دعایِ روز دهم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چرا دیمونا نقطه ضعف اسرائیل است؟
🔹این ویدیو رو ببینید تا بدانید که چرا اسرائیل با این زنگ هشدار جدی دیشب، شبهای دیگر نمیتواند آسوده بخوابد
#سیاسی
#دیمونا
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
ما یک سیلی خوردیم از اشتباه
به زن و مرد و آن کسی که به حد رأی دادن قانونی رسیده واجب است این مسئله که در پای صندوقهای تعیین رئیس جمهور حاضر بشوند و رأی بدهند. چنانچه سستی بکنید، کسانی که میخواهند این کشور را به باد فنا بدهند، ممکن است پیروز بشوند. باید همه شما، همه ما، زن و مرد، هر مکلف همانطور که باید نماز بخواند، همانطور باید سرنوشت خودش را تعیین کند. ما یک سیلی خوردیم از اشتباه، ما همه این نابسامانیهایی که الآن داریم برای اینکه اشتباه کردیم، نباید اشتباه تکرار بشود
✨صحیفه امام، جلد۱۵، ص۲۸
#انتخابات
#سیاسی
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
السلام علیک یا ام المؤمنین السلام علیک یازوجة سید المرسلین السلام علیک یاام فاطمة الزهراء سیدة نساء العالمین السلام علیک یااول المؤمنات ،السلام علیک یامن انفقت مالها فی نصرة سید الانبیاء ونصرته مااستطاعت ودافعت عنه الاعداء ،السلام علیک یامن سلم علیها جبرئیل وبلغها السلام من الله الجلیل ،فهنیئا لک بما اولاک الله من فضل والسلام علیک ورحمة الله وبرکاته.
زیارتنامه #حضرت_خدیجه
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی آنلاین - ام الزهرا نیمه جون بانوی من - مهدی رسولی.mp3
4.56M
🌴ام الزهرا نیمه جون بانوی من
🌴یاور من مهربان بانوی من
🎤 #مهدی_رسولی
🖤#وفات_حضرت_خدیجه_(س)
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
پنج ویژگی #بانوان موفق
2⃣ به خانواده خود اهمیت میدهند
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
جمعہ ها وضعِ دلمـ
بــــدجۅر میریــــــزد بہم
قصہ یِ یڪ مردِ تنہآ
غصہ دآرمـ میڪندـ💔
#الهی_به_رقیه_عجل_لولیک_الفرج
#جمعه
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_دوم آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_سوم
میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد. قراربراین شده بود همین
امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود. کمی که فکر میکردم حق زیادی به
حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملابیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم.
ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول
آرایش خود بودم، یک گریم ساده وهنری را به صدل مدل ارایش ترجیح میدادم.
پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان
هم نبود.
آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به
آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود!
ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما
حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان لایقی بود. بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر. همش یکسال ازنسیم بزرگ تر بود.
همه چیز آماده بود. این استرس را دوست داشتم. جنسش فرق داشت.دلهره ی دلنشینی بود.بالخره لحظه موعود رسید و زنگمان زده شد.
مستی در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف چپ وراست میکرد بالحن بامزه ای گفت:
_خیلی تابلویی بخدا آجی،جمع کن اون لبخندو! بده بخدا!
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم،اینبارهمه بودند. ازپدرش که بزرگ خانواده بود تا طاهای کوچک. نه!! انگار مراسم زیادی جدی بود امشب!
داخل شد.آخر از همه، و دسته گل بزرگی که در دست داشت را به هیچ کس از اطرافیان نداد ومن فهمیدم میخواهد به دست خودم بدهد.نزدیکم شد و خیلی با طمأنینه گل را به دستم داد، خیلی نا خود آگاه به زبانم آمد وآهسته گفتم:
_سلام
جواب سلامم را به همان ارامی دریافت کردم و دیدم که امیراحسان همراه بقیه وارد پذیرایی شد.
برخلاف تصورم همه چیز بسیار صمیمی بود. هیچ دلخوری ای در طرفین دیده نمیشد. مهمانی تبدیل شده بود به
یک مهمانی خودمانی،صدای قهقهه های مردانه از یک طرف پذیرایی واین طرف هم مجلس زنانه وحرف های فوق زنانه.
فرید ومحمد دست به دست داده بودند وهمه را به میخنداندند.این وسط هم من دزدکی امیراحسان را دید
میزدم. باشخصیت وبا پرستیژ میخندید. دلم برای لوده نبودنش ضعف رفت.کم کم احساساتی را تجربه میکردم که به عمرم تجربه نکرده بودم.
دلم میخواست ازشادی جیغ بکشم بیجنبه شده بودم.خواستنی بود.همان که همیشه میخواستم. خدایا تصورِ بودنِ با او ، زیر یک سقف چقدر برایم جالب و شیرین بود.وقتی وجود یک مرد را در زندگیم تصور میکردم؛ تنهائیَم را باد میبرد.
