[۵/۱۸، ۱۸:۴۰] موسسه شمیم: قابل توجه عزیزانی که ثبت نام کرده اند 👇👇👇👇👇👇👇
[۵/۱۸، ۱۹:۲۵] موسسه شمیم: اولین جلسه خیاطی (نازک دوزی) شنبه اول خرداد ساعت دودر موسسه شمیم گلواژه های وحی تشکیل می شود علاقه مندان وکسانیکه ثبت نام کردند به موقع در کلاس حاضر شوند زارعی مدیر موسسه
قابل توجه علاقه مندان و عزیزانی که در کلاس روبان دوزی ثبت نام کردند👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
اولین جلسه روبان دوزی اول خرداد شنبه راس ساعت چهار در موسسه شمیم گلواژه های وحی تشکیل می شود عزیزان به موقع در کلاس حاضر شوند زارعی مدیر موسسه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸👇👇👇👇👇عزیزانی که قصد شرکت در کلاس دارند در ازای معرفی هریک نفرجهت شرکت در کلاس از ۱۰%تخفیف برخوردار خواهند شد
واما امتیاز بعدی استفاده رایگان از کلاس طب سنتی باحضور استاد حبیبی و کلاس ثروت ایمان با حضور سرکارخانم حقیقت استاد توانمند بنیاد بین المللی نهج البلاغه صرفا خاص عزیزانی که در یکی از کلاسهای موسسه ثبت نام کرده اند زارعی مدیر موسسه
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
بخش سی و پنجم کتاب سلام بر ابراهیم👇
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@emamhasanmogjtaba
چم امام حسن(ع)
حسين الله كرم
براي اولين عمليات هاي نفوذي در عمق مواضع دشمن آماده شديم. ابراهيم،جواد افراســيابي، رضا دستواره و رضا چراغي و چهار نفر ديگر انتخاب شدند.
بعد دو نفر از كردهاي محلي كه راه ها را خوب مي شناختند به ما اضافه شدند. به اندازه يک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم. سلاح و مواد منفجره و مين ضد خودرو به تعداد كافي در كوله پشتي ها بسته بندي كرديم و راه افتاديم.
از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن (ع) عبور كرديم. به منطقه چم۱ امام حســن(ع) وارد شديم. آنجا محل اســتقرار يك تيپ ارتش عراق بود. ميان شيارها و لابه لای تپه ها مخفي شديم.
دشمن فكر نمي كرد كه نيروهاي ايراني بتوانند از اين ارتفاعات عبور كنند.
براي همين به راحتي مشغول تهيه نقشه شديم.
سه روز در آن منطقه بوديم. هرچند بارندگي هاي شديد كمي جلوي كار ما را گرفت، اما با تلاش بچه ها نقشه هاي خوبي از منطقه تهيه گرديد.
پس از اتمام كار شناسايي و تهيه نقشه، به سراغ جاده نظامي رفتيم. چندين مين ضد خودرو در آن كار گذاشتيم. بعد هم سريع به سمت مواضع نيروهاي خودي برگشتيم.
هنوز زياد دور نشــده بوديم که صــداي چندين انفجارآمــد. خودروها و
1 (رودخانه و اطراف آن به زبان محلي)
نفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش ميسوخت.
مــا هم ســريع از منطقه خطر دور شــديم. پس ازچند دقيقه متوجه شــديم تانك هاي دشمن به همراه نيروهاي پياده، مشغول تعقيب ما هستند. ما با عبور از
داخل شيارها و لابه لای تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن(ع) رسانديم.
با عبور از رودخانه، تانك ها نتوانستند ما را تعقيب كنند.
محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم.
دقايقي بعد، از دور صداي هليكوپتر شنيده شد!
فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بلافاصله نقشه ها را داخل يك كوله پشتي ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد مي مانيم شما سريع حركت كنيد.
كاري نميشــد كرد، خشاب هاي اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با ناراحتي از آنها جدا شديم و حركت كرديم.
اصلاً همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشه ها بود. اين موضوع به پيروزي در عمليات هاي بعدي بسيار كمك ميكرد.
از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض می كنند و با ژ3 به سمت هليكوپتر تيراندازي مي كردند. هليكوپتر عراقي هم مرتب با دور زدن به سمت آنها شليك ميكرد.
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايي نمي آمد. يكي از بچه ها كه خيلي ابراهيم را دوســت داشــت گريه ميكرد، ما هيــچ خبري از آنها نداشتيم. نمي دانستيم زنده هستند يا نه.
يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شــيارها مخفي بوديــم، ابراهيم با آرامش خاصي مسابقه راه انداخت و بازي ميكرد.
بعد هم لغت هاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش ميداد. آنقدر آرامش داشت كه اصلاً فكر نمي كرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفته ايم.
وقتي هم موقع نماز شد مي خواست با صداي بلند اذان بگويد!
امــا با اصرار بچه ها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد. ابراهيم در اين مدت شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه بچه ها خارج ميكرد. حالا ديگر شب شده بود. از آخرين باري كه ابراهيم را ديديم ساعت ها مي گذشت.
به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند.
چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از آنها نشد. هوا كم كم در حال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج مي شديم. بچه ها مرتب ذكر ميگفتند و دعا مي خواندند. آماده حركت شــديم کــه از دور صدايي آمد.
اسلحه ها را مسلح كرديم و نشستيم.
چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. خوشحالي در چهــره همه موج ميزد. با كمك بچه هاي تازه نفس به كمكشــان رفتيم.
سريع هم از آن منطقه خارج شديم.
نقشــه هاي به دســت آمده از اين عمليات نفوذي در حمله هاي بعدي بسيار كارســاز بود. اين جز با حماسه بچه هاي شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد به دســت نمي آمد. فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش بچه هــا بودند. با رضــا رفتيم پيش ابراهيــم. گفتم: داش ابــرام، ديروز وقتي هليكوپتر رسيد چه كار كرديد؟
با آرامش خاص و هميشــگي خودش گفت: خدا كمك كرد. من و جواد از هــم فاصله گرفتيم و مرتب جاي خودمان را عوض مي كرديم و به ســمت هليكوپتر تيراندازي مي كرديم.
او هم مرتب دور ميزد و به سمت ما شليك ميكرد. وقتي هم گلوله هايش تمام شد برگشت. ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهاي پياده به سمت ارتفاع حركت كرديم. البته چند تركش ريز به ما خورد تا يادگاري بمونه!
ادامه دارد...
@emamhasanmogjtaba
🕊┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السلامُ عليكَ يا نورَ اللَّهِ الَّذی يَهتَدی بِهِ الْمُهتَدونَ و يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤمِنين✋🏻
سلام بر تو ای نور خدا كه رهجويان به آن نور ره مي يابند و به آن نور اندوه و غم از مؤمنان برطرف میگردد.
سلام آقا جان💜
برگشتنت ️را؛
براے ڪدامین روز مبادا
ڪنار گذاشتہ اے ؟؟!!
برگرد...ڪہ بے تو؛
هر روزمان روز مباداست
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ
موسسه شمیم گلواژه های وحی
@emamhadanmogjtaba 🕊