ﺻﺎﺣﺐ ﺯﻣﺎﻥ ﺍستــ...❤️
ﻣﻨﺠﯽ ﻋﺎلمـ🌎 ﻫﺴﺘﯽ استــ...
ﺍﮔﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻫﻤﻪ ی #ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻣﯿﭙﺎﺷﺪ...
ﻧﺎﻣﻪی ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥها،
ﺑﺮ ﺍﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...
ﺷﺒﻬﺎﯼ #ﻗﺪﺭ ﻫﺮ ﺳﺎﻝ
ﻧﺎﻡ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺑﻤﯿﺮﻧﺪ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﻧﺪ...
مهربانمــ💖
کـی می آیی........؟😔
#یا_مهدی (عج)
🍃🌺الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌺🍃
🌤 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد. - ار
💐🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه_و_یک
✍سکوتی عجیب...
چیزی محکم به زمین کوبیده شد.
جرأتی محض باز کردن چشمانم نبود.
نفس راحت حسام کُمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام.
چشمانم را باز کردم.
همه جا تار بود.
برخورد مایه ای گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام،هشیارترم کرد.
کمی سرم را چرخاندم.
صوفی با صورتی غرق خون و متلاشی،
چند سانت آن طرف تر پخش زمین بود.
تقریبا هیچ نقشی از آن بوم زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد.
زبانم بند آمده بود...هراسان و هیستیریک،به عقب پریدم.
دیدن آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.
شوک زده،برای جرعه ای نفس دست و پا میزدم.
صدای عثمانِ اسلحه به دست بلند شد.
- مهره ی سوخته بود داشت کار دستمون میداد.
و با آرامش از اتاق بیرون رفت.
تلاش برای نفس کشیدن بی فایده بود.
دوست داشتم جیغ بکشم اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند.
شال آویزان از گردنِ صوفی نگون بخت را رویِ صورت له شده اش انداخت.
سپس خود را به من رساند.
روبه رویم نشست.
- نفس بکش،
آروم آروم نفس بکش.
نمیتواستم...
چهره ی نگرانش،مضطرب تر شد.
ناگهان فریاد زد:
- بهت میگم نفس بکش
و ضربه ای محکم بین دو کتفم نشاند.
ریه هایم هوا را به کام کشید.
چشهایم به جسد صوفی و رد خون مانده روی زمین،چسبیده بود.
حسام رو به روی صورتم قرار گرفت،دستانش را بلند کرد.
- سارا فقط به من نگاه کن.
اونورو نگاه نکن، سارا
حالا فقط در تیررس نگاهم،جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست؟
از فرط ترس،لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد.
اگر دست این لاشخورها به برادرم میرسید،حتی جسدش هم سهم من نمیشد.
چانه ام به شدت میلرزید و زیر لب نام #دانیال را زمزمه میکردم.
مدام و پی در پی...
حسام آستین مانتویم را گرفت و مرا به جهتی،مخالف صوفی چرخاند.
- آروم باش،میدونم خدارو قبول نداری اما یه بار امتحانش کن...
خدا؟
همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟
در آن لحظه حکم تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تاز طوفان قرار گرفته،
بی هیچ ستونی،
بی هیچ پایه ای و هر آن امکان آوار شدن دارد.
نیاز...
نیاز به خواستن،
نیاز به قدرتی برتر،قلبم را خالی کرد.
من پناهی فرا زمینی میخواستم تا هیچ نیرویی،یارای مقابله با آن را نداشته باشد
و حسام،مادر،دانیال حتی تمام آدمهای روی زمین؛
آن که باید، نبودند...
برای اولین بار #خدا را صدا زدم با تک تک مویرگهای وجودم.
خواستم بودنش را ثابت کند.
من دانیال را سالم میخواستم پس اعتماد کردم،
به خدای حسام...
مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاک را به جان کشیدم.
حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت.
