پدرم به سـ. ــنـ. ـ. ـگ خاتون چشم دوخت و گفت : خاتون کـ. ـ.. ـناهش خیلی بزرگه ...تو نمیتونی درک کنی من چی کشیدم وقتی اوا_زه مهری و صمد همه جا پیچید ...درسته محرمیت ماتموم شده بود و میخواستیم با یه جشن همیشگیش کنیم ولی همه میدونستن مهری چقدر برام عزیزه ...
برگشتم دیدم شده ز_ن صمد ...دیدم حا_مله است ...مهری بهم حـ.ـ.ـیا_نت کـ.ـ.ـرده بود و من اینطور فکر میکردم ...
ا_هـ.ـ.ـی کـ.ـ.ـشید و گفت : خاتون ما رو نا_ـبود کرد ...مخصوصا مهری رو ...اشک های پدرم میریخت و گفت : د_رد داشت خیلی در_د داشت ...
نتونستم دیگه خواهش کنم و به سـ.ـ.ـنـ.ــ.ـگ فرهاد اشاره کردم و گفتم: فرهاد خیلی خوب بود اونم مثل شما مراقب من بود خدا بیامرزدشون ...
دیگه بریم هوا داره تاریک میشه ...
دستشو به سمت من د_راز کرد و راهی شدیم ...
از کوچه ها میگذشتیم و از خاطراتش میگفت ...
جلوی درب عمارت خاتون که رسیدیم قلبم تنـ.ـ.ـدتر شروع به تپیدن کرد ...
پدرم به درب اشاره کرد و گفت : میخوای بری داخل ؟
با سر گفتم نه و گفت : هرجور تو بخوای ماشین رو روشن میکرد که گفت: منم اینجا رو دوست ندارم ...
تا عمارت برسیم دلم هزاربار جـ.ـ.ـو_شید و فـ.ـ.ـرو کـ.ـ.ـش کرد ...
درب بزرگش باز بود و ماشین های زیادی اونجا پارک بود ...
همه جارو سیاه ز_ده بودن و ز_ن اردشیر خان مر_ده بود ...
صدای گریه نمیومد و دیگ های بزرگی به راه بود و عطر شام همه جا پیچیده بود ...
عینک افتابی ام رو از بالای سرم تو کیف دستی کوچکم گزاشتم و به عمارت خیره بودم...
هیچ تغییری نکرده و بود و حیف از عمر ما ادم ها که میگذشت و اون عمارت همچنان سرجـ.ـ.ـاش بود ...
پدرم نگاهی با دقت کرد و گفت : ابهت و خـ.ـ.ـوف عجیبی داره ...
به اتاق خودم اشاره کردم و گفتم: من اونجا میموندم ...
سرشو تکون داد و گفت : خوب شد که اومدیم ببین این همه ادم اومدن برای شرکت تو مراسم...
فردا مراسم و امروز اینجا چخبر بوده ...
اردشید خان مر_د خیلی بزرگی ...
دستم رو دستگیره درب بود و میتـ.ـ.ـر_سیدم پیاده بشم ...
میتـ.ـ.ـ.ـر_سیدم با اردشیر روبرو بشم ...
#خاتون
۳
16.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🍰🍊 #کیک_یخچالی
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
برکت ، تنهـا نـان
درونِ سفـره نیسـت…🌸🍂
بـرکت
گاهی آدمیست که با بـودنش
در سفـرهی قـلبت
زیبا میکند ادامهی زندگیات را.....🍃❤️
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
مسیر برام غریبه شده بود و تو همون دوسال و نیم اون همه تغییر کرده بود...پدرم پشت فرمون بود و من کنارش...
راه درازی داشتیم و اولین سفر دونفره ما بود ...
برام اهنگ گذاشته بود ...
اون پدر نبود یه فرشته بود ... خدا جواب همه سختی هامو توی پدرم خلاصه کرده یود ...
تاج ملک خیلی ناراحت بود که ما میریم اونجا اما به خودش اجازه دخالت نمیداد ...
اونشب قبل از حرکت ...کاوه و پدرش رسما منو خواستگاری کردن و قرار شد وقتی برگشتیم در موردش صحبت کنیم ...
بین راه ناصرخان نگاهم کرد و گفت : خوشحالی ؟
نگاهش کردم و گفتم: خیلی زیاد به هر حال من اونجا بزرگ شده ام ...
_ منم اونجا بزرگ شدم ...مثل تو ...اونجا عاشق شدم و همونجا هم از عشق دل کندم ...
دستشو جلو اورد گونه امو لمس کرد و گفت : نشد در مورد کاوه درست و حسابی صحبت کنیم...
من اصراری ندارم که ازدواج کنی ...
