فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ اهمیتی نداره
که مردم درباره شما
چه فکری میکنند؛
همیشه لبخند بزنید و بگذرید!(:
.
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️☃️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟قلب نهنگ اندازه یه ماشینه
الهه عشق
#آرامش زندگی
صدای اسلحه و شلیک گلوله پارسا رو شنیدم اما ماشین با سرعت از پارکینگ دور شد و رفت. هیچ متوجه نمیشم چه اتفاقی افتاده, فقط شانس آورده بودم که امروز که داریوس نتونسته بود به دنبالم بیاد و پارسا من رو رسوند و بخاطر کاری که با رفعتی داشت چند دقیقه ای داخل بیمارستان مونده بود و وقتی برای خداحافظی با من اومده بود.دلارام ماجرا رو بهش گفته بود و اون هم متوجه مشکوک بودن ماجرا شد و خودش رو بهم رسوند!!! گوشیش رو گم کرده بود متاسفانه. اونقدر پارسا شک بهش وارد شد که من رو سریع داخل ماشین کرد و سریع از بیمارستان رفت. هوفی کشیدم و گفتم:
_نمیدونم دلی..نگران نباش عزیزم. حالم خوبه.
_دستت چطوره؟
تکونی خوردم و با اخم کمرنگی گفتم:
_چيزیم نشده،نگرانی درون صداش باعث عذاب وجدانم میشد:
_آرامش من خیلی میترسم..نمیخوام دوباره از دست بدمت.
جنس محبتش خواهرانه بود. رفاقتمون رنگ و بوی عشق گرفته بود.لبخندی زدم و گفتم:
_دلی آروم باش. قول میدم بلایی سرم نیاد. نگاهی به دستم که با دستمالی که بانو دورش پیچیده بود انداختم. دلارام هنوز در حال هق زدن بود که تقه ای به در خورد و داریوس و مسیح وارد اتاقم شدن. به
احترامشون بلند شدم و گفتم:
_دلی بهت زنگمیزنم عزیزم..فعلا خدافظ, و قطع کردم. چهره مسیح مثل هميشه با لبخند و چهره داریوس گنگ و ناخوانا بود.
_بهتری؟
لبخندی به مسیح زدم و گفتم:
_آره خوبم. داریوس همچنان فقط خیره نگاهم میکرد.
_آرام..باید حرف بزنیم.
کنجکاو سری تکون دادم. مسیح و داریوس نگاهی به هم انداختن و من با تعجب به تعللشون نگاه دوختم. چی میخواستن بگن؟ داریوس نفسشو کلافه بیرون فرستاد و مسیح گفت: _باشه, من بهش میگم.
و به من چشم دوخت...خب،چیو میخواستن بگن؟؟؟
_داری شوخی میکنی؟ حرص خفته درون صدام آشکار بود.. جفتشون سکوت کردن اما من با لحن عصبی ای گفتم:
_اصلا شوخی قشنگی نبود مسیح! داریوس سرش رو پایین انداخت و سکوتشون باعث با بهت گفتم:
_داریوس یعنی چی الان؟ مسیح وسط حرفم پرید و به آرومی گفت:
_گوش کن به من؛اجبار میدونی چیه؟تو الان مجبوری. جونت در خطره و باید ازت محافظت بشه. به تلخی گفتم:
_با ازدواج زوری؟چی فکر کردید در مورد من؟ از روی مبل بلند شدم و همون طور که عصبی راه میرفتم گفتم:
_مسخره است.