نیمه های شب بود که قصدرفتن کردند. بدون هیچ حرفی در مورد من و امیراحسان. فقط زمان خداحافظی پدرش بااحترام گفت:
_فقط اجازه هست با اطلاع شما،فردا دخترگلم با امیراحسان برن جایی حرفی چیزی بزنن؟
_باشه مسئله ای نیست.کاش همین امشب حرف میزدن انقدر خوش گذشت که اصلًا یادمون رفت!
_پس امیراحسان فردا بیا دنبال دخترگلم.
خیلی سنگین گفت:
_چـشـم!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_سوم میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_چهارم
سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبار چراغ داد.چادرم را جمع کردم وسعی کردم خرامان وخرامان وشیک راه بروم.بیشتر که دقت کردم دیدم زانتیای نقره ایَش درب و داغان بود!
دورتادورش خط خطی و تو رفته.نزدیک شدم صدای باز شدن قفل چهاردرش آمد. خم شد ودر جلو را بازکرد. نشستم وآهسته سلام دادم:
_سلام
_سلام علیکم
_خوبید؟ حاج خانوم خوبن؟
_ممنون.کجا برم؟ جایی مد نظرتونه؟
-مستقیم برید فعلا
سرتکان داد وراه افتاد.
_چرا انقدر ماشینتون خط...
_عملیات.
مدتی گذشت تا دوباره پرسیدم:
_ببخشید...ناراحت نمیشید چیزی بگم؟
بدون نگاه به من ادامه داد:
_بفرمائید!
_آدم مگه واسه خاطر یه خواب...یعنی اصلًامسخرست که مردی مثل شما انقدر به خواب بها بده! میدونید برام عجیبه.
_نه هر خوابی.به هرحال آدم فرق رؤیای صادقه تا یه خواب الکی رو خوب میفهمه!
یادم امد که معلم دینی مان گفته بود بیشتر آدمهای پاک رؤیای صادقه میبینند، لبخندی به خوبیش زدم وساکت ماندم. حس میکردم همه چیزتمام شده و من به اندازه کافی دراین هفت سال آمرزیده شده ام.با حس سرشاراز شادی گفتم:
_حالا کجا میرید؟
جلوی یک فضای سبز نگه داشت گفت:
_همینجا دو کلمه حرف بزنیم،خوبه نه؟
_بله. خوبه!
همزمان کمربندهارا باز کردیم وازاین هماهنگی هردوآرام خندیدیم روی نیمکتی نشستیم.در حالی که به روبه رونگاه میکرد بی مقدمه گفت:
_شاید طرز فکرم به نظرتون مسخره یا عقب افتاده باشه اما من همیشه دلم میخواست همسرم خانه دارباشه.
_منم قرارنیست دیگه کارکنم.
_اون که صددرصد.
متعجب ازاین همه خودخواهی نگاهش کردم که ادامه داد:
_میدونید دلم میخواد وقتی خسته وداغون با کلی مشغله برمیگردم خونه؛خانومم همیشه خونه باشه. همیشه نمیگم دائم دست به دستمال باشه ها! (ونگاه کوتاهی به طرفم انداخت) اتفاقاً دلم نمیخواد کلفتی کنه، ازنظر روحی روانی دوست دارم همیشه کنارم باشه.با حیا باشه،آروم باشه.صداش بلند نشه. شما میتونی اینجوری باشی؟ فکرنکنید آسونه ها!
اهسته خندید و منتظر جواب شد!
_خب..خب آره.یعنی کلا اینجوری هستم. نه اینکه تازه بخوام بشم.
_خوبه...شما چی؟ انتظارتون چیه؟
_من...خب خوب باشه،پشتم باشه..
تلفنش زنگ خورد وبا ببخشید کوتاهی جواب داد:
_جانم حسام؟
_با خانوم غفاری.
_خب خب؟
بلند شد و از من فاصله گرفت چهره اش عجیب درهم بود.برگشت وگفت:
_شرمنده سریع تر شمارو برسونم باید برم آگاهی.
_باشه خواهش میکنم! اصلا من خودم میرم اگه دیرتون میشه.
_نه،سریع میرسونمتون.
متوجه شدم ازاینکه انقدر خوب کنار آمدم راضی است به هیچ وجه دلم نمیخواست به آن صدایی که در دلم مسخره ام میکرد و حالم را بهم میزد توجه کنم.حسی که به من میگفت "دیدی چقدر کارش مهمه ؟! کلا بیخیال تو و حرف و زندگی و ازدواجش شد تا به کارش برسه.
کلابا یک تلفن عوض شده بود.در فکر و عصبی...انگار نه انگار که من آنجا بودم..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شیرین کاری های بچه های مدافع حرم😍😂
#کلیپ_طنز
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز یازدهم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 نکاتی مهم برای همه انتخاباتها از #استاد_رائفی_پور
🔸 آقایونی که برای یه پست سر و دست میشکونید، حواستون هست!؟
#سیاسی
#انتخابات
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
پنج ویژگی #بانوان موفق
3⃣ به زن بودن خود افتخار میکنند
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 روایت دردناک دختر سوری از ماندن در محاصره داعشیها
پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی افتاد و من نبودم خودتان را بُکشید.
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