مکث کن، نفس بکش، اگر باید گریه کنی اینکارو بکن، ولی هیچ وقت نا امید نشو و به راهت ادامه بده!
.. ﷽
إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللّهِ
من غم و اندوهم را تنها به خدا میگویم (و شکایت نزد او میبرم)
#حضرت_عشق
سوره یوسف /۸۶
.
.
كمي مانده تا گریههای پای مزارش...
كمي مانده تا آن شِکوهها که با بند بند وجودت بخوانى؛
صبری که هیچ وقت تکان نخورده حالا بايد در این شب کاسهی آبی شود
و پایِ خاک فاطمه ات بريزد... چشمت به قبر رسول خدا بيافتاد وبخوانى
"قلّ یا رسول الله عن صفیّتک صبری"
بعد باب گفتگو با فاطمه ات را باز کنى
تمام این سالهای مشترک را به یاد آورى
و در خود بشكنى ... خاطرات مثل باد از مقابل چشمانت عبور بكند
همه را يك به يك از نظر بگذرانى
از نزول آیات دهر گرفته تا میهمانی اهل کساء برای جبرئیل؛
خوب که همه را به خاطرت آوردی حس کنی چقدر زود تمام شد،
در گوش فاطمه ات بخوانى "سرعان ما فرّق بيننا"
چقدر زود بین ما جدایی افتاد... الی الله اشکو ...
حالِ علی ِ بی فاطمه را مو به مو شرح بدهى
بگويى که حزن و اندوه من بعد از تو همیشگی ست و شب زنده داری من در فراقِ "تو" طولانى ...
.
.
#روضه
سر بر مزارش میگذاری و میگویی
زهرا... منم علی...
چه درد داری دارد گفتنش...
#درد💔
🆔 @elteiyam_ir ✅
༺ التیام ༻
وضعیت بهداشتی در کمپ ها بسیار ضعیف و حتی رو به تعطیلی است. اغلب دستشویی ها یا در ندارد و یا لوله و آ
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت چهاردهم»»
یک هفته بعد- نهاد امنیتی
مجید در زد و وقتی محمد اجازه داد وارد شد. مجید گفت: قربان یه سری اطلاعات درباره هاکان گیر آوردیم که بهتره خودتون ملاحظه بفرمایید.
محمد: بشین.
مجید: لطفا صفحه آقا سعید را باز کنید. الان یه چیزی براتون فرستاده.
محمد صفحه سعید را باز کرد و گفت: خب!
مجید: قربان این سه چهار تا از آخرین عکس هایش در دو سه روز اخیر هست. بچه های اون طرف، ردّ خونه اش را هم زدند.
محمد: خوبه.خب!
مجید: قانونی و عادی بیست سال قبل از ایران خارج شد و در دانشگاه ترکیه درس خوند.
محمد: دانشجو ترکیه بوده؟ 20 سال پیش؟
مجید: بله. رشته آی تی.
محمد: زن و بچه داره؟
مجید: بله. اتفاقا الان برای همین خدمت رسیدم. زن و بچه اش پنج سال پیش اومدن ایران و ممنوع الخروج شدند و دیگه اجازه برگشتن به ترکیه نداشتند.
محمد: چرا؟ مگه کسی روی اینا کار کرده بوده؟
مجید: بله. هاکان هم فهمیده که نمیتونه قانونی کاری کنه. به خاطر همین چند بار تلاش کرده غیر قانونی خانواده اش را خارج کنه اما نتونسته.
محمد: خب! الان فقط همینو داریم؟
مجید: ارتباطش با ایران آره. در همین حد هست.
محمد: کجا آموزش دیده؟ با کیا کار میکنه؟ از کی جذب اونا شده؟ اینا چی؟ خبر نداریم؟
مجید با لبخند گفت: فعلا این چیزا رو داریم. اما چشم. پیگیری میکنیم.
محمد: خیلی خب. بگذریم. خانوادش را دعوت کنید تا باهاشون صحبت کنیم.
مجید: چشم. خودتون زحمتش میکشید؟
محمد: یکی از خواهرا باهاشو حرف بزنه. ضرورتی بر حضور من نیست. ببینیم مشکلشون چیه؟ و آیا آمادگی دارن برن ترکیه پیش هاکان؟
مجید با تعجب پرسید: ینی ممکنه جوابشون منفی باشه؟!
محمد: کاری که بهت میگم بکن. ما که اونا را نمیشناسیم. بالاخره باید ببینیم مزه دهنشون چیه؟ اگه مشکل هاکان و زن و بچش با در کنار هم بودن حل میشه، بفرستیم پیش خودش. جمهوری اسلامی که اهل گروگانگیری نیست.
مجید: چشم. ببخشید.
محمد: همین امروز فردا به خواهرا بگو این کارو انجام بدن. خبرش تا فردا عصر بهم بده. اگه گیر و گور قانونی هم دارن، برو صحبت کن و اگه دیدی بازم خودم باید صحبت کنم خبرم بده.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
شاپور تو اتاق 13 دراز کشیده بود ولی معلوم بود بیداره و خودش را به خواب زده است تا کسی با او حرف نزند. آرزو هم پژمرده تر از همیشه کناری کز کرده بود. شاپور چرخید و وقتی دید کسی در اتاق نیست، رو به آرزو کرد و گفت: چرا نرفتی غذامونو بگیری بیاری؟
آرزو: غذای کسی را به کسی دیگه نمیدن. خودت باید بری بگیری.
شاپور: چرا غذای خودتو نگرفتی بخوری؟
آرزو: من کوفت بخورم. از وقتی گفتم نرو اما رفتی و باختی، دیگه نمیتونم سرمو بلند کنم. هر کسی منو میبینه، بدنم میلرزه از ترس.
شاپور: پاشو یه چیزی بگیر که از گشنگی نمیریم.
آرزو: دیگه هیچی پول نداریم. صف جیره غذا هم کم کم تعطیل میشه.
شاپور در حالی که زیر لب به خودش فحش میداد، پاشد یه پیراهن دیگه پوشید و رفت که یه چیزی از صف غذا بگیرد و بیاورد.
وارد سالن غذاخوری شد. وقتی به پنجره توزیع غذا رسید، اسمش را گفت و خواست غذا بگیرد که با حرف تعجب آوری روبرو شد. مسئول توزیع غذا گفت: جیره تو و زنت تموم شده.
شاپور با تعجب پرسید: ینی چی تموم شده؟ ما که نگرفتیم!
مسئول توزیع با بی حوصلگی گفت: نمیدونم ... تا دو هفته رفتی تو بلک لیست.
شاپور که دیگه داشت داغ میکرد گفت: بلک لیست دیگه چه کوفتیه؟
مسئول توزیع با عصبانیت جواب داد: همینه که هست. وقتی بدون هماهنگی معرکه میگری، غذای خودت و زنت قطع میکنن تا دیگه از این غلطا نکنی!
مسئول توزیع این حرف را گفت و در را بست. وحشت تمام وجود شاپور را فرا گرفته بود. فکر این که نه پولی برایشان مانده و نه جیره غذایی دارند و حتی 100 هزار تومان بدهکارکسی هستند، عرق سردی به پیشانی اش نشاند. دید همه به خود مشغول هستند و هر کسی به اندک جیره غذاییش وابسته است و چیزی حتی در سطل زباله ها پیدا نمیشود تا شکم خودش و آرزو را سیر کند. فکری به ذهنش رسید!
حاج مهدی رسولی 4_5854717036415949058.mp3
زمان:
حجم:
12.2M
چگونه میتوان گفت از هوایِ مردِ بیدلبر
مردد کرده حیدر را غلاف و میخ و درد و در..؛🥀!
[حیدرواینهمهغم،یاربارحم]
🆔 @elteiyam_ir ✅