📚 #تفسیر_باران
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
امشب من جای شما در بستر شما میخوابم، کافران خیال میکنند که شما
از خانه بیرون نرفته اید، این طوری شما میتوانید از فرصت استفاده کنید و تا روشن شدن هوا از مکّه دور شوید.
پیامبر نگاهی به علی (علیه السلام) میکند، علی (علیه السلام) میداند این کار خطر زیادی دارد، بیست و پنج مرد قسم خورده اند و صبح زود به این خانه هجوم خواهند آورد، امّا علی (علیه السلام) امشب برای حفظ جان پیامبر، این خطر را به جان میخرد.
پیامبر با علی (علیه السلام) خداحافظی میکند و عبایِ سبز رنگ خود را به علی (علیه السلام) میدهد و علی (علیه السلام) در رختخواب میخوابد و آن عبا را بر روی خود میاندازد، پیامبر آیه ای از قرآن را میخواند و از خانه بیرون میرود و هیچ کس پیامبر را نمی بیند.
مشرکان به طور مرتّب از پنجره داخل خانه را کنترل میکنند، خیال میکنند که این محمّد (صلی الله علیه وآله) است که در رختخواب خوابیده است، با خود میگویند: نگاه کنید، محمّد به چه خوابی فرو رفته است، او نمی داند چند ساعت دیگر مرگ سختی در انتظارش خواهد بود، با شمشیرهای خود بدن او را قطعه قطعه خواهیم کرد. (۱۱۴)
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
#هرگز_فراموش_نمی_شوی
#مهدی_خدامیان_آرانی
قسمت ۱۰۸
آن روز مهدی علیه السلام بیش از سه سال نداشت و خود را بَقیّةُ اللّه معرّفی کرد، فردا نیز او خود را این گونه معرّفی خواهد کرد. از فردای ظهور سخن میگویم. فردایی که همه جهان در انتظارش است. وقتی که تو به او اجازه ظهور بدهی داد، او کنار کعبه میآید. آن روز فرشتگان دسته دسته برای یاری او میآیند.
جبرئیل با کمال ادب نزد او آمده و چنین میگوید: «آقای من! وقت ظهور تو فرا رسیده است».
مهدی علیه السلام کنار کعبه میرود و به آن تکیه میزند و این آیه را میخواند:
«بَقِیَّةُ اللَّهِ خَیرٌ لَّکُم إِن کُنتُم مُّؤمِنِینَ»
اگر شما اهل ایمان هستید بقیّةُ اللّه برایتان بهتر است.
آن روز صدای مهدی علیه السلام در همه دنیا خواهد پیچید: «من بقیّةُ اللّه و حجّت خدا هستم».
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
#خانواده_مهدوی
خانواده مهدوی خانواده ای است که با اصلاحات جزئی خود ، خانواده و جامعه صداقت خود را برای ظهور مصلح کل به اثبات میرساند .
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
#معجزه و #شگفتی #قرآن
حضرت عزیر علیه السلام، الاغی داشت که با آن سفر می رفت.
یک روز وقتی که از شهر ویران شده ی بدون سکنه ای، می گذشت، تعجّب زده گفت: چگونه خداوند می تواند این شهر مرده را زنده کند؟
خداوند می خواست به او یاد دهد، که قدرتش بیش تر و بالاتر از تمام قدرت هاست.
او عزیر و الاغش را کشت و ۱۰۰ سال بعد زنده کرد.
سپس از او پرسید: چند سال است، زنده نبوده ای؟
عزیر گفت: یک روز و یا یک نصفه روز.
خداوند گفت: نه تو صد سال است زنده نبودی.
بعد در مقابل چشمانش الاغ را زنده کرد.
https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd