فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غدیر
😍واکنش مردم به جملهای که تا بحال نشنیدهاند!
🤗«تا قبل از عید غدیر برای دوستانتان ارسال کنید»
#پیشنهاد_دانلود
🍃🌹اللّهم عجّل لولیکـ الفـرج🌹🍃
🆔 @emamzaman
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_آموزنده
✅ داستان تکان دهنده زن بدکاره سر دیگ نذری امام حسین (ع)
🎙حجتالاسلام دانشمند
@emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هفتاد به روايت زینب اميرحسين_ سلام. _ سلام. خوبيد؟ امي
❤️❤️❤️
❤️❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_۷۱
ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺧﺸﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻇﺮﻑ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ ، ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻧﮕﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ، ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﻫﺎﯼ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻭ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﻣﯿﺮﻥ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ
ﺑﺎﺑﺎ _ ﺧﺐ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎﻫﻢ ؟ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺻﺤﺒﺘﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻧﻪ؟
ﭘﯿﺶ ﺩﺳﺘﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻧﻪ .
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻭ ﻧﯿﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻘﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﺑﺎﺑﺎ _ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ . ﺧﺐ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﺴﯿﻨﯽ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺑﻌﺪ .
ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﺎﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ .
ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﺘﻘﺎﺑﻼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻣﯿﺎﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟
_ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺑﯿﺪ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺑﺎ ﺧﻮﺑﯿﻪ ﺷﻤﺎ . ﺍﻟﺤﻤﺪﺍﻟﻠﻪ . ﺧﺐ ﺷﻤﺎ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟
_ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﭼﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﻋﻘﺪﺷﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺷﻪ، ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻪ ، ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﯾﺎ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ .
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻭﺍﻗﻌﺎﺍﺍﺍﺍﺍ؟؟؟؟؟؟
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻡ _ ﺑﻠﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﺐ … ﺧﺐ … ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻋﺎﻟﯿﻪ . ﭼﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ؟
_ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﭼﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺣﺘﻤﺎ .
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺧﺎﺭﺝ ﺑﺸﻢ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻡ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﯾﻢ، ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ ﻣﯿﭙﺬﯾﺮﻥ ﺑﻪ ﺟﺰ ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﻮﺩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻣﺎ ﺍﺧﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﻭﻟﺶ ﮐﻤﯽ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﺟﻤﻊ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯿﮕﻪ .
ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﻣﯿﺸﯿﻢ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻨﺎﺭﻫﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﯾﻢ . ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺤﺮﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻫﯿﭻ ﺗﻤﺎﺳﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ .
.
.
.
.ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎﺷﻮﻧﻮ ﻣﯿﮕﺮﻥ ﻭ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ……
_ ﺍﻩ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﺐ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ
_ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪﯾﺪ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺷﻤﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﺪ؟
_ ﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﺧﻪ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﻮﺷﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﮕﻢ _ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﻤﺎ ﺻﺒﺢ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﯾﺪ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﻄﻮﻧﯽ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻣﺎﯾﯽ ﻧﻪ؟
_ ﮐﻮﻓﺘﻪ . ﺑﺮﻭ ﺑﭽﻪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﻮﺧﺖ ﺑﭽﻢ . ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﻣﺮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﺮﺥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﯾﻢ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﻇﺮﯾﻒ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮕﻢ ﻫﻤﯿﻨﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﻫﻨﻢ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﻤﺖ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺮﯾﻢ .
.
.
.ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺧﺐ ﭼﯽ ﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﯾﺪ .
ﻣﻨﻮ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻫﻤﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﻟﻄﻔﺎ
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻭ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ؟
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻫﻮﺱ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﺪ ﺑﮕﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ ؟
_ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ؟
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺧﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﺎﮐﺎﺋﻮ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﺪ ، ﺣﺪﺱ ﺯﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﯿﮏ ﺷﮑﻼﺗﯽ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ .
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ _ ﺑﻠﻪ . ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﮑﻼﺗﻢ .
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﺎﺹ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﺩﺍﺭﯾﺪ .
ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ .
ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻻﯾﻖ ﺳﺘﺎﯾﺶ .
.
.
