eitaa logo
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
18.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
17 فایل
🌹بِٮـــمِ‌اللّھِ‌‌الرح‌ـمن‌الرح‌ـیم🌹 اینج‌ـٰآ‌درڪنـٰار‌هم‌تلـٰاش‌مۍ‌ڪنیم‌زمینھ‌ٮــــٰآز ظہور‌حضرـٺ‌یـٰار‌بـٰآشیم❥ّ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر http://6w9.ir/Harf_8923336?c=emam_zmn
مشاهده در ایتا
دانلود
  🔴 چرا مهدی 🔵 امام باقر علیه السلام در روایتی در مورد معنا و مفهوم می فرماید: 🌕 آن حضرت را به این جهت «مهدی» نامیده اند که مردم را به امر مخفی و پنهانی هدایت می فرماید. 🔹 آن حضرت، تورات و تمام کتب آسمانی دیگر را از غاری در انطاکیه بیرون آورده و بین اهل تورات به تورات و بین اهل انجیل به انجیل و بین اهل زبور به زبور و بین اهل قرآن به قرآن حکم می فرماید. 📚 علل الشرایع، ج ۱ ص۱۶۱ 🌸اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌷@emam_zmn🌷
- تاریخ‌انقضای‌تمام غم‌های‌عالم‌لحظهٔ ظـهورتــوست.. ✨ 💛 ‹ 🌻✨⇢ 🌷@emam_zmn🌷
🌱آیین دست های شما مهربانی است... این دست ها کرامتشان آسمانی است... 🌱دنیا به زیر سایه ی چشمت نشسته است... وقتی که انقلاب نگاهت جهانی است... 🌱تقویم، کلّ سال برایم سه شنبه است... این روزها هوای دلم جمکرانی است... 🌷@emam_zmn🌷
یار مظلومان.. مولا بیا:(💔 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌واجب‌نیست.. امّـاجواب‌سلام‌واجب‌است! پس‌بیاییدهࢪروزبہ‌اوسلام‌کنیم...🕊 السلامُ‌علیک‌یاصاحـب‌الزمـآن🌿 ⊱ 🌱˓ ⊰ ⊱ ⛅️˓ 🌷@emam_zmn🌷
فایل صوتے دعا؎ عھد 🔊 ⇦عهد ببندیم هر صبح با اقامون صاحب الزمان ❤️‍🔥🤝 -هدیه‌بھ‌محضر‌اباصالح🫀 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 به بگو 🌱 💖 آ سید مهدی گفت شما بی صاحب نیستید :) الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💙 🌷@emam_zmn🌷
❇️ آبادانی دوران پس از ظهور ✅ رسول اکرم (ص) در وصف دوران پس از ظهور می‌فرمایند: 🌧 «خداوند با باران رحمتش او را سیراب می‌سازد، 🌱 زمین گیاه خود را بیرون می‌فرستد، 🐑 دامها فراوان می‌شوند 🌟 و امّت اسلامی شکوه و عظمت خاصّی پیدا می‌کند.. . 💎 امّت اسلامی در عهد او آنچنان از فراخی معیشت برخوردار می‌شود که هرگز نظیر چنین نعمت و آسایش دیده نشده است» (۱) ⬅️ روزگار رهایی، جلد ‌۲، صفحه: ۶۰۱ (۱). منتخب الاثر صفحه ۴۷۳، بحار الانوار جلد ۵۱ صفحه ۱۰۴، الملاحم و الفتن صفحه ۵۷ و ... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 -ولی حاج آقا... -ولی و اما و اگه هم قبول نمیکنم.الانم برو سرکارت،نیم ساعت مرخصیت تموم شد. افشین پیاده شد و گفت: _حاج آقا این کارو نکنید.. -برو،بقیه شو بسپر به بزرگترها. حاج آقا بلافاصله به مغازه حاج محمود رفت.بعد از احوالپرسی گفت: _من اومدم درمورد فاطمه خانوم باهاتون صحبت کنم،برای برادرم. حاج محمود تعجب کرد. -آقا مهدی؟!! -نه،یکی دیگه که به اندازه مهدی برام عزیزه..راستش خانواده ش خارج از کشور زندگی میکنن و به این زودی ها هم نمیان.بخاطر همین من از طرف ایشون اومدم خدمت شما که اگه اجازه بدید یه شب برای خاستگاری بیایم خدمتتون. -چطور آدمی هست؟ -من از وقتی میشناسمش پسر خیلی خوبیه.هرچی از خوبی ها و مردانگی ش بگم کمه..با اخلاق،مهربان،مؤمن،چشم و دل پاک،عاقل،مسئولیت پذیر،مؤدب، محجوب. خلاصه هرچی بگم کمه. -فاطمه این روزها سرش خیلی شلوغه. صبح زود میره،آخرشب میاد.