونستم بکنم از دیشب گوشیمو گرفته به زنگ..... تو هیچ معلومه داری چکار میکنی پری شب میگی از خونه فرار کردم .. دل تنگ آریا بودم.. امشب میگی عقد کردی.... اهورا گفت آریا مراسم بهم زد میگه چند روز دنبال خرید خونه اس که جدا شه بره اون دختره یعنی تورو رو بگیره منم دیشب گفتم ازدواج کردی بلکه آریا بیخیال شه اهورا هم به آریا گفته اونم از دیشب منو کشت تا شماره رو گرفت گفت اگه ندی میرم خونه اشون ترسیدم ابرو ریزی شه ...
عصبی خندیدم گفتم آریا غرور مارو له کرد بدون اینکه بیاد دنبالم بدون اینکه دلجویی کنه گذاشت رفت تازه میگه دنبال خونه جدا کردن بودم ...عطی ،بهرام دوستم داره بخاطرم با خانواده اش میجنگه من اگه طلاق بگیرم پدر مادرم آواره میشن من چه خاکی به سرم بریزم ... من قلبم بخاطر عشقش از جا کنده میشه ولی بهم بد کرد میدونی بد کرد خدااا چکار کنم ...
باید دعا کنیم زن بگیره همین...
بهرام قضیه دوستیمون با آریا بفهمه منو چی
چی میگی مگه چکار کردی آخه یه دوستی ساده بود ...
نمیدونم عطییی من باید برگردم عطییی توروخدا حلش کن الان بهرام میاد ..
رومو بوسید گفت امروز با آریا حرف بزن بلکه بیخیالت شه .... مراقبت خودت باش ...
رفتم اتاقم دوباره پیام و تماس گرفته بود گوشی دستم بود دوباره زنگ خورد
کسی نبود هنوز هم بهرام نیومده بود گوشی جواب دادم
پائیزان....
مکث کردم قلبم فریاد میکشید بگو جان دلم ... ولی آروم گفتم بله ...
پائیزان من بگو که دروغ ....
بغض کردم صدام میلرزید گفتم آریا فراموشم کن من ازدواج کردم صدای هق هق گریه اش رو شنیدم بند دلم پاره شد ....ناچار روی زمین نشستم گوشی پرت کردم رو تخت
آروم با خودم زمزمه کردم منو ببخش عشقم منو ببخش عشق دلم ...یهو در باز شد دستمو به صورتم کشیدم اشکامو پاگ کردم حمیرا جلو روم ایستاده بود ...با همون پوزخند مسخره گفت چه زود فیلت یاد هندوستان کرده عرووووس خانوم ...
دستپاچه گفتم چی میگین من فقط دلم تنگ مامانم شدم
گوشی رو تخت پرت کرده بودم زنگ خورد زودتر از من حمیرا گوشی رو برداشت جواب داد...