با لبخند نگاهش کردم و گفتم : میخوای ترشـ.ـ.ـیم بندازی؟
_ اره مگه چه ایرادی داره ...خاتون خودت نمیدونی ولی شبا هزاربار از خواب میپرم میام پشت در اتاقت تا مطمئن بشم هستی ...میتـ.ـ.ـرـ.سم ببینم خواب بوده و تو واقعیت نداری ...
اخمی کردم و گفتم : اگه شوهر کـ.ـ.ـنم اونوقت چی ؟
_ اونوقت دیگه محـ.ـــ.ـبورم ...ولی بیچاره اون دامادی که قراره داماد من بشه ...چون همش سرم تو زندگیتونه ...
بلند بلند میخندیدم و من تو دلم غوغایی عجیب بپا بود ...
مستقیم رفتیم سر خـ.ـ.ـا_ک خاتون و فرهاد و مادرم ....
پدرم کنار سنـ.ـ.ـگ مامان نشست ...اهی کشید و همونطور که گل روروی سنـ.ـ..ـگـ.ـ.ـش میزاشت گفت: من با تو چیکار کردم ...چطور تونستم ولت کنم ...
مهری حلالم کن ...من به تو بد نکردم به خودم بد کردم که این همه سال در حـ.ـ.ـسرت نگاهای خاتون بودم...
منو ببخش ...
خم شد و سـ.ـ.ـنـ.ـ.ـگ رو بـ.ـ.ـوـ.سه ای زد ...
به من خیره بود و گفت: دنیا رسم عجیبی داره دنیا خیلی دنیای بدیه ...
دستهاشو فـ. ـ. ـشردم و گفتم : مطمئنم مادرمم بخشیده اتون ...
یکم مکث کردم و گفتم : الان که اینجاییم یه خواهشی دازم...
به سـ. ـ. ـنه اش زد و گفت : تو جـ. ـون بخواه ...
_ جونت سلامت که جونمی پدرم ...میخوام خواهش کنم خاتون رو ببخشی حلالش کنی دستش از دنیا کوتاه ...نزارید عـ. ـــ. ـداب بکـ. ـ. ـشه ..اون منو رو چشم هاش بزرگ کرد ..
#خاتون
۴
الهه عشق
مشغول هرس درختای باغچه بودم که یزدان بعد از خداحافظی از لاله از پله ها پایین اومد و حین پوشیدن کت مشکیش با دیدن من به طرفم اومد و گفت خسته نباشی بابا.
قیچی باغبونیو بستم و با نگاهی بهش گفتم سلامت باشی باباجان،چرا این موقع روز هنوز خونه ای؟
یزدان مشغول جمع کردن شاخه های خشک ریخته شده پای درخت شد و گفت راستش یه خونه پنجاه متری دیدم و اگه خدا بخواد می خوام بخرمش.
با خوشحالی گفتم مبارکت باشه پسرم خداروشکر،مواظب باش سرت کلاه نزارن،خوب چهار کنج خونه رو دیدی،گرون نندازن بهت.
یزدان خنده ی ریزی کرد و گفت باباجان من پنجاه سالمه،سرد و گرم چشیدم خودم معمارم نگران نباش.
با پشت دست عرق پیشونیمو پاک کردم و گفتم تو صد سالتم بشه برای من همون پسر هجده ساله ی سر به هوایی.
یزدان این پا اون پا کرد و گفت اگه خدا بخواد و امروز قولنامه اش کنم دیگه کم کم اینجارم خالی می کنیم،پنج سال من نشستم شاید مهرانم دلش بخواد خونشو بده اجاره و بیاد اینجا بشینه...اینجوری می تونه یه خونه ی بزرگتر بخره...با سه تا بچه جاشون تنگه.بچه هاشم ماشالله بزرگ شدن خرجشون روز به روز بیشتر میشه.
دوباره مشغول قیچی کردن شاخه ها شدم و گفتم باشه پسرم ان شالله هرجا هستی دلت خوش باشه،مهران هم اومد قدم خودش و زن و بچه اش روی چشم.
مهران که ماجرا رو شنید استقبال کرد و بعد از مدتی جای مهران و یزدان عوض شد.
بچه های مهران بزرگ شده بودن و دو پسر بیست ساله و هجده ساله به اسم های احمد و محمود و یه دختر دوازده ساله به اسم مهسا داشت و زن مهربون و خونگرمی که با اومدنشون به کلبه ی من رنگ زندگی پاشیده شد.دوباره بساط چای خوردن های روی تخت چوبی حیاط راه افتاد و ماهی های قرمز کوچولو توی حوض تمیز شده انداخته شدن.