نمیدونم اصلا وقت داره به ازدواج فکر کنه یا نه.اجازه بدید باهاش صحبت کنم،ببینم چی میگه. قرار شد حاج آقا دو روز بعد تماس بگیره و نتیجه رو بپرسه. موقع صبحانه حاج محمود به فاطمه گفت: _دیروز حاج آقا موسوی اومد مغازه.از تو برای یه بنده خدایی خاستگاری کرده. فاطمه متوجه شد که برای افشین صحبت کرده ولی پرسید: _برای کی؟ -اسمشو نگفت ولی گفت به اندازه برادرش براش عزیزه.خیلی هم ازش تعریف کرد. زهره خانوم گفت: _حالا چرا حاج آقا گفته؟! چرا خانواده پسره نگفتن؟! -حاج آقا گفته خانواده ش ایران نیستن، حالا حالاها هم نمیان. -یعنی تنها زندگی میکنه؟! من خوش بین نیستم به این قضیه. -هرکسی شرایط زندگیش فرق میکنه. حاج آقا که خیلی ازش تعریف کرد.منم به حاج آقا اعتماد دارم.گفته خودشم باهاش میاد. فاطمه تعجب کرد و ناراحت شد.حاج محمود به فاطمه گفت: _من بهشون گفتم سرت شلوغه.حالا چی میگی؟ بیان؟ یا بعدا بیان؟ فاطمه گفت: _بگید جمعه شب بیان. امیررضا گفت: _حالا چرا اینقدر برا شوهر کردن عجله داری؟ خب چند وقت دیگه بیان که سرت خلوت باشه. فاطمه با لبخند نگاهش کرد و گفت: _کار خیر رو نباید به فردا انداخت. همه بلند خندیدن. -تو دیگه خیلی پررویی.هرچی میگذره، پررو تر هم میشی. دوباره همه خندیدن. دو روز گذشت.... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 پنجاه_ونهم💚🍀 دو روز گذشت، و حاج محمود به حاج آقا گفت که جمعه شب بیان.حاج آقا خیلی خوشحال شد. وقتی به افشین گفت،افشین خیلی تعجب کرد.گفت: _بهشون گفتین من میرم خاستگاری؟!!! -اسمتو نپرسیدن،منم چیزی نگفتم.. راست میگی ها،حتی اسمت هم نپرسیدن.فقط از اخلاقت پرسیدن. -شما چی گفتین؟ -منکه کلی ازت تعریف کردم،البته دروغ هم نگفتم. -حاج آقا،شما با من نیاین. -چونه نزن داداش.تازه خانومم هم میاد. -حاج آقا،اون شب،شب حساب کتاب منه.نمیخوام بخاطر من،شما و خانواده تون مکدر بشین. -باشه،خانواده مو نمیارم ولی خودم حتما میام.با این اوصافی که تو میگی درست نیست تنها بری. روز بعد فاطمه با حاج آقا تماس گرفت. -بابا گفتن شما هم با آقای مشرقی تشریف میارید،درسته؟ -بله. -البته قدمتون روی چشم ولی اون شب نیاین. -افشین هم خیلی اصرار کرد نیام ولی من حتما میام. -نمیخوام به شما بی احترامی بشه. -حاج محمود آدمی نیست که به مهمانش بی احترامی کنه. -بابا نهایت آقای مشرقی رو راه نمیدن تو خونه ولی امیررضا ممکنه باهاشون درگیر بشه.لطفا شما اون شب نیاین. -خانم نادری،من حتما میام.مگر اینکه بلایی سرم بیاد یا مُرده باشم. -ان شاءالله که همیشه سلامت باشید.ولی حاج آقا.... -اصرار نکنید.بی فایده ست.من میام.خداحافظ. فاطمه نفس ناراحتی کشید و گفت: _خدانگهدار. بالاخره جمعه شب شد. افشین نگران بود.گل و شیرینی خرید و با ماشین حاج آقا رفتن. خونه حاج محمود هم همه چیز آماده بود و منتظر مهمان ها بودن.فاطمه تو آشپزخونه بود که وقتی صداش کردن چایی ببره.ولی مطمئن بود کار به سینی چایی نمیرسه. خیلی نگران بود.مدام ذکر میگفت. زنگ آیفون زده شد، و امیررضا درو باز کرد.افشین جایی ایستاده بود که از آیفون تصویری دیده نمیشد.با حاج آقا جلوی پله ها بودن که حاج محمود و امیررضا متوجه ش شدن. نزدیک رفت و سلام کرد. حاج محمود با اخم نگاهش کرد، و به سردی جواب سلام شو داد.امیررضا از عصبانیت سرخ شده بود.