*از شهدا چه بر جا مانده است؟؟*
بزرگراه شهدا…….........حاضر
مجتمع فرهنگے شهدا..حاضر
غیرت شهدا……...........غایب
ورزشگاه شهدا……......حاضر
مردونگے شهدا……..... غایب
مرام شهدا…………...... غایب
سمینار شهدا …..…......حاضر
آقایے شهدا……….........غایب
صداقت شهدا……........غایب
یادواره شهدا…………...حاضر
صفاے شهدا…………......غایب
عشق شهدا…………........غایب
آرمان شهدا…………........غایب
یاران شهدا…………........غایب
تیپ شهدا………….........حاضر
بخشش شهدا.............. غایب
تصویر شهدا.................حاضر
شهامت شهدا............... غایب
اخلاص شهدا.................غایب
مسئولےت پذیرے شهدا..غایب
شجاعت شهدا................غایب
عشق و محبت شهدا .....غایب
مهربانی و دلسوزے شهدا...غايب
یڪرنگی و روراستے شهدا...غایب
وااااااااااااای
غایبےن از حاضرین بیشتر بودند…
ڪلاس تعطیل
*به راستے*
*بعد از شهدا چه ڪرده ایم*
*شهدا شرمنده ایم*
@emamhasanmogjtaba
3.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا راچیدند
#شهیدان_زندهاند
┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅
سلام حضرت منجی ، مهدی جان
جمعه روز شماست ، معطر از یاد بهاری تان و مزین به نام عزیزتان ...
این جمعه اما قلب های ما از همیشه خسته تر است ...
دعا کنید برایمان ...
دعا کنید مهربان پدر ...
دعا کنید طعم بهار به دلهایمان بنشیند
كلبه ى چوبى دلم را آب و جارو میكنم.
گرد و خاك از آن مى زدايم
و لباس نو به تن مى كنم!
مى گويند: «جمعه ها عيد است»!
شايد به اين خاطر است كه مىدانند
ظهور شما در اینروز است
جمعه از راه رسيد
و دل،هواى شما را کرده
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ 🕊
قابل توجه علاقه مندان
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
شروع کلاس های اعلام شده فردا شنبه اول خرداد
۱- کلاس خیاطی نازک دوزی راس ساعت دو باحضور سرکار خانم مقیم
۲-کلاس چرم دوزی مقدماتی
راس ساعت دو با حضور سرکار خانم همتی
۳-کلاس روبان دوزی راس ساعت چهار
باحضور سرکار خانم رضایی
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
بخش سی و هشتم کتاب سلام بر ابراهیم👇
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@emamhasanmogjtaba
جايزه
قاسم شبان
يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب.
پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر مي گشتيم.
ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم:
آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم.
هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك مي شود!
يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملاً مشخص بود. يك عراقي در حاليكه كسي را بر دوش حمل مي كرد به ما نزديك مي شد!
خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود!
وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن
عراقي قرار گرفتيم.
سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست.
يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود!
خيلــي تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها، مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا چه ميكني!؟
ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شــما از درد به خود مي پيچيد و مولا اميرالمومنين(ع)و امام زمان(عج)را صدا مي زد.
من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي(ع) تا هوا تاريك اســت و بعثي ها نيامده اند اين جوان را به نزديك سنگر ايراني ها برسانم و برگردم!
بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد.
حســابي جا خــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي ميتواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي.
ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را ميكشد.
بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي!!
همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟
من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقي ها هم رفيق داري!
ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از فرماندهان اين جبهه را براي همه يگان هاي نظامي ارســال كردند و گفتند: هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام خواهد گرفت!
در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيلان غرب شده.
ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد.
تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است!
با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفي نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟
جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام می شود.
من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت ميبــرم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم.
شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. جمال بعد از مدتــي در عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردانهاي خط شكن بود به شهادت رسيد.
ادامه دارد...
@emamhasanmogjtaba