🌙🌓🌙
🌙 #نماز_شب
#اجابت_سه_حاجت_به_واسطه_نماز_شب
علی بن محمد نوفلی می گوید: از یکی از معصومین (ع) شنیدم که فرمود:
«همانا بنده ای در شب از خواب بلند می شود و از شدت خواب و چُرت به راست و چپ می افتد و سرش روی سینه اش می افتد (اما با این حال مشغول نماز شب می شود) خداوند به ملائکه اش دستور می دهد درهای آسمان را باز کنند، سپس به ملائکه اش می فرماید: به این بنده من نگاه کنید که برای تقرب و نزدیکی به من به چه حالی افتاده، با اینکه من این نماز را بر او واجب نکرده ام، اما او به امید سه خصلت با این حال مشغول نماز شب است:
✨ 1. به خاطر گناهی که من او را بیامرزم.
✨2. به خاطر توبه ای که با او تجدید کنم و توبه اش را قبول کنم.
✨3. رزق و روزی اش را زیاد نمایم.
ای ملائکه من! شما را شاهد و گواه می گیرم که من همه این خصلت ها را برای او جمع کردم».
📗علل الشرایع، ج 2، ص 52.
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازگشایی مسجد مقدس جمکران 😍❤️
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
🌼🌔🌼
🌓🌼
🌼
#شب_های_مهدوی
🔺یکی از بزرگان در قم میگفت هر وقت دلتون برای امام زمان عج تنگ شد قرآن بخونید ، چون اینها یکی اند اگر قرآن بخوانید دلتون آروم میشه .
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
#هر_روز_یک_صفحه_از_قرآن
📖 صفحـہ 447 سـوره صافات
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
Page_T_447.mp3
3.83M
#فایل_صوتی
📖 صفحـہ ۴۴۶ سـوره یس
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
94034.mp3
9.71M
#دعای_عهد
ای خورشید پنهان در پس ابرهای غیبت پس کی می آیی؟!
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
#سلام_مولا_جانم✋
ݕݩمآ رخ ڪـه جهـآݩے به ٺو دݪ بسـپارد
وے دآمـآݩ پر از مـهـر ٺو سر بـگـذآرد
مےرود سـوے گـݪسٺاݩ خـدآ مـرغ دݪـم
چه ڪـنـم باز هـواے گـݪ نرگـس دآرد
🆔 @EmamZaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#منجی_در_ادیان #امامزمانعجدرادیانومذاهبمختلف🗞 #فلسفه_موعود_یهود 🔸« مٰاشٖیَح » کلمهٔ عِبری و
#منجی_در_ادیان
#امامزمانعجدرادیانومذاهبمختلف🗞#منجی_خواهی_در_یهود
🔸قطعا طالوت «منجی» بود اما فقط برای نجات «یک قوم» که در زمان داوود و سلیمان به مرحله اوج خود رسید و این همان مصداق وعدهٔ خداوند به بنی اسرائیل بود؛ به گونه ای که برای همه علماء یهود، این ایده مطرح شد که حکومتِ مسیحایی داوود برای همیشه ادامه خواهد داشت.
🔹اما هنوز مدتی نگذشته بود که حکومت واحد سلیمان، به دو تکه تبدیل شد! لذا «ماشیَح بودن داوود و سلیمان» هم رنگ می بازد؛ از این زمان به بعد انتظار موعود بیشتر می شود، چرا که بدبختیها و رنج های یهودیان افزایش پیدا کرد...
⁉️ منجی و نجات دهندهٔ نهایی کجاست؟
بهترین فرد برای نجات بنی اسرائیل کیست؟
@EmamZaman
چگونه عبادت کنم_38.mp3
12.63M
#چگونه_عبادت_کنم ۳۸ 🤲
اگر عبادات و زحمات معنوی ما، توسط نفسمان، جذب شده و منجر به رشد روحیمان شده باشد ؛
ناخوادگاه نورانیت آن را دیگران، از ما دریافت نموده، و درکنارمان احساس امنیت و آرامش خواهند نمود.
#استاد_شجاعی🔉
🌤 @EmamZaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman