فایل صوتے دعا؎ عھد 🔊
⇦عهد ببندیم هر صبح با آقامون ❤️🔥🤝
نمیدونم چقدر دلمون واقعا صاحب الزمانیه
خدا کنه این حس ها
این حرف ها
درست باشه و محبت مولا تو قلب ها بیشتر کنه
-هدیهبھمحضراباصالح🫀
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ داستان نوجوون ۱۶ساله قصهی ما شنیدنیست...
🌸 تو سنِ نوجوانی عزیزِ #امام_زمان(عج) بشید...😔😔
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻اگر قدرت نه گفتن نداشتی تو سپاه امام زمان نیستی...
استاد رائفی پور
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🤍🌱
🌷@emam_zmn🌷
🌱اَزمادر شهیدباقري پرسیدن:
+چیشُد که..
پسري مثه حسنآقا تَربیت کردي!؟
جملشون خیلي به دل نشست؛
-نذاشتم اِمامزمان توزندگي
مون گُم بشه!❤️
+رفیق نزاریم آقا تو زندگیامون گم بشه :))
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💟
🌷@emam_zmn🌷
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
⭕️ داستان نوجوون ۱۶ساله قصهی ما شنیدنیست... 🌸 تو سنِ نوجوانی عزیزِ #امام_زمان(عج) بشید...😔😔 🌷@em
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام. متاسفانه بعضی از مطالبی که توی گروه می گذارید خیلی سطح پایین و کوچه بازاری هستن. انگار فقط می خواید باهاشون صفحه پر کنید. مثلا مطلب پسر ۱۶ ساله ای که قراره با دروغ گفتن و ایجاد اضطراب و دلهره برای دیگران، نماز بخونه تا عزیز آقا بشه!!!...
✍️سلام اگر مطلب را تا آخر گوش دادید که انتقادتان بیجاست. اگر گوش ندادید حتما گوش کنید. در پایان گفته که من مریضم. دروغی در کار نبوده، همه مریضی ها سرماخوردگی نیست و همه داروها هم استامینوفن نیست. روح انسان بیشتر مریض می شود و درمانش ارتباط با خداست.
دَرسِینِہیِبِیـمٰاروَتَـنِخَستِہۍِبِـۍجٰـان؛
دوراَزتـووَگَـرمٰاۍِحَـریمَت،نَفَسِـۍنِیـست..!
🌷@emam_zmn🌷
1_2158109916.mp3
383.3K
#کوتاهوشنیدنی👌♥️
توضیح در مورد
[اهداء اعمال مستحبی به امام عصر]
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🤍
🌷@emam_zmn🌷
#رمانســـرباز
#پارت78
افشین یه کم ایستاد.بعد رفت.
برنامه زندگی افشین و حاج محمود همین شده بود که افشین هر روز جلوی در مغازه به حاج محمود سلام میکرد. حاج محمود فقط جواب سلام شو میداد و میرفت تو مغازه ش.افشین هم بدون اینکه از در مغازه داخل بره،مدتی جلوی در می ایستاد،بعد میرفت.
یک ماه دیگه هم گذشت.
حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت:
_چی میخوای بگی؟
افشین سرش پایین بود.
-من تمام تلاشمو برای خوشبختی دختر شما میکنم..سعی میکنم مرد باشم مثل شما.
حاج محمود چیزی نگفت و رفت.بازهم افشین چند دقیقه ایستاد و رفت.
پویان با فاطمه تماس گرفت.
-سلام برادر...خوبین؟
-سلام..بله.خوبم.ممنون.
صدای پویان سرحال بود.
-اتفاقی افتاده؟ خیلی خوشحال به نظر میاین.
-امروز آقای مروت باهام تماس گرفتن. گفتن که برم خونه شون.
فاطمه هم خوشحال شد.
-واقعا؟ چقدر خوب..خداروشکر.
-خانم نادری،شما باهاشون صحبت کردین؟
-داداش ما رو! منو دست کم گرفتین؟
-ممنونم.
-با کی میخواین برین؟
-تا قطعی نشده،نمیخوام به اقوامم بگم.فعلا تنها میرم.
-منم جزو اقوام هستم؟!! معمولا خواهرها تو خاستگاری برادرشون هستن ها.
پویان با ذوق گفت:
_واقعا با من میاین؟
-برای کی قرار گذاشتین؟
-پس فردا عصر.
-خوبه.با خانواده م صحبت میکنم.سعی میکنم بیام.
بعد از شام همه تو هال نشسته بودن. فاطمه به امیررضا گفت:
_داداشی،پس کی میخوای ازدواج کنی؟
امیررضا با تعجب گفت:
_چرا؟!! چیشده مگه؟!!
-تا حالا فقط خاستگار میومد،منم دوست دارم برم خاستگاری.عقده ای شدم خب.
-متأسفم آبجی کوچیکه.من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.
-اینجوریه؟!..باشه.پس من برای یکی دیگه میرم خاستگاری.
زهره خانوم گفت:
_برای کی میخوای بری خاستگاری؟!
-یه پسر خوبی هست.من مثل امیررضا دوستش دارم.میخواد بره خاستگاری مریم.اگه شما اجازه بدید،منم میخوام باهاشون برم.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه میکردن...
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
#رمانســـرباز
#پارت79
حاج محمود گفت:
_الان جدی گفتی؟!
-بله،اجازه میدید؟
امیررضا گفت:
_تو مثلا به چه عنوانی بری؟!!
-داداش،گوش نمیدی ها.به عنوان خواهر داماد دیگه.
همه ساکت به فاطمه نگاه میکردن.
-بابایی،لطفا اجازه بدید دیگه.
-پسره رو چقدر میشناسی؟
-بابا جون،داداشمه ها.
-مطمئنی کار درستیه؟
-بله.
-فاطمه،من با حاج مروت رودربایستی دارم.نری اونجا آبروی منو ببری.
-چشم بابا جونم.برم؟
-کِی هست حالا؟
-پس فردا عصر.
با لبخند خواهشی به پدرش نگاه میکرد.
-باشه،برو.
-ممنون بابا جونم.
حاج محمود به امیررضا گفت:
_همش تقصیر توئه ها.
امیررضا با چشم های گرد شده گفت:
_چرا من؟!!
-چون تو نمیخوای ازدواج کنی فاطمه عقده ای شده دیگه.
همه خندیدن.
با پیامک به پویان گفت که میره.پویان پیش افشین بود.
-فاطمه ست،میگه میاد خاستگاری.
افشین گفت:
_خیالت راحت..آخرش فاطمه دست مریم خانوم رو میذاره تو دستت.
روز بعد فاطمه قبل از اینکه بره دنبال مریم،با آقای مروت تماس گرفت.
-سلام حاج عمو.
-سلام دخترم.
-حاج عمو اجازه میدید منم فردا با داداشم بیام خاستگاری؟
آقای مروت خنده ش گرفت.
-بفرمایید،درخدمت هستیم.
-ممنون عموجان..من الان میخوام برم دنبال مریم.اجازه میدید بهش بگم؟
-باشه.
خداحافظی کردن و فاطمه حرکت کرد. مریم سوار شد.بعد مدتی گفت:
_امروز پویان رو دیدم.باهاش قرار گذاشتم فردا باهم بریم یه جایی.
مریم جاخورد.
-کجا میخوای بری باهاش؟!!
فاطمه با بدجنسی گفت:
_یه جای خوب..الانم بهت گفتم که بعدا ما رو باهم دیدی تعجب نکنی.
-یعنی چی؟!..همین الان قرار تو بهم بزن.
-نمیخوام.اصلا تو که بهش جواب رد دادی دیگه.چه فرقی داره برات.
مریم عصبانی شد.گفت:
_پویان باید فردا بیاد خونه ما..
فاطمه نگاهش کرد.مریم طلبکارانه گفت:
_چیه؟
فاطمه کنار خیابان توقف کرد و جدی گفت:
_خیلی نامردی.
مریم سوالی نگاهش کرد.
-میدونی پویان چه حالی داشت وقتی بهش جواب رد دادی؟ میدونی الان چه اضطرابی رو داره تحمل میکنه؟..تو که دوستش داری چرا اذیتش میکنی؟
مریم خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
-پویان برای من مثل امیررضا ست.حتی بیشتر از امیررضا هواشو دارم.چون امیررضا پدر و مادری داره که اگه منم حواسم بهش نباشه،اونا حواس شون هست.ولی پویان پدر و مادرهم نداره.من میخوام براش خواهری کنم.منم فردا باهاش میام خاستگاری.
لبخندی زد و ادامه داد:
_درضمن،حواستو جمع کن داداشمو اذیت نکنی که من خوب بلدم خواهرشوهر بازی دربیارم ها.
مریم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، لبخند زد.فاطمه حرکت کرد...
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
#سلام_حضرت_زندگی♥️
هرکس در هوای تو نفس کشید، آرام شد
هرکس دل به یاد تو داد، جان گرفت
هرکس نام تو را برد، عزیز شد
اتصال با تو، اتصال با تمام خوبیهاست
اتصال با تو، برکت است، زندگی است
اتصال با تو، تمام خیر است
#صبحتون_متبرک_به_نگاه_یوسف_زهرا
الّلھُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّك الْفَرَج بِحَقِ زِینَبِ ڪُبْریٰ سَلآمُ اللّٰه عَلَیہا ♥️
🌷@emam_zmn🌷
فایل صوتے دعا؎ عھد 🔊
مردم..!