_تو پدرت به قتل رسیده دیوانه..در به در دنبال تو میگردن. اون کسی که خانوادتو نابود کرده دنبال توام هست..میفهمی اینو؟
بغضم گرفته بود. با صدای مرتعشی گفتم:
_اين چه ربطی داره؟چون خانواده ام نیستن باید وارد یه ازدواج الکی بشم؟چرا اخه؟اینا کین؟چی از جون مامان بابای من میخواستن؟ با تاسف سری تکون داد و گفت
وقتی با شوهرت میری بیرون، چه کارهایی رو باید انجام بدی؟
جلوتر ازش راه نرو
دستش رو محکم نگیر، بزار اون دست تو رو بگیره
اگه وسایل دستته، چیزی نگو، خودش میفهمه و ازت میگیره
تو ماشین بزار اون رانندگی کنه
اگه کارت دستته، یواشکی بده دستش تا اون پرداخت کنه
اینا یه سری اصول ریزن که مردها عاشقشون هستن و توی این دوره سیاست های زنانه کلی از این تکنیکها رو یاد میگیری!
@vlog_ir
الهه عشق
#آرامش زندگی
:
_آرامش باور کن منم متاسفم اما واقعا فعلا کاری به جز امنیت تو ازمون برنمیاد. رییس قول داده به پدرت که مراقبت باشه..اینکه چه رابطه ای بین پدرت و رییس بوده رو باور کن ماهم بی خبریم..مطمئنم هیچکس نمیدونه. اگه تو بیای زیر مجموعه رییس بشی حتی باد هم از کنارت رد نميشه آرامش. هیچکس اونقدر احمق نیست که بخواد با جگوار در بیفته..کسی که دنبال تونه میدونه تو هیچ ربطی به رییس نداری. رییس برای اينکه بتونه عرض اندام کنه و از تو مراقبت کنه باید یه دلیل مستند داشته باشه که تو رو زیر سایه خودش نگه داره..اگه تو بدون دلیل اینجا بمونی ممکنه رابطه پدرت و رییس لو بره که رییس اینو نمیخواد.
بلند شد و مقابلم قرار گرفت و من چقدر از این رییس متنفر شدم:
_آرامش,رییس میخواد از تو محافظت کنه و قاتل پدر مادرتم پیدا کنه.,ولی با سیاست..اون نمیخواد کسی متوجه ربطش با بابای تو باشه..آرامش اون میخواد یه جوری وانمود کنه که تو فقط و فقط بخاطر اینکه جزوی از ما هستی و زیر مجموعشی داره ازت مراقبت میکنه..آرامش اگه تو بیای تو مجموع رییس،هیچ احدی نمیتونه چیزی بهت بگه..اون مرد قدرت مطلقه! !!اراده کنه هر کاری انجام میده..الکی نیست که شده شاه نشین! اون الان یه جورایی داره حکومت میکنه اینو میفهمی؟تمام مافیای دنیا باهاش هماهنگن..اون هیچ کاری رو بدون دلیل انجام نمیده و اگه بخواد بدون دلیل از تو مراقبت کنه تموم نقشه هاش نقش برآب ميشه. باور کن ما فقط امنیت تو رو میخوایم.
نفسی کشیدم. حرفاش تو ذهنم میچرخید.ارزیابی میشد.تفسیر می شد و دوباره به مخم بر می گشت و صادر می کرد. "منطقی باش آرامش، منطقی....چیزی که الان برام خیلی سخت بود. درسته منم انتقام پدر و مادرمو می خواستم اما نمی تونستم دوست کودکیم رو مجبور کنم که با من ازدواج بکنه..این ظلم به آينده اون بود. ما رابطه دوستانه قوی ای داشتیم..ما همو دوست داشتیم و من بیشتر از جونم دوسش داشتم اما نه به عنوان همسر!!! نمیخواستم بهش ظلم کنم و تو اجبار قرارش بدم و در ثانی.نمی خواستم وارد یه رابطه تحمیلی بشم. به چشمای مسیح نگاه کردم و با شرمندگی گفتم:
ادامه دارد ...
👇
ما تمام چیزهایی را که دوست داشتیم از دست دادهایم؛
حالا قویترین گردبادها هم تکانمان نمیدهد.
.
#عکس
#دلبری
#دل_نوشته
#شعر
#شعر_خاص
#متن_خاص
#تنهایی
#افسردگی
#ویدیو_خاص
#موزیک_ویدیو
#حس_خوب
꧁🦚 @az_tanhaiy 🦚꧂