الهه عشق
برای من ساختی ...خاتون به فدای تو
زنعمو یه بقچه کوچیک اورد و گفت: از وقتی فرهاد بچه بود براش طلا میخریدیم و برای زن فرهاد جمع میکردم...
بقچه رو باز کرد و گفت :تو این ابادی گور به گوری بد میدونن دختر طلا اویز کنه ...
اما الان دیگه خانم شدی ... خانم فرهاد خان ام شدی ...
دستمو جلو برد و دونه دونه النگوهای ظریفی رو تو دستم کرد و گفت: عروس بزرگ منی ...
فرهاد دستمو بین دست گرفت و گفت : این طلاها هم نباشه نازخاتون من قشنگی هاشو داره ...
نامادریم سقز بزرگی تو دهنش بود ...
گوشه لباسشو تکون میداد و گفت : مبارک خاتون ها ...
خاتون با اخم نگاهش کرد و گفت: خاتون ها مگه من دختر بچه اتم که خاتون ها صدام میکنی ...
از ترس خاتون خودشو عقب کشبد و گفت : ببخشید خاتون ...
خاتون چپ چپ نگاهش کرد و گفت : من عادت ندارم به کسی اخم کنم و تلخی کنم ...
ولی خوب بلدم زبون هارو کوتاه کنم...
زنعمو ارومگفت : چهار متر زبون داره زنیکه ...
فرهاد با اخم گفت : زشته مادر من ...
با دست بهش زدم و گفتم: کاری به کار مادرت نداشته باش ...
فرهاد موهامو پشت گوشم زد و گفت: چشم ...
باورم نمیشد انگشتر قشنگی تو انگشتم کردن ...
وصله قشنگی از فرهادم به قلب من خورد و شد برای تمام عمرم یه عشق قشنگ و جاودانه ...
خاتون دنبالم اومد تو اتاق ...
درب رو بست و گفت : بشین کارت دارم دختر ...
متعجب شدم از اون همه جدیتش و گفتم: خیره خاتون از من عصبی شدی ؟
_ نه چرا عصبی باشم ...بشین خوشگلم ...اهی کشید و گفت : بشین کارت دارم ...
#خاتون
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروفسور توفیق موسیوند
مخترع قلب مصنوعی و...
اهل روستای تاریخی
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچ وقت در مورد خودت
منفی صحبت نکن
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
الهه عشق
#رضا مارجان به سختی سرش رو به طرف مهلا چرخوند و گفت مرگ حقه قربان چشمای تیله ایت بشم. مهلا خودش ر
.
با کمک راننده در حال کول کردن مارجان بودم که خاله پرگل پیش دستی کرد با کلیدی که از خونمون گوشه ی روسریش همیشه می بست در رو باز کرد و گفت خوب کردی مادر،آدم توی وطنش قرار می گیره آب و هوای اینجارو بخوره جان می گیره.
مارجان روی کولم از پله ها بالا رفتم و توی رختخوابی که خاله پرگل لنگان لنگان پهن کرد خوابوندمش.
خاله پرگل کنارش نشست و شروع کرد به لالایی خوندن و گریستن.ترانه ی محلی سوزناک می خوند و سرآخر گفت ای روز خوش ندیده مهلا،عاقبت غصه ها از پا انداختنت...
خاله پرگل اشک هاش رو پاک کرد و گفت زن و بچه ات رو چرا نیاوردی؟این پیرزن دیگه بمون نیست کاش میاوردی دور و برش باشن.
بغضم دوباره ترکید و گفتم خودم کنیزیشو می کنم ترنج و بچه ها درس و مدرسه داشتن،خودمم مرخصی گرفتم شاید چند روزی موند و راضی به برگشتن شد.
خاله پرگل یک دستش رو به دیوار گرفت و دست دیگه به عصاش به سختی بلند شد و گفت کجا ببریش،نرفته باز باید برگردانی...کار خودتو سخت نکن،بزار تو آب و خاک خودش بمیره.
خاله پرگل رفت و من موندم و مارجانی که دوری راه و جاده ی پر پیچ و خم اونقدر خسته اش کرده بود که توی خوابی عمیق فرو رفته بود.
صورت گرد و کوچکش پر از چین و چروک روزگار بود و چشماش دیگه به درشتی قبل نبود و ریز و ریزتر شده بود.
پتورو بالاتر کشیدم و موهای قرمز همیشه تمیز و براقش رو به زیر روسریش فرستادم.
چند روزی توی روستا موندم ولی مارجان راضی به برگشتمون نشد.مونده بودم چکار کنم که خاله پرگل گفت بزار باشه مادر تو برو به کارت برس من هر روز بهش سر می زنم.
دست روی پیشانیم به دیوار تکیه کرده بودم
#رضا
الهه عشق
#پائیزان...... پائیزان، دختر ساده و زیبایی که اسیر ِسِحر و مکر زنانه میشه.....
راهیی که رفته بودم.. راه برگشت نداشتم؟! ... قلبم داشت از جا کنده میشد لباسامو پوشیدم به عطی لوکیشن فرستادم سر نیم ساعت جلو در بود شالمو سرم کردم در اتاق باز کردم صدای پدر بهرام میاومد دست از سر بچه ها بردار چقدر خودخواهی تو ....
کسی چیزی نمیگفت شاید با گوشی حرف میزد
بدون توجه از پله ها رفتم پایین عطی منتظرم بود سوار ماشینش شدم
گفتم عطی شماره منو تو دادی بهش ....
