#حدیث
قالَ عَلِيُّ بنُ الْحُسَينِ صَلَواتُ اللّه ِ عَلَيْهِما. مَنْ عَمِلَ بِما افْتَرَضَ اللّه ُ عَلَيْهِ فَهُـوَ مِـنْ خَيْـرِ النـاسِ.
امام چهارم فرمود: هر كس كه به واجبات الهى رفتار كند از بهـتريـن مـردم اسـت.
[اصول كافى، ج 3، ص 128.]
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
#آرزوی_اسب_سفید
قسمت پایانی
اسب سفید در حالی از خواب بیدار شد که چشمانش پر از اشک بود و در دلش احساس خوبی داشت. از آن روز به بعد، اسب سفید، بیشتر به دوستانش کمک میکرد و مراقب بود کاری بکند که بتواند این لیاقت را پیدا کند تا روزی اسب امام زمان (عجل الله) بشود.
#مهدویت
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
به نام خالق گل
خدای ماه وخورشید
اون کسی که تو دنیا
نور و قشنگی پاشید
امروز دارم قصه ای
از یه امام معصوم
یه داستان واقعی
از یه آقای مظلوم
پنجم ماه شعبان
شور وشعف به پا شد
سجاد (ع) اومد به دنیا
جهان پر از صفا شد
باباش امام حسین (ع) بود
یک پدر گرامی
شهربانو مادرش بود
شاهزاده ای ایرانی
جد بزرگ او بود
پیامبر آخری
پدر بزرگ پاکش
امام اول علی
اما بگم از عموش
الگوی صبر وراستی
امام حسن (ع) که می داد
درس خدا پرستی
سجاد (ع) بزرگ می شد با
یاد خدای رحمان
شجاع بود و با ایمان
درست مثل بابا جان
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
#یاد_غریب
#مهدی_خدامیان_آرانی
قسمت ۴۵
روزگار «غیبت» است و تو از دیدهها پنهان هستی، تو «غائب» هستی. دوستان تو به مشکلات و گرفتاریها زیادی مبتلا میشوند و همواره دعا میکنند این روزگار غیبت به پایان رسد و تو ظهور کنی.
به راستی منظور ما از روزگار غیبت چیست؟ آیا تو همیشه از دیدهها پنهان هستی و مردم اصلاً نمی توانند تو را ببینند؟ در اینجا ماجرای یوسف علیه السلام و برادارانش را بیان میکنم:
یوسف علیه السلام، پسر یعقوب علیه السلام بود. یعقوب دوازده پسر داشت، او یوسف را بیش از همه دوست داشت زیرا میدانست او به مقام پیامبری میرسد. برادران یوسف به او حسادت ورزیدند و او را داخل چاهی انداختند.
خدا میخواست یوسف را بزرگ و عزیز کند، کاروانی به سر چاه آمد، یوسف را از چاه بیرون آورد و او را به مصر برد، عزیز مصر یوسف را خریداری کرد.
یوسف از خود لیاقتهای زیادی نشان داد تا آنجا که خزانه دار مصر شد و بعد از مدّتی «عزیر مصر» شد.
قحطی همه جا را فرا گرفت، یعقوب و پسران دیگرش در کنعان (منطقه ای در فلسطین) زندگی میکردند، آنان در فقر و سختی بودند، برادران یوسف به سوی مصر حرکت کردند تا گندم تهیه کنند.
آنان نزد «عزیز مصر» آمدند ولی نمی دانستند که او، همان یوسف است، آنان یوسف را نشناختند، آنان باور نمی کردند که یوسف زنده باشد و به این مقام و شکوه رسیده باشد. آنان به یوسف گفتند: «ای عزیز مصر! بر ما صدقه بده که خداوند صدقه دهندگان را دوست دارد».
یوسف هم در حق آنان مهربانی کرد، به آنان گندم زیادی داد. آنان به کنعان بازگشتند و ماجرا را به پدر گفتند. بعد از مدّتی بار دیگر آنان به مصر آمدند و گندم گرفتند ولی باز هم یوسف را نشناختند. وقتی برای بار سوم آنان به مصر آمدند، یوسف تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی کند.
یوسف به آنان گفت: «آیا به یاد دارید زمانی که جاهل بودید با یوسف چه کردید؟ ». آنان گفتند: «یوسف را از کجا میشناسید؟ »، یوسف گفت: «من یوسف هستم».
اینجا بود که آنان سرهای خود را از شرمساری پایین انداختند، یوسف به آنان گفت: «امروز خجل و شرمنده نباشید، من شما را بخشیدم، امیدوارم خدا هم گناه شما را ببخشد که او مهربان ترین مهربانان است».
قرآن، این گفتگوها را که در اینجا نوشتم در سوره یوسف بیان کرده است، پسران یعقوب، یوسف را میدیدند ولی او را نمی شناختند، همان گونه که ما تو را میبینیم ولی نمی شناسیم!
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
📚 #تفسیر_باران
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
چند سال گذشت. در قوم بنی اسرائیل بین دو پسر عمو سر مسئله ای اختلاف پیش آمد و کینه و دشمنی بینشان زیاد شد.
شبی، یکی از آنها درِ خانه دیگری را زد. وقتی صاحبخانه بیرون آمد به بهانه ای، او را به جای خلوت برد و او را به قتل رساند و جنازه اش را به محلّه دیگری برد و سپس به خانه خود بازگشت.
صبح روز بعد، خبر در تمام شهر پیچید که یکی از جوانان بنی اسرائیل توسط طایفه دیگری به قتل رسیده است.
شخص قاتل عدّه ای از جوانانِ طایفه خود را جمع کرد و به اسم خونخواهی به سوی محلّه ای که جنازه پسرعمویش آنجا پیدا شده بود حرکت کرد و فریاد برآورد که پسر عمویم توسّط شما کشته شده است، باید قاتل را پیدا کنید تا قصاصش کنیم.
قوم بنی اسرائیل که دوازده طایفه بودند، گاهی میانشان اختلافات طایفه ای
پیش میآمد.
اوضاع خراب شد و نزدیک بود که جنگ داخلی پیش بیاید، ریش سفیدان بنی اسرائیل جمع شدند و نزد موسی (علیه السلام) رفتند و از او خواستند تا از خداوند بخواهد قاتل را مشخّص کند تا از بروز جنگ طایفه ای جلوگیری شود.
موسی (علیه السلام) با خدا سخن گفت. از جانب خداوند وحی آمد که باید گاوی را بکُشید تا قاتل معلوم شود.
ریش سفیدها نگاهی به هم کردند و گفتند: ای موسی! ما را مسخره میکنی؟ ما میگوییم شهر در خطر جنگ طایفه ای است، تو به ما میگویی یک گاو بکشید.
موسی (علیه السلام) گفت: امّا این دستور خداوند است.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd