eitaa logo
༺ التیام ༻
107 دنبال‌کننده
783 عکس
323 ویدیو
11 فایل
༻﷽༺ ↩ امیدوارم تو آینده ی نه چندان دور معنی زندگی من کمک کردن به دیگران برای پیدا کردن معنای زندگی خودشون باشه (التیام یعنی مرهم درد و زخم ❤️‍🩹) ۱۳۹۸/۸/۸ هرچه از جان برون آید "نَنشیند" لاجرم بر دل پس اجباری تو موندن نیست اما بودنتون دلخوشیه @Dochaar313
مشاهده در ایتا
دانلود
@navaaye_hossein4_5810126359531361018.mp3
زمان: حجم: 4.52M
غریب بن غریب محمدحسین حدادیان 🆔 @elteiyam_ir
. آمدن شما پایان تمام بدی‌ها و آغاز تمام خوبی هاست.. .
برای اینکه حالم خوب شه چند تا ذکر میگید(: - الا بذکر الله تطمئن قلوب!🌙🌸
💫💕 سه صلوات و سه تا اللهم عجل لولیک الفرج""سهم تو که داری اینو پیامو میخونی..جهت فرج مولاا....باز این جمعه گذشت و خبر از یار نشد هرکسی ک خوند - ثواب یهویی✨
: [ وقتی کارِ فرهنگی را شروع می‌کنید با اولین چیزی که باید مبارزه کنیم خودمان هستیم... وقتی که کارتان می‌گیرد و دورتان شلوغ می‌شود تازه اول مبارزه است! اگر فکر کردید شیطان به‌راحتی می‌گذارد شما برای حزب‌الله نیرو جذب کنید... هرگز!✨ ]
• بسم‌رب‌القلم •
4_5828191408590163395.mp3
زمان: حجم: 1M
: [ در راهِ اباصالح ارواحنا فداه ۹۰درصد برمی گردن! پاکار نیستن... اِلّا قلیلا!✨ ] 🤍🆔 🆔 @elteiyam_ir
استاد رائفی پور4_5998954098483792751.mp3
زمان: حجم: 6.03M
[ محکم بایست! شیعه به این سادگی به این مرحله نرسیده ست! قراره دائم سرزنش بشنویم، تمسخر بشیم... چه باک!✨ ] 🆔 @elteiyam_ir
༺ التیام ༻
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دهم»» کمپ پناهجویان-اتاق بازجو
مرد: آره ... حالا به اونم میرسیم. دوس داری هم پول خوب بزنی به جیب و هم اینجا بهت بد نگذره و هم بیرون از اینجا، یه شغل نون و آبدار داشته باشی؟ پسره: آره ... چرا که نه! مرد: حتی شاید بتونم بفرستم ایران و اونجا کار کنی. پسره: این که خیلی عالیه. چه کاریه حالا؟ مرد: گفتم که ... حالا میگم ... راستی اسمت چیه؟ پسره: نوکر شما نادر! مرد: خوبه. نادر. اگه کاری داشتی بهم بگو. گوش به زنگ باش تا دو سه تا کار بهت بسپارم ببینم چند چندی؟ پسره: جسارتا اسم شما چیه؟ مرد: تیبو! 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 ساعاتی بعد، بابک و تیبو در حال قدم زدن با هم بودند. بابک تیبو را تازه پیدا کرده بود و طبق توصیه ای که هاکان کرده بود شش دونگ حواسشو داده بود به تیبو. تیبو گفت: هاکان مرد بزرگیه. خیلی هم در کارش مصمم هست و با کسی شوخی نداره. همیشه تحسینش کردم. با اینکه حتی یکبار هم ندیدمش اما از انتخاب هایی که داشته و برام فرستاده و سفارششون کرده، معلومه که آدم شناسه. بابک: آره ... چند روزی هم که پیش هاکان بودم، خیلی بهم خوش گذشت و... تیبو: نمیدونم به چی میگی خوش گذشتن! اما شک نکن وقتی که داشته از تو پذیرایی و تر و خشکت میکرده، هم زمان داشته ده نفر دیگه رو هم شناسایی و آزمایش میکرده. همون لحظه داشته تو رو هم تست میکرده و برای مرگ و زندگیت در همون مرحله تصمیم میگرفته. بابک: مرگ و زندگی؟ تیبو: آره ... مرگ و زندگی. بهت نگفت کسی که پاش برسه به خونه هاکان، دیگه راه برگشت نداره و مرگ و زندگیش وارد مرحله جدیدی میشه؟ بابک با لکنت گفت: آره خب ... حالا چه کاری از دستم ساخته است؟ تیبو: کار تو فعلا یه چیزه و چندان سخت نیست. اتفاقا خیلی هم بهت خوش میگذره و با مردم میپری. بابک: چی هست حالا؟ تیبو: برو بین این مردم. بشین. بخواب. برو. بیا. عشق و حال کن. باهاشون ارتباط بگیر. دوست بشو. اما ... فقط حواستو جمع کن ببین کیا بهشون میخوره دستِ بزن داشته باشن؟ لات باشن. بابک: اگه دعوا نشه، تشخیصش کار سختیه. تیبو: خب راه داره. تشخیصش سخت نیست. بعضیا به خاطر اینکه لاتیشو پر کنن، سابقه دار بودنشون به زبون میارن. بعضیا هم الکی و دروغ میگن و خودشونو سابقه دار جا میزنن تا مثلا شاخ بشن. اینا هم به دردمون میخورن. لابد یه زمینه ای دارن که دوس دارن نشون بدن که لاتن! کلا ببین کیا تظاهر میکنن که خلافن؟ حالا یا واقعی یا الکی! مهم نیست. گرفتی چی شد؟ بابک: آره. همشونو میخواید؟ تیبو: برامون اونایی اولویت دارن که یه رگه هایی از شاه دوستی و ضد آخوندی هم داشته باشند. میگیری چی میگم؟ بابک: آره ... حله. تیبو: میشه از حرفاشون و حتی فحشایی که میدن فهمید. مثلا بحث سیاسی بنداز وسط و ببین عکس العملشون چیه؟ فعلا لات و لوتای شاه دوست و ضد آخوند رو پیدا کن. تا بعد. بابک: باشه آقا. از کی شروع کنم. تیبو: از همین حالا. از همون اتاق 13 که هستی. بابک: باشه آقا. رو چِشَم. فقط مَردا؟ تیبو: آره. زنا و دخترا با یکی دیگه است. تو کارتو بکن. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
༺ التیام ༻
مرد: آره ... حالا به اونم میرسیم. دوس داری هم پول خوب بزنی به جیب و هم اینجا بهت بد نگذره و هم بیرون
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت یازدهم»» تهران-نهاد امنیتی محمد درِ اتاقش را باز کرد و با یه پوشه قرمز رنگ وارد اتاقش شد و نشست. تا نشست تلفنش زنگ خورد. محمد: جانم سعید! سعید: سلام قربان. موردی هست که اگه خودتون چک کنید فکر کنم بهتر باشه. محمد: هستم. بفرست. پنجره ای در سیستم محمد ظاهر شد. با زدن کد تایید، پنجره باز شد و محمد شروع به مطالعه فایل کرد. و دو سه تا عکسی که ضمیمه اش بود را بررسی کرد. محمد: سعید هستی؟ سعید: درخدمتم. محمد: این همین بابا دکه داره است؟ اسمش آذر بود؟ سعید: خودشه قربان! عکسها مربوط به یکی از دوره های آموزشی روابط عمومی و جذب در خود ترکیه است. در این دوره که سالی سه چهار بار برگزار میشه، هر بار، یکی از افسران سازمان سیا آخرش میاد برای توجیه اینا. محمد: خوبه. دیگه کاریش نداریم. آذر و اون یکی اسمش چی بود؟ سعید: آبتین. محمد: آره . همون. از اون چه خبر؟ سعید: سطح دسترسیش از آذر بالاتره. در نصف بیشتر ملاقات های هتل اوتانتیک، از آبتین برای توجیه شکارهاشون استفاده میکنند. محمد: آهان. همین. به بچه ها بگو رو همین کار کنند. از کمپ چه خبر؟ سعید: مجید بهتر میدونه. وصلتون میکنم به مجید. مجید: سلام قربان. امر! محمد: سلام. از کمپ چه خبر؟ مجید: از بابک خبر ندارم اما از کمپ بی خبر هم نیستم. محمد: از اون دختره؟ مجید: بله. کارش شروع کرده. محمد: تونسته با رابطشون در کمپ ارتباط بگیره؟ مجید: روز دوم این کارو کرد. محمد: باریک الله. به چه اسمی؟ مجید: سوزان! 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 سوزان که دختری حدودا بیست و هفت هشت ساله و باریک و قد بلند بود، در حال بافتن موهای یه دختر عرب بود. همین جور که داشت موهاشو میبافت، باهاش صحبت هم میکرد: سوزان: دختر به این ماهی چرا باید پناهنده بشه؟ دختره: واسه بابام. نمیتونه بدون ما برگرده ایران. ما باید بریم پیشش و فکر کنیم ببینیم چطوری میشه برگردیم؟ سوزان: مگه کجاست؟ ترکیه است؟ دختره: گفته ترکیه هستم. سوزان: یه کم راست بشین و سرتو آویزون بگیر تا قشنگ موهات آویزون بشه. یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟ دختره: بگو سوزان جون. دروغم چیه؟ سوزان: بابات چرا نمیتونه برگرده ایران؟ دختره: دوستاش. اونا اجازه نمیدن. سوزان: یه کم سرتو تکون بده تا بقیه موهات بیفته رو دستام. گفتی بچه کجایی؟ دختره: آبادان. سوزان: آهان. اوکی. مامانت چرا اینقدر میخوابه؟ شبا دیدم نمیخوابه. ولی روزا همش خوابه! دختره: چه میدونم. همش دعا میکنه که بابام سرش به سنگ خورده باشه و ما رو قاطی حماقتاش نکنه. سوزان: آخی. عزیزم. چرا؟ دختره دستای سوزانو گرفت. سوزان از بافتن متوقف شد. دختره یه نگاه احتیاط آمیز به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد، صورتشو به گوش سوزان نزدیکتر کرد و آروم گفت: میگن بابام داعشی شده. به خاطر همین نمیتونه بیاد پیش ما و مجبوریم ما بریم پیشش. سوزان: عجب. مگه به این راحتیه؟ دختره: نمیدونم. تو کسی سراغ نداری بتونه یه کاری کنه که بابامو زودتر ببینیم؟ کسی. آشنایی. دوستی.
مهدی رسولی/<|-ོ شوق پرواز-|>4_5839151838712041144.mp3
زمان: حجم: 6.13M
حیدر بابا دونیا یالان دونیا دی سنه قالان زهرا سیز خراب اولان دونیا دی 🆔 @elteiyam_ir
༺ التیام ༻
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت یازدهم»» تهران-نهاد امنیتی مح
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت یازدهم»» تهران-نهاد امنیتی محمد درِ اتاقش را باز کرد و با یه پوشه قرمز رنگ وارد اتاقش شد و نشست. تا نشست تلفنش زنگ خورد. محمد: جانم سعید! سعید: سلام قربان. موردی هست که اگه خودتون چک کنید فکر کنم بهتر باشه. محمد: هستم. بفرست. پنجره ای در سیستم محمد ظاهر شد. با زدن کد تایید، پنجره باز شد و محمد شروع به مطالعه فایل کرد. و دو سه تا عکسی که ضمیمه اش بود را بررسی کرد. محمد: سعید هستی؟ سعید: درخدمتم. محمد: این همین بابا دکه داره است؟ اسمش آذر بود؟ سعید: خودشه قربان! عکسها مربوط به یکی از دوره های آموزشی روابط عمومی و جذب در خود ترکیه است. در این دوره که سالی سه چهار بار برگزار میشه، هر بار، یکی از افسران سازمان سیا آخرش میاد برای توجیه اینا. محمد: خوبه. دیگه کاریش نداریم. آذر و اون یکی اسمش چی بود؟ سعید: آبتین. محمد: آره . همون. از اون چه خبر؟ سعید: سطح دسترسیش از آذر بالاتره. در نصف بیشتر ملاقات های هتل اوتانتیک، از آبتین برای توجیه شکارهاشون استفاده میکنند. محمد: آهان. همین. به بچه ها بگو رو همین کار کنند. از کمپ چه خبر؟ سعید: مجید بهتر میدونه. وصلتون میکنم به مجید. مجید: سلام قربان. امر! محمد: سلام. از کمپ چه خبر؟ مجید: از بابک خبر ندارم اما از کمپ بی خبر هم نیستم. محمد: از اون دختره؟ مجید: بله. کارش شروع کرده. محمد: تونسته با رابطشون در کمپ ارتباط بگیره؟ مجید: روز دوم این کارو کرد. محمد: باریک الله. به چه اسمی؟ مجید: سوزان! 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 سوزان که دختری حدودا بیست و هفت هشت ساله و باریک و قد بلند بود، در حال بافتن موهای یه دختر عرب بود. همین جور که داشت موهاشو میبافت، باهاش صحبت هم میکرد: سوزان: دختر به این ماهی چرا باید پناهنده بشه؟ دختره: واسه بابام. نمیتونه بدون ما برگرده ایران. ما باید بریم پیشش و فکر کنیم ببینیم چطوری میشه برگردیم؟ سوزان: مگه کجاست؟ ترکیه است؟ دختره: گفته ترکیه هستم. سوزان: یه کم راست بشین و سرتو آویزون بگیر تا قشنگ موهات آویزون بشه. یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟ دختره: بگو سوزان جون. دروغم چیه؟ سوزان: بابات چرا نمیتونه برگرده ایران؟ دختره: دوستاش. اونا اجازه نمیدن. سوزان: یه کم سرتو تکون بده تا بقیه موهات بیفته رو دستام. گفتی بچه کجایی؟ دختره: آبادان. سوزان: آهان. اوکی. مامانت چرا اینقدر میخوابه؟ شبا دیدم نمیخوابه. ولی روزا همش خوابه! دختره: چه میدونم. همش دعا میکنه که بابام سرش به سنگ خورده باشه و ما رو قاطی حماقتاش نکنه. سوزان: آخی. عزیزم. چرا؟ دختره دستای سوزانو گرفت. سوزان از بافتن متوقف شد. دختره یه نگاه احتیاط آمیز به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد، صورتشو به گوش سوزان نزدیکتر کرد و آروم گفت: میگن بابام داعشی شده. به خاطر همین نمیتونه بیاد پیش ما و مجبوریم ما بریم پیشش. سوزان: عجب. مگه به این راحتیه؟ دختره: نمیدونم. تو کسی سراغ نداری بتونه یه کاری کنه که بابامو زودتر ببینیم؟ کسی. آشنایی. دوستی.