- دانیال حالش خوبه،
خیلی خوب...
خنده بر لبهایم جا خشک کرد.
چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود.
پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمیگفت.
سرو صدایی عجیب از بیرون اتاق بلند شد.
حسام با چهره ای ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد.
صدایش از ته چاه به گوش میرسید.
- شروع شد
ناگهان در با لگد محکمی باز و عثمان با چشمانی به خون نشسته وارد اتاق شد.
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_یک ✍سکوتی عجیب... چیزی محکم به زمین کوبیده شد. جر
💐🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
✍سرو صداهای بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود.
حسام با نفسی راحت،سرش را به دیوار تکیه داد.
- شروع شد...
جمله ی زیر لبی اش،وحشتم را چند برابر کرد.
چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود،دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد.
انقدر که صدای بهم خوردن دندانهایم را به وضوح میشنیدم.
نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساس انجماد میکردم؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید.
- مدارکو اون مدارکو از بین ببرید.
ناگهان با لگد زدن به در،وارد اتاق شد.
چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.
بی معطلی به سراغ من آمد.
با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد.
حسام با چهره ای بی رنگ،و صدایی پرصلابت فریاد زد
- بهش دست نزن😡
و قنداق اسحله ی عثمان بود که روی صورتش نشست.
اما حسام فقط لبخند زد
- چی فکر کردی؟
که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟
عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردن گلویش،از زمین جدایش کرد.
- ببند دهنتو،اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.
جفتتونو با خودم می برم.
حسام خندید
- من اگه جای تو بودم،تنهایی در میرفتم.
ما رو جایی نمیتونی ببری.
ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ای نداره.
تو هم الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی.
خوب بهش نگاه کن،
آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخش زمینه...
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید
- دروغه!
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم،عثمان را خطاب قرار داد.
- واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردن؟
که مثه عراق و الی آخره؟
که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟
کسی هم کاری به کارتون نداره؟
نه دیگه، اشتباه میکنید.
از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از #دانیال به سرتون خورد،
تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن #قهوه تو کافه های آلمان،
تا دادن موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.
اینجا، ایراااانِ ایراااااااان
باورم نمیشد،یعنی تمام مدت،زیر نگاه حسام و دوستانش بودم؟
اما دلیل این همه بازی چه بود؟
صدای ساییده شدن دندانهای عثمان روی یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود.
با صدایی خفه شده از فرط خشم،حسام را زیر مشت و لگدش زندانی کرد.
- لعنتی!میکشمت آشغال
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم.
نمیدانستم دلیلش چیست؟
مظلومیت حسام یا ترس بی حد و حساب خودم؟
چند مردی که از همراهان عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند.
صدای تیراندازی در نقاط مختلف شنیده میشد.
عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد
- خفه شو دهنتو ببند
آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از #درد و #وحشت،معجونی بی توقف از جیغهای بی اراده تحویلم داده بود.
عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم.
ناگهان حسام با تمام توان تحلیل رفته اش با او درگیر شد.
عثمان محکوم به مرگ بود چه دستگیر میشد،چه فرار میکرد،
پس حسودانه همراه می طلبید برای سفر آخرتش.
تازه نفسی عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردن منِ جنازه شده از ترس،با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد.
حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود.
کشان کشان خود را بالای سرش رساندم.
شرایطش اگر بدتر از من نبود،یقین داشتم که بهتر نیست.
نفسهایم به شماره افتاده بود.
صدای فریادها و تیراندازی ها،مبهم به گوشم میرسید.
صورت به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد.
چشمان بسته اش،هنوز هم مهربان بود.
ناخواسته در کنارش نقش زمین شدم...