بلند گفت: _تو اینجا چکار میکنی؟!! حاج آقا گفت: _برای خاستگاری اومدیم. امیررضا خواست چیزی بگه که حاج آقا به حاج محمود گفت: _میخواین همینجا صحبت کنیم؟!! حاج محمود به حاج آقا نگاه کرد.کمی فکر کرد و با مکث گفت: _بفرمایید. امیررضا گفت: _بابا،میخواین این پسره عوضی رو راه بدین تو خونه تون؟!! حاج محمود به امیررضا گفت: _آروم باش. حاج آقا به افشین گفت: _بفرمایید. افشین که تا اون موقع سرش پایین بود، به حاج محمود نگاه کرد که نگاهش نمیکرد.بعد به امیررضا نگاه کرد که با خشم و نفرت نگاهش میکرد.به حاج آقا گفت: _اول شما بفرمایید. حاج آقا با دستش آرام به پشت افشین فشار آورد و گفت: _برو دیگه افشین جان،چرا تعارف میکنی. افشین وارد خونه شد،بعد حاج آقا و حاج محمود و امیررضا.امیررضا نزدیک گوش پدرش گفت: _بابا این پسره رو بندازین بیرون. -امیر،آروم باش،به احترام حاج آقا. زهره خانوم تو هال ایستاده بود.تا اون موقع افشین رو ندیده بود و نشناختش، بخاطر همین از ناراحتی حاج محمود و امیررضا تعجب کرد.بعد از احوالپرسی با حاج آقا،حاج محمود گفت: _شما تو آشپزخونه باشید.لازم شد، صداتون میکنم. زهره خانوم تعجب کرد ولی چیزی نگفت و به آشپزخونه رفت. هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت.... 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 💌 چجوری‌به‌امام‌زمان‌سلام‌کنیم؟! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ وقتی‌میگویم:مَن‌لئ‌غَیرُڪ‌.. یَعن‌بُـریده‌ام‌ازاین‌دُنیـای‌بـی‌ارزش از‌این‌دُنیا‌ی‌بـی‌مھـدی:) الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "💛 🌷@emam_zmn🌷
❅✿🌻✿❅ سربازان امام‌ زمـــــان (عج)از هيچ چيز جز گناهان خويش نمے ‌ترسند. ومن هراسانم از خودم و حملات و وسوسه هاے شیطان ... هراسانماز آن لحظه اے ڪه از خودم و خودت غافل میشم و تو مرا میبینے ... ازآن بدتر از شرمندگے بعد از غفلتم هراسانم ڪه چگونه دوباره صدایت کنم .... چگونه دوباره⚘ اللهم عجل لولیڪ الفرج ⚘ بگویم ... منےڪه شیطان غافلم ڪرده از تو اما هرچه من از شما غافلم شما مراقبم هستید ... توبه میڪنید به جاے من و واسطه می شوید براے بخشش من بین خداے مهربان و رحیم و چه زود همچون پدرے مهربان خطاے فرزند را فراموش میکنید... آقاےمهربانے شرمنده ام به اندازه تمام دل شڪستن هایم و غافل شدن هایم الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🩵 🌷@emam_zmn🌷
🌱دیدید، یکی که خیلی براتون عزیزه، وقتی تصمیمی می‌گیره که شما می‌دونید اشتباهه و نتیجه خوبی نداره، دلتون می‌خواد به هر نحوی که شده منصرفش کنید و راه و تصمیمِ درستُ بهش نشون بدید؟ ♥️این دقیقا همون حسی هستش که امام زمان‌مون (عج) نسبت به تک‌تک ما ها دارن! الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🩵 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌دیـــدار اصـــله یا فـــرج؟ امام‌زمانو فقط برای خودمون نخوایم! ♥️ 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌🖤🍃' 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام زمانم✋🌸 تو تنها حضور همیشه حاضری که حتی لحظه‌ای رهایمان نکرده‌ای وما...سالهاست که به غفلت از حضورت خو گرفته‌ایم!! 🌷@emam_zmn🌷
▫️امام زمان " سلام الله علیه " فرمود: چرا از این نماز غافلید؟! 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/kavasayat/4015
