یکی یه خاطرهای میگفت :
که از خاک شلمچه اوردم . .
مادرم عصبانی شد گفت این خاکا شیمیایی ان و . .
خاک رو ریخت تو باغچه و درخت سیبی که سالها میوه نمیداد ،
اون سال سیب هاش عطر ِ گُلمحمدی میدادن :) .
گریه می کرد ، سیب ها رو بغل میگرفت و میخوابید .