تاریک و بی صدا...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
#اشعار_مهدوی
✨درانتطاررویت...✨
💞مهدی بیاکه جانم بی تونواندارد
ای جان من زبانم جان سخن ندارد
جانم رسیده برلب تاازتوگویداما
جان بی جمال جانان میل سخن ندارد
💖دردانه ی #خدا ای روح وتمام جانم
این دل ❤️چوباتوباشددلدارکم ندارد
اینجاشده دگرگون حال من پریشان
💞مهدی بیاکه دردم بی تودواندارد
اینجادراین هیاهوگمگشته ی توام من
گمگشته ی توگشتن پیداشدن ندارد
ازتوکه نیست پنهان احوال این دل❤️ من
این شعردل ❤️برایت معناشدن ندارد
عاشق ترین سفیرم درشاهراه کویت
چون عاشقی برایت رسواشدن ندارد
درانتطاررویت, مشتاق عالمم🌍 من
عالم 🌍بدون رویت دیگرصفاندارد
معناشوددل❤️ من باشعربودن تو
دنیای🌍 بی رخ توشاعرشدن ندارد
این جان خسته ی من آزاده ی توگشته
آزاده ی توگشتن آزادگی ندارد...
🍃آزاده 🍃
🍃🌺اللهمَّ عجِّل لولیک الفرج 🌺🍃
🆔 @EmamZaman 🌷
خواهــرم ...
اگر به این باور بِرِسي کـه
ایــن #چادر همان چادریست که پشت دَر سوخت ؛ولي از سَرِ
#حضرت_زهرا نَیُفتاد...َ
هًٍرًٍگٍزً ٍ از سَرَتْ شُـــلْ نمي شود...
🆔 @EmamZaman 🌷
🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
🌹حکمت 0⃣1⃣1⃣
💠 امیرالمومنین علی (علیه السلام) فرمودند:
" فرمان خدا را برپا ندارد جز آن كس كه در اجراي حق مدارا نكند،
سازشكار نباشد،
و پيرو آرزوها نگردد. "
📚: #نهج_البلاغه
#حکمت_110
🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌹
🆔 @emamzaman ِ
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🍃بِسْــمِ اللهِ الــرَّحْمٰـنِ الـرَّحیـم🍃 #چیشد_امام_زمانی_شدم 😉 #ارسالی_از_اعضای_کانال 💓✨💓✨💓✨💓✨💓
🍃بِسْــمِ اللهِ الــرَّحْمٰـنِ الـرَّحیـم🍃
#چیشد_امام_زمانی_شدم 😉
#ارسالی_از_اعضای_کانال
💓✨💓✨💓✨💓✨💓✨
سلام
وقتی ابتدایی بودم،داداشم برام
#دعای_سلامتی امام زمان (عج) رو نوشت و گفت اگه حفظش کنی برات #جایزه میخرم😊
منم حفظش کردم و داداشم برام یه پازل خرید هنوزدقیق یادمه😄
از اون موقع با امام مهدی(عج) آشنا شدم...
برا ظهورش همیشه دعا میکردم و حتی دوسال بعدش تصمیم گرفتم #نماز بخونم.
با خودم گفتم اگه امام زمان رو دوس دارم باید کارامم امام زمانی باشه.
اولین نماز هام هیچ وقت از یادم نمیرن نماز های صبح هم رو یه جوری با #عشق ❤️ میخوندم که انگار امام زمانم کنارمه...🌺
و همیشه برای ظهورش گریه و دعا میکردم😭......تا به امروز
دو سال میشه ک عضو کانال امام زمان(عج) هستم.
میخواستم یه کانال امام زمانی داشته باشم که از آی دی یاب پیدا کردم.😊
الان پیش دانشگاهی میخونم و امسال کنکور دارم.
ان شالله با عنایت پروردگار و امام زمانم به هدفم برسم.
