شبخیرگفتنمامحضادایادباست🌚
ورنهچونشببرسداولبیداریماست :)
شبتون بخیر🖤🌖
یه بزرگی میگف :
آقا علی'؏' خاطرهی خوشی از دَر نداره ؛
نمیذاره هیشکی پشت در بمونه.. :))💔
.
شما میدونيد چرا بنده رفتم آخوند شدم؟
.
شما ديندار كه باشی آدم باهوشی میشید
اصلا هوش مديريتی بالايی پيدا میكنيد
دين اين كار رو ميكنه با آدم
دين سلامت جسمی به آدم میده
تا سلامت در روابط اجتماعی، سلامت در مديريت،
اصلا فوق العاده ست دين
شما نمیدونم میدونيد چرا بنده رفتم آخوند شدم؟
يا نميدونيد، در جريان نيستيد، من بهتون توضيح بدم؟بگم؟
از بس ديدم اين دين پديده قشنگيه
از بس ديدم اين دين پيچيدهست
از بس ديدم اين دين نازنينه
غريبم که هست
گفتيم بريم اين دين رو بشناسيم
گفتن پس تو آخوند شدی
گفتم واقعا؟ گفتن آره
ميخوای از دين حرف هم بزنی؟
گفتيم آره ديگه بريم بگيم به اين و اون
گفتن پس تو آخوندی ديگه
ديگه اينجوری شد ما آخوند شديم
شما هم اگر باور كنيد دين قشنگه
ممكنه كم كم بريد آخوند بشيد
يا لااقل بچهت رو بگذاری آخوند بشه. بله؟
درسته خب اگه كسی برای كار نكردن بره آخوند بشه اون ديگه كلاهش پس معركهست
اون گول خورده چون توو آخوندی ده برابر از آدم كار ميكشن
آخوندی استراحت نداره
ده برابر بايد درس بخونه
دقيقا دو برابر دانشگاه درس ميخونه همون مدرك دانشگاه رو بهش ميدن
تنبل مگه ميتونه بره حوزه؟
بعد آخوند هم كه تعطيلی نداره
ولي واقعا ما نسبت به همه صنفها آخوند خوب كم داريم
پزشك خوب داريم، مهندس خوب داريم، بگو ديگه
در هر رشته ای به اندازه كافی هست
معلم خوب داريم یک مدتی ديگه استخدام نمی کرد آموزش و پرورش
در هر شغلی بگی واقعا به قدر كافی داريم جز آخوندی كه بقدر حداقل لازم هم نداريم
سخته كسی نمياد
خيلیا ميان نصف راه برميگردن
ميگن اوه اوه بابا ولمون كن تو رو به خدا
بله ممكنه شنيده باشه اين آخوندها سر ظهر خوب میگيرن میخوابن خواب قيلوله
ان شاالله كه اين توفيق رو خداوند بده آدم وسط روز بخوابه ولی اين اثر تنبلی نيست
سحر بلند شده، صبح زود بلند شده، بكوب تا نزديك ظهر
نزديك ظهر شما نيم ساعت بخوابی به اندازه هشت ساعت خواب به درد شما ميخوره
اين تنبلی نيست اين زرنگيه
ما شاءالله پير مردهای حوزه را نگاه بكنيد، در حوزه چقدر قبراق سرحال ... بازنشستگی نداره
چرا بايد بازنشستگی داشته باشه، معنا نداره
اين آقای دين ما خيلی غريبه
آقايون قبول كنيد نگذاريد من زياد توضيح بدم
🍃استادپناهیان
@elteiyam_ir
کربلایی حسین طاهری1_2351059850.mp3
زمان:
حجم:
7.7M
بهشت یه در داره اونم،اسمش اینه بابالحسین ..
@elteiyam_ir
༺ التیام ༻
مسئول کمپ ادامه داد: اگر به فکر آینده بهتر هستید پیشنهاد میدم با اِن جی اُ ها و یا کارشناسانی که به
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت نهم»»
کمپ-دفتر پذیرش
زن و شوهری جوان به نام های شاپور و آرزو در حال صحبت کردن و چانه زدن با مسئول پذیرش کمپ بودند. شاپور وسط حرفاش با عصبانیت پرسید: چرا نه؟ اگر قرار باشه همه کنار هم باشن و تخت ما و بقیه به هم چسبیده باشه، شما جون و آبروی مردمو تضمین میکنی؟
مسئول پذیرش: نه من و نه هیچ کسی هیچ چیزو اینجا تصمین نمیکنه. مثل اینکه حواست نیست اومدی کجا! مگه اینجا هتل المپیک آنکاراست که ...
شاپور حرفشو قطع کرد و گفت: حداقل یه کاری کن که جای ما یه کنج دنج باشه یا مثلا اتاق شلوغ و پر از مرد و اینا نباشه.
مسئول پذیرش گفت: سن و سال من به اندازه پدرت هست. از چیزی که میگم ناراحت نشو ... اما اینجا برای دو تا دونه ساندویچ آدم میکشن چه برسه به .... (نگاهی به آرزو کرد که یه گوشه ایستاده و سرشو انداخته پایین) چه برسه به اینکه زنت هم جوونه و هم خوشکله!
شاپور با تندی گفت: حواست هست چی میگی پیری؟ درست حرف بزن!
