eitaa logo
الهه عشق
42.9هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
7هزار ویدیو
2 فایل
«وأنت في طريقك للبحث عن حياة، لا تنسى أن تعيش.» در راه یافتنِ زندگی، زندگی را فراموش نکن.🤍🍃 بهم‌ پیام بده رفیق🥰💕 @Rogaiee جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
ز_نی وارد شد و سلام کرد و پشت سرش زن مـ ـســ ــنی بود ... خاله توبا با بغض گفت : خوش اومدید به چـ ـله عـ ـروس عمارتم خوش اومدین ... مهردخت جان خوش اومدی .‌‌.با شنیدن اسم مهردخت چشم هام موجی گرفت که نمیتونستم پلک بزنم‌... خاله عمه اردشیر رو کنار خودش نشوند و گفت : خیلی سخته نوه هام بی مادر شدن و من فقط میدونستم حرفهاش همش دروغ ... عمه اردشیر اهی کــ ـــشید و گفت: مگه خود ما نیستیم ...دوساله دختر دست گلم بی شوهر شده ... مهردخت رو ببین مگه چند ســ ــاـ لــ ـــشه ...پسراشو مادرشوهرش نگه داشته و دخترم پیش ما مونده .... نمیزارن بجــه رو درست و حسابی ببینم ... میگن اگه شوهر میخوای با_ید ز_ن بــ ــرادر شــ ــوهرت بشی ...مهردختم‌ که لجباز تر از اونا ... خاله توبا ابروهاش تو هم رفت و برای عوض کردن حرف گفت : سفره بیارن ...اکرم کجایی شام بیار ... با عجله سفره پهن میــ ــ ـکــ ــردن و پیاز و سبزی خوردن رو تو سفره میچیدن ... هیجـ.ـ.ـان خاصی بود و دلم میخواست اردشیر رو ببینم‌...بودن مهردخت چرا داشت منو از_ ــــ _ار میداد ...اون که با من کاری نداشت ... مر___ ک شوهرش چرا به من سخت میگذشت ... تو دیس های استیل پلو و مرغ کشیده بودن و اوردن ... از اون اشتهای ز_ن عمو و ز_ن بابام تعجب کردم و چقدر گرسنه بودن ... خدا با اونا چیکار کرده بود ... نصفی از مرغم رو برای زنعمو گزاشتم و گفتم: میل ندارم ... اروم لای مشما پیچید تو کیفش گزاشت و گفت: خدا لهـ.ـ.ـنتت کــ ـ ـنه صمد ... شام خورده شد و نزدیکا میرفتن و اونایی که راهشون دور بود اونشب مهمان عمارت بودن ... مهردخت چشم های بادمی قشنگی داشت ...از من یکم کوتاهتر بود و موهای بلند داشت و کــ ــمر باریکی بهش نمیومد دوتا پسر داشته باشه وچقدر صحبت کردنش خاص بود ... لــ ــبهای کوچیک و ظریفی که وقتی صحبت میکرد میخندید ... ازش رو گرفتم و انگار دیدنشم داشت منو خـ. ــ. ــفه میکرد ...خانم بزرگ همه رو برای خواب میفرستاد ... زنعمو رو به من گفت : ما میریم صبح میایم ... _ منم میام عمو کجاست ببینمش ؟ _ نمیدونم والا تا الان رفته ...صبح میگم تو اومدی میاد پیشت ... از تو کیفم هرچی پـ.ــ.ـ ـول توش بود به زنعمو دادم و گفتم : کاش به من میگفتین چقدر روزگارتون سخته ‌... زنعمو اــ هی کشید و گفت : حق گفتن هرکسی نون قلبشو میخــ ــوره ...قلبت بزرگه...قلبت قشنگه ... با اخم رو به ز_ن بابام گفتم : فرشاد کجاست ؟ از من شرمنده بود و گفت : خونه است ... _ بگو فردا بیاد میخوام ببینمش ... چشمی گفت و بیرون رفتن ... تا جلوی درب اتاق رفتم حیاط خلوت میشد و خیلی ها رفته بودن ....از ایوان بالا به زنعمو نگاه میکردم و خیلی ناراحت بودم ..‌نمیتونستم اونطور ببینم دارن سخت میگذرونن ‌.‌ نگاهم به مهردخت افتاد که روبروش مردی رو دیدم که برای دیدنش اون مسافت برام مثل راه صدسـ. ــ ـاله شده بود ... همون قامت همون ابهت و همون جلال ....صورتش مملو از ریش بود و تارهای سفید بین اونا چی میگفت ... خیسی اشک رو روی گونه ان حس کردم‌...و نرده ها رو چــ ـــ ـنگ میزـــ دم ... مهردخت باهاش صحبت میکرد ... دلم لــ ـــ ـرزید از اینکه اونا هر رو الان مجرد بودن ... عشقی قدیمی انگار داشت بینشون شــ ـــ ــعله میــ ــ کــ ـشــ ــید ... نتونستم جلوی خودمو بگیرم و لــ ــیمــ ــو گــ ــ ـاز گرفتم ...دلم میخواست یچی رو بشــ ــکــ ــ ـنم ...دا_د بزـــ نم...خودمو خالی کنم‌... ۳
از خوردن ۱۰-۱۵ تا قرص خسته شدی؟ 😢 درد و بیماری کلافت کرده ؟؟ 🥺 استرس و اضطراب آرامش تو گرفته ؟ 😔 بیا برای یکبار با نسخه ابردوا خودتو از بسیاری از داروها بی‌نیاز کن 👌 فقط یکبار امتحان ببین 😳👇 👈 دریافت نسخه ابردوا 😍 جهت دریافت اطلاعات بیشتر 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2101543460Cc222884313