❇️ در آن هنگام پرندگان و ماهی‌ها هم شادمانند ✅ حضرت محمد (ص) در مورد عصر ظهور امام مهدی (عج): 🔸 ‏«در آن هنگام پرندگان در آشیانه‌های خود شادمان شوند و ماهیان در قعر دریاها شادمانی کنند و چشمه‌سارها سرازیر می‌شوند و زمین چندین برابر محصول خود، می‌رویاند.» 📜 «فعند ذلک تفرح الطّیور فی أوکارها، و الحیتان فی بحارها، و تفیض العیون، و تنبت الأرض ضعف أکلها». (۱) ⬅️ روزگار رهایی، ج‌۲، ص: ۶۰۱ (۱). الامام المهدی صفحه ۹۵، ینابیع المودّه جلد ۳ صفحه ۱۳۶، مثیر الاحزان صفحه ۲۹۷ و اسعاف الرّاغبین صفحه ۱۴۰. 🌷@emam_zmn🌷
💌حضرت زینب کبری سلام‌اللّه‌علیها شب عاشورا به امام حسین علیه‌السّلام می‌فرماید: برادر جان، اصحابتان محکم هستند؟ بر جان شما ترس دارم. آقا فرمودند: خواهرم نگران نباش. همه را آزمودم بهتر از اصحاب خودم ندیدم. محکم هستند. آنها یک انتخاب مرد و مردانه داشتند و پای انتخابشان ایستادند. آقا همه را به کمال رساندند. که مؤمنِ امتحان داده‌شده این‌طور است. 🫱🏻‍🫲🏻اگر شما امام زمانتان را انتخاب کردید مرد و مردانه بایستید. یا زنگی زنگ یا رومی روم. «مُّذَبْذَبِينَ بَيْنَ ذَٰلِكَ لَا إِلَىٰ هَٰؤُلَاءِ وَلَا إِلَىٰ هَٰؤُلَاءِ» (نساء /١۴٣) یک‌ پا این‌طرف، یک‌ پا آن‌طرف نباشید! 🌱استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها💗 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 هیچکس گل و شیرینی رو از افشین نگرفت.حاج آقا سمت مبل ها رفت و به حاج محمود و افشین گفت: _بفرمایید بنشینید. حاج محمود بعد از تعارف کردن به حاج آقا و بعد از اینکه حاج آقا نشست، نشست.حاج آقا به افشین اشاره کرد که بشینه.افشین گل و شیرینی رو روی میزگذاشت و نشست.امیررضا هم کنار پدرش نشست. حاج محمود به حاج آقا گفت: _این بود پسری که اون همه ازش تعریف کردید؟!! -من از وقتی آقا افشین رو میشناسم،پسر خیلی خوبیه. -شما چند وقته میشناسینش؟ -یک ساله.ولی بعضی ها رو وقتی آدم میشناسه،انگار سالهاست باهاشون رفاقت نزدیک داره.افشین برای من از اون آدم هاست. -ما مدتها قبل از شما شناختیمش.بعضی ها رو وقتی آدم میشناسه انگار سالهاست باهاشون پدر کشتگی داره.این پسر برای ما از اون آدمهاست. -نمیدونم قبلا افشین چکار کرده که شما اینقدر ناراحتین، ولی هرچی که بوده،الان توبه کرده. امیررضا با پوزخند گفت: _توبه ی گرگ مرگه. حاج محمود به امیررضا گفت: _یا ساکت باش یا برو تو اتاقت. دوباره به حاج آقا نگاه کرد و گفت: _حرف شما برای من قابل احترامه ولی من نمیتونم به این پسر اعتماد کنم.اون آدمی که من شناختم بخاطر رسیدن به خواسته هاش هرکاری میکنه،حتی اینکه مثلا توبه کنه ...از نیت واقعی آدمها هم فقط خدا خبر داره...حالا شما میفرمایید توبه کرده،خیلی خوبه،خداروشکر.منم براش دعا میکنم.ولی حاج آقا من نمیخوام دخترم به کسی فکر کنه که براش یادآور سخت ترین روزهای زندگیشه.. از نظر من این بحث همینجا تمومه..بفرمایید میوه میل کنید. حاج آقا نفس ناراحتی کشید و به افشین گفت: _چیزی میخوای بگی؟ افشین تا اون موقع سرش پایین بود. بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: _آقای نادری،من بهتون حق میدم .. بخاطر روزهای سختی که برای شما و خانواده تون به وجود آورده بودم،ازتون معذرت میخوام..واقعا شرمنده م.. میدونم شما هم بهم حق میدین که به دخترتون علاقه مند شده باشم... حاج محمود عصبانی گفت: _حرف دهن تو بفهم. دیگه صداش میلرزید: _چشم..هرچی شما بگین...