عطی گفت چکار میتونستم بکنم از دیشب گوشیمو گرفته به زنگ..... تو هیچ معلومه داری چکار میکنی پری شب میگی از خونه فرار کردم .. دل تنگ آریا بودم.. امشب میگی عقد کردی.... اهورا گفت آریا مراسم بهم زد میگه چند روز دنبال خرید خونه اس که جدا شه بره اون دختره یعنی تورو رو بگیره منم دیشب گفتم ازدواج کردی بلکه آریا بیخیال شه اهورا هم به آریا گفته اونم از دیشب منو کشت تا شماره رو گرفت گفت اگه ندی میرم خونه اشون ترسیدم ابرو ریزی شه ...
عصبی خندیدم گفتم آریا غرور مارو له کرد بدون اینکه بیاد دنبالم بدون اینکه دلجویی کنه گذاشت رفت تازه میگه دنبال خونه جدا کردن بودم ...عطی ،بهرام دوستم داره بخاطرم با خانواده اش میجنگه من اگه طلاق بگیرم پدر مادرم آواره میشن من چه خاکی به سرم بریزم ... من قلبم بخاطر عشقش از جا کنده میشه ولی بهم بد کرد میدونی بد کرد خدااا چکار کنم ...
باید دعا کنیم زن بگیره همین...
بهرام قضیه دوستیمون با آریا بفهمه منو چی
چی میگی مگه چکار کردی آخه یه دوستی ساده بود ...
نمیدونم عطییی من باید برگردم عطییی توروخدا حلش کن الان بهرام میاد ..
رومو بوسید گفت امروز با آریا حرف بزن بلکه بیخیالت شه .... مراقبت خودت باش ...
رفتم اتاقم دوباره پیام و تماس گرفته بود گوشی دستم بود دوباره زنگ خورد
کسی نبود هنوز هم بهرام نیومده بود گوشی جواب دادم
پائیزان....
مکث کردم قلبم فریاد میکشید بگو جان دلم ... ولی آروم گفتم بله ...
پائیزان من بگو که دروغ ....
بغض کردم صدام میلرزید گفتم آریا فراموشم کن من ازدواج کردم صدای هق هق گریه اش رو شنیدم بند دلم پاره شد ....ناچار روی زمین نشستم گوشی پرت کردم رو تخت
آروم با خودم زمزمه کردم منو ببخش عشقم منو ببخش عشق دلم ...یهو در باز شد دستمو به صورتم کشیدم اشکامو پاگ کردم حمیرا جلو روم ایستاده بود ...با همون پوزخند مسخره گفت چه زود فیلت یاد هندوستان کرده عرووووس خانوم ...
دستپاچه گفتم چی میگین من فقط دلم تنگ مامانم شدم
گوشی رو تخت پرت کرده بودم زنگ خورد زودتر از من حمیرا گوشی رو برداشت جواب داد...
الهه عشق
چرا عصبی باشم ...بشین خوشگلم ...اهی کشید و گفت : بشین کارت دارم ...
روبروش نشستم...دامن پیراهنمو روی پاهام کشید و گفت : من مادرتو برای پدرت گرفتم...
مادرت دختر خوبی بود اون لنگه نداشت تو ادب تو کمالات ...
قرار بود خوشبخت باشه ...میدونست پدرت نمیخوادش ...بهش گفتم: صبوری کن بچه دار بشی همه چی درست میشه ...
تحمل کن صبوری کن ...زندگی برای همه بالا و پایین داره ...
مادرت فقط میگفت چشم...
امروز نیست و من شرمنده اشم...برای خوشبختی تو جنگیدم تا خوشبخت بشی ...
فرهاد از گوشت و حون خودمه ...
میدونم که نمیزاره بند دلت پاره بشه...
میدونم که نمیزاره دلت بلرزه ...
همه چی اروم بود و کسی به کار کسی کاری نداشت ...اخرین محصولات رو میچیدن و انبارهارو پر میکردن ...
شیر گاوها تازه بود و پنیر و خامه صبح ها به راه ...
ارد اورده بودن و فرهاد همه رو تو انبار چیده بود ...میگفت امسال سهمیه اش رو گرفته و به مردم هم خیلی کمک کرده بود ...
عقد کرده ی مردی شده بودم که جون و دین و ایمانم بود ...
برای حموم دهم پسر اردشیر اماده میشدیم...
قرار بود فرهاد مارو با ماشین ببره و شب برمون گردونه ...
خیلی خوشحال بودم دخترا ارزوشون بودن تو جاهایی که بهشون توجه بشه ....
از سمت خانواده خاله خیلی برام خواستگار اومده بود و همیشه تو چشم ها بودم ...
پیراهنم رو تنم کردم بوق ماشین فرهاد میگفت عجله کنین ...
خدمه با عجله وسایلی که خاتون میخواست برای خواهرش سوغات ببره رو عقب ماشین میچیدن...
از پنجره سرک کشیدم ...زنعمو بهشون اخم میکرد که با ملایمت بچینن دبه های ماست و کره زمین نریزه ...#خاتون
روزی #بهلول از راهی میگذشت. مردی را دید که غریبوار و سر به گریبان ناله میکند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت: آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟
آن مرد گفت: من مردی غریب و سیاحتپیشهام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت: من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین میکنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهرهای خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل ۳۰ هزار دینار طلا میشود دارم، میخواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدی بسازم.
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به دیده منت. چه وقت امانت را میآوری؟
بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسهای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطار از دیدن کیسه که تصور مینمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت: کیسه امانت این شخص در انبار است. فوری بیاور و به این مرد بده.
شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
39.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈 کارتون پلنگ صورتی
♨️ #کارتون #پلنگ_صورتی
🍁🍂🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