.ﺍﺯ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ، ﺑﺎﺭﻭﻥ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﻭﺳﻂ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻭ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺗﻮ ﺗﻬﺮﺍﻥ؛ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ . ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﯾﻪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮ ﭘﺎﺭﮎ ﺑﻮﺩ، ﭼﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺧﺮﯾﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭﻧﺎ ﺟﺪﺍ ﻭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ، ﮐﯿﻔﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻢ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ، ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻋﻤﻮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺳﺒﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻢ _ ﺳﻼﻡ ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ .
ﻋﻤﻮ _ ﺳﻼﻡ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺟﺎﻥ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺍﺧﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻩ .
_ ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺷﻤﺎﺧﻮﺑﯿﺪ؟
ﻋﻤﻮ _ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﻤﻮ . ﻣﯿﮕﻢ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺍﻻﻥ ؟ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؟
ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺧﺎﺻﯽ ﺳﻮﺍﻟﺶ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﭘﺲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯿﮕﻢ _ ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ . ﺍﺭﻩ . ﭼﻄﻮﺭ؟
_ ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؟
ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺑﺪﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻓﺮﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ، ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺖ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻔﺘﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #ﻗﺴﻤﺖ_۷۱ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺧﺸﮏ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻇﺮﻑ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ادامه_قسمت_هفتاد_و_یکم
_آره چطور؟
عمو_هیچی.همینطوری.راستی یه سوال .تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟
با شنیدن ﺍﺳﻢ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺮﺳﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻔﺮﺕ ﻣﯿﺸﻪ . ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﺪ ، ﺑﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭﻩ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﻭ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺑﯿﺎﻧﺶ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ .
_ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﮕﻪ؟ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﯿﺴﺘﻢ .
ﻋﻤﻮ _ ﺍﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ . ﻋﻤﻮ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺰﻧﮕﻢ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ . ﺑﻪ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻧﯿﺪ .
ﻋﻤﻮ _ ﺑﺎﺵ . ﺑﺎﯼ
ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﮐﯿﻔﻢ ﺭﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻢ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺗﻮﺵ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺗﻠﺦ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﻭ ﺭﻗﻢ ﻣﯿﺰﻧﻪ . ﮐﯿﻒ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﻮﻓﺘﻦ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﭼﯽ ﺷﺪ؟
ﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ _ ﻫﯿﭽﯽ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺧﻢ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﻭ ﮐﯿﻔﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ . ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﺎ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺸﻢ ، ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺮﻩ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ، ﮐﯿﻒ ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺭﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺣﺎﻧﯿﻪ ﺳﺎﺩﺍﺕ . ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﭼﺮﺍ ﺭﻧﮕﺖ ﭘﺮﯾﺪﻩ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺟﻤﻊ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﻤﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ، ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺍﻭﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ ، ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺪﻡ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﻣﯿﺸﻪ، ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺗﻮﺍﻧﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭼﻨﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ ..……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🔥این سخن را باید تا قیامت حاضران به غایبان برسانند.
◀حدیث شماره ۱۸
💌پیامبر اکرم صلی الله می فرمایند:
"ملعون است" ، "ملعون است"
"مورد خشم خداست" ، "مورد خشم خداست"
کسی که گفتار مرا رد کند و پیشوایی 🍃علی🍃 را نپذیرد.
📙خطبه غدیر
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🆔 @emamzaman
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#احکام_شرعی
❓سوال:
بنده به علت شرایط کاری در شهری که برادران اهل سنت در آن ساکن هستند زندگی میکنم. آیا میتوانم در نماز جماعت و جمعه آنان شرکت نمایم؟
✅جواب:
نماز جمعه و جماعت با آنان برای حفظ وحدت اسلامی صحیح و مجزی است.
❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🌸 #مهدی_شناسی
🌿 قسمت دوم 🌿
آخرین امام شیعیان در پانزدهم ماه شعبان ۲۵۵ ق، علی رغم مراقبت های ویژه مأموران حکومت عباسی، در خانه امام عسکری علیه السلام چشم به جهان گشودند. تولد مخفیانه آن حضرت بی شباهت به تولد حضرت موسی علیه السلام و حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام نیست. همان گونه که این دو پیامبر بزرگ الهی تحت شدیدترین تدابیر امنیتی فرعونیان و نمرودیان به اراده خداوند و به سلامت در کنار کاخ فرعون و نمرود متولّد شدند، حضرت مهدی(عج) نیز در حالی که جاسوسان و مأموران خلیفه عباسی تمام وقایع خانه امام یازدهم علیه السلام را زیر نظر داشتند، در کمال امنیت و بدون آن که دشمنان بویی ببرند، در سحرگاه روز جمعه نیمه شعبان قدم به جهان هستی گذاشتند.
🍃🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌹🍃
🆔 @emamzaman
#غدیر
خلاصه ماجرای غدیر
مرحله ششم از سخنان پیامبر صلی الله علیه و آله جنبه غضب الهی را نمودار کرد.حضرت با تلاوت آیات عذاب و لعن از قرآن فرمودند:«منظور از این آیات عده ای از اصحاب من هستند که مأمور به چشم پوشی از آنان هستم،ولی بدانند که خداوند ما را بر معاندین و مخالفین و خائنین و مقصرین حجت قرار داده است،و چشم پوشی از آنان در دنیا مانع از عذاب آخرت نیست».
سپس به امامان گمراهی که مردم را به جهنم می کشانند اشاره کرده فرمودند:«من از همه آنان بیزارم».اشاره ای رمزی هم به«اصحاب صحیفه ملعونه»داشتند و تصریح کردند که بعد از من مقام امامت را غصب می کنند و سپس غاصبین را لعنت کردند.
در بخش هفتم،حضرت تکیه سخن را بر اثرات ولایت و محبت اهل بیت علیهم السلام قرار دادند و فرمودند:«اصحاب صراط مستقیم در سوره حمد شیعیان اهل بیت علیهم السلام هستند».
سپس آیاتی از قرآن درباره اهل بهشت تلاوت کردند و آنها را به شیعیان و پیروان آل محمد علیهم السلام تفسیر فرمودند.آیاتی هم درباره اهل جهنم تلاوت نمودند و آنها را به دشمنان آل محمد علیهم السلام معنی کردند.
در بخش هشتم مطالبی اساسی درباره حضرت بقیة الله الاعظم حجة بن الحسن المهدی ارواحنا فداه فرمودند و به اوصاف و شئون خاص حضرتش اشاره کردند و آینده ای پر از عدل و داد به دست امام زمان عجل الله فرجه را به جهانیان مژده دادند. در بخش نهم فرمودند:پس از اتمام خطابه شما را به بیعت با خودم و سپس بیعت با علی بن ابی طالب علیه السلام دعوت می کنم .پشتوانه این بیعت آن است که من با خداوند بیعت کرده ام،و علی هم با من بیعت نموده است .پس از این بیعتی که از شما می گیرم از طرف خداوند و بیعت با حقتعالی است.
در دهمین بخش،حضرت درباره احکام الهی سخن گفتند که مقصود بیان چند پایه مهم عقیدتی بود :از جمله اینکه چون بیان همه حلالها و حرامها توسط من امکان ندارد با بیعتی که از شما درباره ائمه علیهم السلام می گیرم بنوعی حلال و حرام را تا روز قیامت بیان کرده ام.دیگر اینکه بالاترین امر به معروف و نهی از منکر،تبلیغ پیام غدیر درباره امامان علیهم السلام و امر به اطاعت از ایشان و نهی از مخالفتشان است.
در آخرین مرحله خطابه،بیعت لسانی انجام شد.حضرت با توجه به آن جمعیت انبوه و شرائط غیر عادی زمان و مکان و عدم امکان بیعت با دست برای همه مردم،فرمودند:«خداوند دستور داده تا قبل از بیعت با دست،از زبانهای شما اقرار بگیرم».
سپس مطلبی را که می بایست همه مردم به آن اقرار می کردند تعیین کردند که خلاصه آن اطاعت از دوازده امام علیهم السلام و عهد و پیمان بر عدم تغییر و تبدیل و بر رساندن پیام غدیر به نسلهای آینده و غائبان از غدیر بود.در ضمن بیعت با دست هم حساب می شد زیرا حضرت فرمودند :«بگوئید با جان و زبان و دستمان بیعت می کنیم».
ادامه دارد...
@emamzaman