اگه میتونستم. اگه میتونستم فراموش شون کنم الان با وجود این همه شرمندگی،اینجا نبودم. امیررضا بلند شد و با خشم و نفرت گفت: _شرمندگی تو به درد ما نمیخوره.نه شرمندگیت، نه توبه کردنت.اگه واقعا میخوای ببخشیمت،از اینجا برو.یه جوری برو که دیگه هیچ وقت نبینیمت. حاج محمود آرام ولی محکم گفت: _امیر برو تو اتاقت. -ولی بابا... -امیر امیررضا عصبانی به اتاقش رفت.حاج محمود به حاج آقا گفت: _اینکه من با امیررضا تند صحبت میکنم معنیش این نیست که با حرف هاش مخالفم.ولی من عادت ندارم به مهمانم بی احترامی کنم یا از خونه بیرونش کنم.درواقع من نمیخوام بخاطر یکی دیگه به شما و لباس شما بی احترامی بشه.شما هم نیتت خیر بوده ولی گفتم که این بحث از نظر من تموم شده ست. حاج آقا با مکث بلند شد وگفت: _بزرگواری شما به من ثابت شده ست.ان شاءالله هرچی خیره پیش بیاد.با اجازه تون ما دیگه رفع زحمت میکنیم. حاج محمود هم ایستاد و گفت: _از امیررضا هم ناراحت نشین... -نه.برادره و نسبت به خواهرش تعصب داره.خیلی هم خوبه. به افشین گفت: _داداش جان،بریم. افشین همونجوری که سرش پایین بود،بلند شد،خداحافظی کرد و رفت. تمام صحبت های حاج محمود و حاج آقا و افشین و امیررضا رو فاطمه و مادرش از آشپزخونه شنیدن. هیچکس حرفی به فاطمه نگفت... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 هیچکس حرفی به فاطمه نگفت.فاطمه هم ساکت به اتاقش رفت. افشین و حاج آقا سوار ماشین شدن و حرکت کردن.افشین خیلی سعی میکرد خودشو کنترل کنه.حاج آقا گفت: _افشین جان،مطمئن باش خدا حواسش بهت هست. افشین تو دلش گفت حواست به من هست؟ با اینکه خیلی بدم، تا حالا خیلی کمکم کردی.ولی ازت میخوام بازم کمکم کنی..خدایا من فاطمه رو میخوام،یه کاریش بکن.. سرشو برگردوند و از شیشه به بیرون نگاه میکرد ولی جایی رو نمیدید.حاج آقا هم خیلی ناراحت بود. با خودش گفت کاش اصرار نمیکردم بره خاستگاری.ولی تا کی میخواست نره. بالاخره که باید میرفت. افشین رو به خونه ش رساند، و میخواست پیشش بمونه ولی افشین نذاشت.دوست داشت تنها باشه.اما حاج آقا نگرانش بود.گفت: _باشه ولی هروقت تماس گرفتم جوابمو بده.اگه جواب ندی،میام ها. -چشم،خیالتون راحت باشه. رفت تو حیاط و درو بست.مدتی توحیاط نشست بعد رفت تو خونه ش.قرآنی که فاطمه بهش داده بود،برداشت.اتفاقی باز کرد.آیه هفتاد و یک سوره فرقان اومد. *مگر آنانکه توبه کنند و ایمان آورند و کار شایسته انجام دهند،که خدا بدی هایشان را به خوبی ها تبدیل میکند و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است.(۷۰) و هر که توبه کند و کار شایسته انجام دهد قطعا به صورتی پسندیده و نیکو به سوی خدا باز میگردد(۷۱) از این همه لطف و مهربانی خدا، شرمنده شد.روی زانو هاش افتاد و خیلی گریه کرد. سه بار تا صبح حاج آقا باهاش تماس گرفت ولی هربار با پیامک میگفت، خوبم. یک هفته گذشت. فاطمه بعد از شیفت کارآموزی بیمارستان،سمت ماشینش میرفت.یکی سلام کرد.سرشو برگرداند.افشین بود که سرش پایین بود و به فاطمه نگاه نمیکرد. به روبه روش نگاه کرد و رسمی گفت: _سلام. -چند دقیقه وقت دارید؟ عرض مختصری دارم. -من عادت ندارم تو خیابان با نامحرم صحبت کنم. -میدونم..ولی من چاره دیگه ای ندارم. خیلی هم وقت تون رو نمیگیرم. -نه. دو قدم رفت،افشین گفت: _منو میبخشید؟ بخاطر گذشته. فاطمه ایستاد ولی برنگشت. -باشه. میخواست بره که افشین گفت..... 🌷@emam_zmn🌷