مسئول پذیرش: من دلم برای مظلومیت این دختر سوخت که این حرفو زدم. گفتم که بیشتر مراقب خودت و زنت باشی. وگرنه من که امروز و فرداست که بازنشسته بشم و از این سگ دونی برم.
مسئول پذیرش یه برگه داد به شاپور داد و شاپور هم بدون خدافظی با آرزو اتاق را ترک کرد و رفت. اما چشمای مسئول پذیرش همچنان دنبال شاپور و آروز بود و سری به نشان تاسف تکون داد و به کارش ادامه داد.
مسئول پذیرش صدا زد: نفر بعد!
نفر بعد که یک مادر و دختر بودند، نزدیک اومدند و خودشون را معرفی کردند. معصومیت از چهره دختره میریخت.
مسئول پذیرش پرسیید: اسمش چیه؟ چند سالشه؟
مادر دختر گفت: اسم خودم؟
مسئول پذیرش گفت: نه ... دخترت.
مادر دختر: فهیمه. لال مادرزاد هست. 15 سالشه.
مسئول پذیرش پرسید: چرا اینقدر زرد شده؟ مریضی خاصی داره؟
مادر دختر گفت: مریضی خاصی نه ... ترسیده.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
تو اتاق 13 هر کسی به خودش مشغول بود. یه عده مرد دور هم داشتن ورق بازی میکردند. یه عده زن قهقهه میزدند و همدیگه رو دس مینداختند. بابک هم داشت با گوشیش ور میرفت و به هاکان پیام میداد.
هاکان پرسید: راحتی؟
بابک جواب داد: اصلا!
هاکان: عادت میکنی. فقط تلاش کن زنده بمونی. اگه کاری که میگم انجام بدی، راحت تر میگذره.
بابک: باید چیکار کنم؟
هاکان: تلاش کن یه مرد حدودا 40 ساله به اسم تیبو پیدا کنی.
بابک: چطوری پیداش کنم؟ نمیتونم که برم بگم فلانی را صداش کنین.
هاکان: شاید لازم بشه همین کارو بکنی.
بابک: خب حالا مثلا پیداش کردم. که چی بشه؟
هاکان: دیگه کلا با اون هماهنگ باش. خودش بهت میگه چیکار کن.
در حین پیامک های بابک و هاکان، شاپور و آرزو وارد اتاق شدند و سرگردان به این و اون نگا میکردند. شاپور با چشماش دنبال یه جا میگشت که خودش و زنش بتونن اونجا بخوابن و بساطشون پهن کنن.
شاپور دید اون ته جا هست. به آرزو اشاره کرد که دنبالش بره. همین طور که داشتن رد میشدند، مردها حرفاشون قطع میکردند و برمیگشتن و به آرزو نگا میکردند. نگاهای آزار دهنده و چندش آور.
از بابک هم گذشتند. بابک یه نگا به شاپور انداخت و یه نگا به آرزو کرد و دوباره برگشت سر گوشیش و به کارش ادامه داد.
شاپور و آرزو نشستند یه گوشه. متوجه نگاه های بد دیگران شده بودند. دیگران هم زیر لب با هم درباره زیبایی و جذابیت آرزو صحبت میکردند.
آرزو با صدای آروم و دلهره ای که داشت به شاپور گفت: شاپور من اینجا احساس خوبی ندارم.
شاپور که در حال باز کردن زیپ چمدان بود گفت: برگردیم پیش مادرم احساست بهتر میشه؟ روزی صد بار به خاطر زخم زبوناش گریه کنی بهتر میشی؟
آرزو گفت: من که چیزی نگفتم که اینجوری میگی. فقط از ترس و دلهره ام برات گفتم.
شاپور: جاش نبود. به جای این حرفا بگرد ببین شارژم کجاست؟
آرزو که تلاشمیکرد دلهره اش کنترل کنه اما نمیتونست پرسید: شاپور تا کی اینجا هستیم؟
شاپور با بی حوصلگی گفت: نمیدونم. دیگه اینو نپرس.
آرزو بغض کرد اما اشکشو خورد و شروع به گشتن در چمدان کرد.
دو روز گذشت. وقت ناهار بود که از بلندگوی کمپ اعلام کردند که: وقت نهاره. اگه مثل دیروز صف را رعایت نکنین و یا دعواتون بشه، از همینم خبری نیست. برای بار آخر میگم: اگه دعوا بشه و یا صف به هم بریزه، تا شب چیزی به کسی نمیدیم.
کم کم همه آماده شدند بروند بیرون و در صف غذا بایستند. بابک بیدار شد و یه نگا به گوشیش انداخت و آماده شد که بره تو صف. شاپور و آرزو هم رفتند تو صف.
حدود 400 نفر تو صف در دو ردیف ایستاده بودند تا غذا بگیرند. اینقدر صف بلند و شلوغی بود و صداها در سالن میپیچید که حوصله و اعصاب برای کسی نمیگذاشت.
زن و مرد و پیر و جوان و کودک و سیاه و سفید و ... قاطی هم ایستاده بودند و منتظر بودند که پنجره های تحویل غذا باز بشه و به اندازه یه کف دست نون و یه کاسه کوچیک آب خورشت بگیرن و بروند.
@Gomnam_233 | پیروی4_5863792323787229396.mp3
زمان:
حجم:
1.33M
پناهِ من باش
پناهِ عالَم
خودت خبر داری چقدر خرابه حالم ...
@elteiyam_ir