از اعضای کانال هم التماس دعا دارم 🌷🌺🌸
این بود داستان امام زمانی شدن من🙂
تعجیل در ظهـور صاحب الزمان(عج) صلواتــ...💚
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌤
💖 @emamzaman
دعای فرج هرشب📲
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃
* بِـسْمِ اللهِ الـرَّحمٰنِ الـرَّحـیم *
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ
وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ
وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ
وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى
وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ
وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا
كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ
اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ❤️
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃💖🍃
خدايا گرفتارى بزرگ شد،و پوشيده بر ملا گشت،
و پرده كنار رفت،و اميد بريده گشت،
و زمين تنگ شد،و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى،
و شكايت تنها به جانب تو است،در سختى و آسانى تنها بر تو اعتماد است،
خدايا!بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست.
آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما واجب نمودى،و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى،
پس به حق ايشان به ما گشايش ده، گشايشى زود و نزديك همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر،
اى محمّد و اى على،اى على و اى محمّد،
مرا كفايت كنيد،كه تنها شما كفايت کنندگان منيد،و يارى ام دهيد كه تنها شما يارى کنندگان منيد،
اى مولاى ما اى صاحب زمان❤️
فريادرس،فريادرس،فريادرس
مرا درياب،مرا درياب،مرا درياب
اكنون،اكنون،اكنون
با شتاب،با شتاب،با شتاب
اى مهربانترين مهربانان
به حق محمّد و خاندان پاك او.
💚کانال امـام زمـان (عج)💚
#دعای_فرج
✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨
🍀🌷 @EmamZaman 🌷🍀
🌹🌿🍂#دوستان_شهدا🍂🌿🌹
#خاطره
🌸پیکرش را با دو #شهید دیگر، تحویل بنیاد #شهید داده و گذاشته بودند سردخانه.
نگهبان سردخانه می گفت:
"یکی شان آمد به خوابم و گفت:
((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !))
از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛
گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب #شهید رو دیدم.
دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم.
گفت: امیر ناصر سلیمانی.
از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود
((#شهید_امیر_ناصر_سلیمانی)).
بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛
#شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
خاطره ای از #شهید ناصر سلیمانی
#شهیدان
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌤 @emamzaman
#قرآن
#سوره_بقره
🌸🍃وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿۱۱۵﴾
✍و مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر سو رو كنيد آنجا روى [به] خداست آرى خدا گشايشگر داناست (۱۱۵)
🌸🍃وَقَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَدًا سُبْحَانَهُ بَلْ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ﴿۱۱۶﴾
✍و گفتند خداوند فرزندى براى خود اختيار كرده است او منزه است بلكه هر چه در آسمانها و زمين است از آن اوست [و] همه فرمانپذير اويند (۱۱۶)
🌸🍃بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ﴿۱۱۷﴾
✍[او] پديد آورنده آسمانها و زمين [است] و چون به كارى اراده فرمايد فقط مى گويد [موجود] باش پس [فورا موجود] مى شود (۱۱۷)
🌸🍃وَقَالَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ لَوْلَا يُكَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتِينَا آيَةٌ كَذَلِكَ قَالَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِثْلَ قَوْلِهِمْ تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ قَدْ بَيَّنَّا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ ﴿۱۱۸﴾
✍افراد نادان گفتند چرا خدا با ما سخن نمى گويد يا براى ما معجزه اى نمى آيد كسانى كه پيش از اينان بودند [نيز] مثل همين گفته ايشان را مى گفتند دلها [و افكار]شان به هم مى ماند ما نشانه ها[ى خود] را براى گروهى كه يقين دارند نيك روشن گردانيده ايم (۱۱۸)
🌸🍃إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ بِالْحَقِّ بَشِيرًا وَنَذِيرًا
وَلَا تُسْأَلُ عَنْ أَصْحَابِ الْجَحِيمِ ﴿۱۱۹﴾
✍ما تو را بحق فرستاديم تا بشارتگر و بيم دهنده باشى و [لى] درباره دوزخيان از تو پرسشى نخواهد شد
☘🌺اللهمَّ عجِّل لولیک الفرج🌺☘
🆔 @EmamZaman 🌷