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل
با ابردوا از شر 70 نوع بیماری خلاص شو 👌 ابردوا رو لمس کن 110 میلیون شمش طلا جایزه ببر😍👇 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺🌺 🌺 🌺🌺🌺 🌺 🌺 🌺🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺 🌺
یادش بخیر اونروزا با صدای زنگ این ساعتها برای سحری بیدار میشدیم. کلاس اول ابتدایی سال 61 بودم پدر مرحومم ساعت سمت راست رو هدیه گرفت.سروقت مدرسه برم. یادش بخیر. 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
همرنگ این جماعت هزار رنگ، شدن آفتاب پرست می خواهد نه یکتاپرست گاهی نمیشه همرنگ جماعت شد، پس بهتره خودت باشی ... 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
😮‍💨همیشه تو عروسیا و جشنا حسرت موی بلنددیگران خوردم 🐙 دختر خالم ده متـــــر مو داره اونوقت من کچل بین حرفاش از این کانال اسم برد کنجکاو شدم بیام ی سری بزنم https://eitaa.com/joinchat/3720937500Cce62abdffa فکرشم نمیکردم به این سادگی منم موهام خوجل شن😋👆😍💃 چاقی صورت بدون بوتاکس و کاملا طبیعی 😱 از وقتی تو این کانال عضو شدم اعتماد به نفسم 100 شده😊 موهای پر پشت و بلند صورت صاف و صیقلی ☺️ اندام باربی 👯‍♀
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل
اینو می‌دونستی 👇🔴 عمل بینی 👃👃👃 👃 دیگه نیازی نیست میلیون ها تومان پول عمل بینی بدی؟! آیدی کانال مون👇👇👇 ✅بدون درد و خونریزی 👃 ✅بدون نقاهت بینی 👃 ✅با کمترین هزینه 👃 https://eitaa.com/joinchat/3720937500Cce62abdffa راستی به 20 نفری هم که از طرف ما بهشون پیام بدن 10 درصد تخفیف تعلق میگیره😍🌸 به راحتی توی خونه استفاده کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. مے گفت: بهترین هدیه اے ڪه میتونے به ڪسے بدے زمانتِ..... چون وقتے زمانت رو به ڪسے میدے قسمتے از زندگیت رو دادے ڪه  هرگز نمیتونے پسش  بگیری... 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
Soheil Mehrzadegan - Bi Eshgh.mp3
10.68M
پلی موزیک 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل
نمی‌دونم تجربه ازدواج اجباری و داشتید یا نه ولی من سن و سالی نداشتم که بزور پای سفره عقد نشستم و بدون اینکه داماد رو ببینم جواب بله دادم😭💔 روستای ما رسم نبود که داماد کنار عروس بشینه و خطبه خونده بشه😔 کنار اتاق خانم ها صندلی زوار در رفته ای برای عاقد گذاشته بودن و روش نشسته بود و بعد از دو مرتبه خطبه خوندن دفعه سوم بله رو گفتم بعضی دست زدن و بعضیام صلوات فرستادن،اما همینکه عاقد بله رو از داماد گرفت تمام دنیا رو سرم خراب شد صدا،صدای جوون نوزده بیست ساله ای نبود که به من گفته بودن،چشمام پر از اشک شده بود همه جا رو تار می دیدم،اما با استرس نگاهمو دوخته بودم به چهارچوب در که یک مرتبه دیدم... 🥺😔💔👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/1154548639C66c6f270aa بخاطر انتقام با زندگی من بازی کردن😭💔
هدایت شده از تبلیغات هنر در عاشقی الهه دل
📛 به این عکس نگاه کنین چی میبینین؟ یه زوج جوون و خوشبخت.... برای این زوج همه چی خوب بود تا اینکه مهرانا و علی تصمیم گرفتن تا یه سفر برن شمال. وقتی رسیدن رفتن تا تو دریا شنا کنن اما تو یه لحظه جفتشون غرق شدن. تو این حادثه مهرانا زنده موند اما علی جونش رو از دست داد. برادرهای علی از مهرانا میخوان تا وقتی عده‌اش تموم میشه بیاد و تو خونه پدری علی زندگی کنه. مهرانا هم قبول میکنه و همراه پدر و مادرش به اون خونه میرن... یه روز که مهرانا و مادرش توی خونه تنها بودن، همسایه ها میبینن که.....😥😳🔞👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a واااای خدااا چرا😭😭😭
یادش بخیر اونروزا با صدای زنگ این ساعتها برای سحری بیدار میشدیم. کلاس اول ابتدایی سال 61 بودم پدر مرحومم ساعت سمت راست رو هدیه گرفت.سروقت مدرسه برم. یادش بخیر. 🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️