مهران هر روز غروب هندونه ی گرد و جگر خونی که از ماشینی سر کوچه می خرید رو توی حوض مینداخت و با صدای بلند اهل خونه رو صدا می زد تا به استقبالش بیان و دست های پر از ساک دستی های میوه و مرغ و گوشت رو ازش بگیرن.
مهسا دو تا یکی پله هارو گز می کرد و به پیشواز پدرش میومد و من از تماشای رفت و آمد بچه های مهران،بچه هایی که اسم خانوادگی منو زنده نگه می داشتن حظ می کردم.
زنگ در شروع به چه چه زدن کرد که مهسا با چادر سفید گل گلیش برای باز کردن در رفت و با سلام عمه خوش اومدین گفتن مشغول روبوسی شدن.مهلا و نگین دسته گل و شیرینی به دست وارد حیاط شدن که سپیده بالای ایوون با دیدنشون با خوشرویی گفت راه گم کردی ابجی مهلا یاد فقیر فقرا کردی؟
مهلا یک دستش رو به پشت مهسا گذاشت و حین راه رفتن گفت اومدیم روز معلمو به باباجون
#رضا
Soheil Mehrzadegan - Bi Eshgh.mp3
10.68M
پلی موزیک
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
الهه عشق
به باباجون تبریک بگیم.
نگین مشغول باز کردن در جعبه ی شیرینی شد و گفت چاییت حاضره زن دایی؟بیار که با این شیرینی میچسبه،تازه ی تازه است.
بعد با دیدن من که روی تخت کنج حیاط نشسته بودم به طرفم اومدن و بعد از احوال پرسی با احمد و محمود که مشغول تعمیر دوچرخه،بالای حیاط بودن،کنارم نشستن.
سپیده با سینی چای بهمون پیوست که رو به نگین پرسیدم دخترم خواستگارت دکتر جلالی چی شد؟دیگه مادرش مزاحمت ایجاد نکرد؟
نگین هنوز جواب نداده مهلا بعد از جا باز کردن برای نشستن سپیده،گفت ایندفعه خودش اومده بود باباجون.پسر مودب و عاقلی به نظر میومد.اومده بود از طرف مادرش عذرخواهی.می گفت آدرس منو پیدا کرده داده به مادرش که بیاد برای صحبت های اولیه،ولی مادرش اومده و اون رفتارو کرده.
به طرف مهلا برگشتم و گفتم خب تو چی گفتی؟
مهلا شونه ای بالا انداخت و گفت چی باید می گفتم باباجون؟گفتم ازدواج که فقط پیوند دو نفر نیست پیوند دو خانواده است.شما باید اول خانوادتو راضی کنی بعد بیای سراغ ما.
سپیده اولین لیوان چای رو به طرف من گرفت و گفت خیلی هم دل مادرش بخواد،دخترمونم دو روز دیگه دکتر میشه،اگه به مالش مینازه که خداروشکر اندازه ی خودمون داریم و دستمون جلوی غریبه دراز نیست.
نگین جعبه ی شیرینیو به طرفم گرفت و گفت ولش کنین اصلا مهم نیست هر کی طاووس خواهد جور هندوسان کشد مردی که الان نتونه حرفشو به کرسی بنشونه تمام عمرش باید چشم به دهن مادر و دست پدرش باشه.
سپیده هورتی به چاییش کشید و گفت قربون دهنت،خلایق هرچی لایق بزا بره یه عروس گیس بریده بیاره چششو که درآورد گذاشت کف دستش میفهمه عروس مثل تو داشتن لیاقت می خواد.
گازی به شیرینی توی دستم زدم و رو به نگین گفتم برای ازدواج عجله نکن دخترم،صحبت سر یک عمر زندگیه،اگه چرخ اشتباهی به گاری زندگیت ببندی باید تا آخر عمر لنگ زدنشو تحمل کنی.درستو بخون برو سر کار،بزا چشمت به روی دنیا باز بشه که بهتر انتخاب کنی.
نگین با غصه گفت الان مسئله ی من رفتار زننده ی مادر دکتر جلالیه باباجون.هر کاری می کنم نمیتونم به خاطر غرور کاذبش ببخشمش.اشک مامانو درآورده و سطح اقتصادی پایینترمونو به رخمون کشیده،اگه خدای اون بالا شاهد رفتار زشتش بوده باشه مطمئنم بی جواب نمیمونه.
سرمو تکونی دادم و گفتم:چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت
آه یتیم بی جواب نمیمونه،یه روزی دوباره سر راه هم قرار میگیرین دخترم،روزی که تو بالایی و اون مادر از خود راضی پایین،فقط دلم برای پسرش میسوزه که قراره پاسوز اشتباه بزرگترش بشه.
#رضا