آقامـون
اماممون
صاحبمون
غریبن💔
-هدیهبھمحضراباصالح🫀
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موانع دیدار امام زمان (عج) از زبان ایشان
استاد عالی
‹ 🖤 #فاطمیه ›
‹ 😔 #ایام_فاطمیه ›
#اللهمعجللولیڪالفرج
🌷@emam_zmn🌷
چه جوری میتونم.mp3
10.36M
امام زمان(عج) داره باهات حرف میزنه🙂👇
من تورو با خوب و بدت میخام...
به همه گفتی رفیق منی و منم نخواستم خرابت کنم
منی که گریه میکنم پا به پات
چجوری میتونم جوابت کنم؟!:))
گریه نکنیاااا خودم دعات میکنم
غصه نخوریا خودم به یادت هستم❤️🩹:)
هر وقت دلت گرفت صدام کن و بعد
یقین داشته باش من کنارت نشستم🙂
فقط رفیق نیمه راه من نباش...
حالا ما با حضرت صحبت میکنیم👇
زندگی بی شمارو نمیپذیرم آقا
چجوری میتونم برات نمیرم؟!:)
روز وصالت روز خوشبختیمه
روزی که دستای شمارو بگیرم:))
گریه نکنیااا من مگه مُردم آخه
ازم تو روتو بر نگردونی
دلم گرفته تو که میدونی🙂💔
🌷@emam_zmn🌷
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
امام زمان(عج) داره باهات حرف میزنه🙂👇 من تورو با خوب و بدت میخام... به همه گفتی رفیق منی و منم نخواست
هر صوت و مداحی رو تو کانال نمیزارم
این مداحی واقعا قشنگه:)
حتما گوش بدید و با حضرت کمی حرف بزنید!!
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋هر روز و هر لحظه سلام کنید به امام زمان (علیهالسلام)
#استادعالی
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🩵
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج💚
🌷@emam_zmn🌷
انتظاری که از آن سخن گفته اند،
فقط نشستن و اشک ریختن نیست!
مابایدخودرا برایِ سربازیامام زمان(عج) آماده کنیم.
انتظار فرج یعنی کمر بسته بودن، آماده
بودن، خود را از همه جهت برایِ آن هدفی
که امام زمان برای آن هدف، قیام خواهد
کرد، آماده کردن آن انقلاب بزرگ تاریخی!!
#امامزمانعج
🌷@emam_zmn🌷
1_2418584466.mp3
693.8K
💟چگونه خود را وقف امام زمان عج کنیم ؟
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🩵
🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منه تنها منه مظلوم ازت میخوام بمون خانوم 😭😭🖤
🌷@emam_zmn🌷
#رمانســـرباز
#پارت80
فاطمه حرکت کرد و هردو ساکت بودن.
مریم گفت:
_تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبره؟
-موقعیت من با تو فرق داره.جریان پویان و افشین هم باهم فرق داره.اگه حاج عمو بدونه تو راضی هستی،خیلی راحت راضی میشه.بابای من میدونه من راضیم ولی راضی نمیشه.
-تو اگه بخوای میتونی بابا تو راضی کنی.
-من نمیخوام بابام فقط راضی بشه.
میخوام پدر و مادرم برای افشین هم پدر و مادر باشن.میخوام مثل امیررضا باشه براشون.میخوام امیررضا همونقدر که برای من برادر خوبیه برای افشین هم باشه.
-تو میتونی گذشته رو فراموش کنی،ولی شاید خانواده ت نتونن.
لبخندی زد و گفت:
_من که برای خوشبختی تو دعا میکنم.. خب تو هم برای من دعا کن دیگه.
-جای داداشت خالی که بگه...
فاطمه پرید وسط حرفش و باخنده گفت:
_فاطمه تو دیگه خیلی پررویی.
هردو خندیدن.
فاطمه و پویان جلوی در خونه آقای مروت قرار گذاشتن.وقتی فاطمه رسید، پویان با گل و شیرینی ایستاده بود.
وارد خونه شدن.
همه ساکت بودن.فاطمه گفت:
_راستش..من هیچ وقت قسمت اول خاستگاری رو نبودم.نمیدونم قبل از سینی چایی بزرگترها چی میگن.
همه خندیدن.
-حالا حاج عمو،خاله جون به ما تخفیف بدید و لطف کنید بگین عروس خانوم زودتر چایی رو بیارن.
دوباره همه خندیدن.
حاج مروت به همسرش اشاره کرد که بگه مریم چایی بیاره.چند دقیقه بعد مریم با سینی چایی وارد شد.فاطمه گفت:
_به به،چه عروس خانوم خوبی،هزار ماشاءالله.
همه خندیدن.
مریم اول به پدرش،بعد مادرش،بعد به فاطمه چایی تعارف کرد و آروم گفت:
-دارم برات.
به پویان هم چایی داد و کنار مادرش نشست.
بعد توضیحات پویان از پدرومادر و زندگیش و صحبت های آقای مروت، فاطمه گفت:
_عموجان اگه اجازه بدید،آقا پویان و مریم باهم صحبت کنن.
آقای مروت اجازه داد و مریم و پویان به حیاط رفتن.چهل دقیقه گذشت.فاطمه به ساعتش نگاه کرد.
نیم ساعت به اذان بود.به مادر مریم گفت:
_خاله جون،اگه حرفهاشون طول کشید، من میتونم همینجا نماز بخونم؟
-آره دخترم.
پویان و مریم رفتن داخل.فاطمه نگاهی به پویان انداخت،سردرگم به نظر میومد.
-داداش،حرفهاتون تموم شده؟ بریم؟
پویان با خجالت گفت:
_تموم که نشده ولی...
فاطمه احساس کرد پویان معذبه.مریم رفت پیش خانواده ش ایستاد.فاطمه به پویان نزدیک شد و گفت:
_چیزی شده؟
-الان بریم ولی با آقای مروت صحبت کنید که یه قرار دیگه هم بذارن.
-میخواین بریم مسجد نماز بخونیم و برگردیم؟یا معذبین همینجا نماز بخونین؟
پویان از اینکه فاطمه اینقدر خوب فهمیده بود،لبخند زد.
-فکر کنم زشت باشه بگم میخوام اینجا نماز بخونم.
-باشه،یه کاریش میکنم.
برگشت سمت بقیه و گفت:
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷
#رمانســـرباز
#پارت81
برگشت سمت بقیه و گفت:
_حرفهای خان داداش من تموم نشده ولی الان نزدیک اذانه.حالا چند تا راه وجود داره.یا ما بریم و یه شب دیگه مزاحم بشیم یا الان بریم مسجد و بعد نماز دوباره خدمت برسیم....
آقای مروت حرفشو قطع کرد و گفت:
_میتونید همینجا نماز بخونید.
پویان گفت:
_آخه مزاحم میشم.
درواقع آقای مروت برای اینکه متوجه بشه نماز اول وقت چقدر برای پویان مهمه و چطور نماز میخونه برای عصر قرار گذاشته بود.
به پویان نزدیک شد و گفت:
_مزاحمت نیست.میخوای وضو هم بگیری؟
-نه،وضو دارم.
از اینکه پویان با وضو بود،خوشش اومد.
-پس بریم اون اتاق.
پویان با شرمندگی همراه حاج مروت رفت.موقع نماز آقای مروت به بهانه وضو تنهاش گذاشت.نماز مغرب بود و پویان باید بلند نماز میخوند.حاج مروت پشت در ایستاد و به نماز خوندن پویان توجه کرد.پویان با آرامش نماز میخوند.
بعد از نماز دوباره با مریم به حیاط رفتن تا صحبت کنن.
فاطمه گفت:
_حاج عمو،نظرتون درمورد آقا پویان چیه؟
-همین که الان اینجاست یعنی من موافقم دیگه.
فاطمه با خوشحالی گفت:
_واقعا؟!! شما موافقین؟!!
مادر مریم گفت:
_حالا تو چرا اینقدر ذوق کردی؟!!
-وا خاله جون!! ..من خواهر داماد هستم ها،چرا خوشحال نباشم!
پدر و مادر مریم خندیدن.حاج مروت گفت:
_ولی من نظر مریم رو نمیدونم.تو میدونی نظرش چیه؟
فاطمه با لبخند به مادر و پدر مریم نگاه کرد.اونا هم فهمیدن که مریم هم موافقه. فاطمه گفت:
_فقط عموجان،خاله جون میدونید که پویان الان خیلی تنهاست.وقتی داماد شما شد،لطفا برای ایشون هم پدر و مادر باشید،همونجوری که برای مریم هستید.
پویان و مریم خیلی باهم صحبت کردن. پویان از اینکه درمورد مریم درست فکر کرده بود،خوشحال بود.مریم هم از اینکه جوابش مثبت بود،مطمئن شده بود.
مریم گفت:
_من دیگه حرفی ندارم.شما اگه مطلبی دارید،بفرمایید.
-خانم مروت،من بخاطر زندگی اشتباهی که تو گذشته داشتم،شرمنده م.مطمئنم تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم مثل سابق زندگی کنم.اما نمیدونم چطوری میتونم شما رو مطمئن کنم.شما بفرمایید من چکار کنم تا به من اعتماد کنید.
-همینکه شما طوری زندگی کنید که میدونید درسته برای من کافیه...فقط من یه خواهشی ازتون دارم.
-بفرمایید.
#سرباز
🌷@emam_zmn🌷