eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه‌کسی‌تو‌کُما‌باشه؛🌱 خانوادش‌همه‌منتظرن‌ڪه‌برگرده...😓 خیلیامون‌تو‌کمای‌گناه‌رفتیم؛ اَهل‌بِیت‌منتظرمون‌َند...💛🖇 وقتش‌نشده‌که‌برگردیم؟! استغفر‌الله‌ربےواتوبہ‌الیہ♥️ ••••✿ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄ ✿••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 سالروز ملقب به * * 📝 *شهید حسن طهرانی مقدم :* روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که می‌خواست اسرائیل را نابود کند. ⭕ ولادت : ۱۳۳۸/۰۸/۰۶، سرچشمه تهران ⭕ شهادت: ۱۳۹۰/۰۸/۲۱، پادگان امیر المؤمنین (ع) بیدگنه ملارد بر اثر انفجار ذاغه مهمات ⭕ مزار : گلزار شهدای بهشت زهرا(س) تهران ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🔺📽 دیر و زود داره، ولی سوخت و سوز نداره! ✅ راه مداومت بر ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
هرچه زمان میگذرد.. مردم افسرده تر میشوند.... این خاصیٺ دل بستن به «زمانه»💔 اسٺ خوشا بحال ڪسیڪه به جای «زمان» به ♥️ دل می بندد.. ••💔•° 🆔@emamzaman
: سال‌ها به این می اندیشیدم که مهم ترین شرط ظهور چیست؟ و امروز پس از بررسی های فراوان می گویم تربیت نسل و کادرسازی؛ مهمترین عنصر در کادر سازی و تربیت نسل را بدون هیچ شک و شبهه ای زنان بر عهده دارند و مادران کلید راه ظهورند. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_چهارم پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داما
🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می خوای هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دستم ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت… غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ... از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ... - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ... - مسخره ام می کنی؟ ... - نه به خدا ... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد… 👈ادامه دارد… ══•✼✨🌷✨✼•══ 💕 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_پنجم اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من
🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ... علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ... 9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ... و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ... مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره ... نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذر می خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ... مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد . - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ... و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ... 👈ادامه دارد… ══•✼✨🌷✨✼•══ 💕 @emamzaman
✨🌙----------------------------------🌟 تا نرسد نشان ♡ نیست نشان زندگي الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج ✨🌙‌-----------------------------------🌟 @emamzaman
🌸♡ بسم رب المهدی (عج) ♡🌸
Ahd.mp3
2.07M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ امام زمانی شو👇👇👇👇 کانال امام زمان (عج) ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ ❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 در لغتنامه قلبم صبح مترادف دلتنگی است مولای عزیز و غریبم بیا و با دستهای گره گشای خودت معنای صبح هایم را عوض کن 🔹ای غریب ترین دلتنگ ❤️عالم 🌺🍃 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
امروز در این خـــــیابان ها دختر با حـــــيا بودن سخت است ... سخت نه خیلے سخت ... گویے اڪثر مردم مے خواهند با نگاه هایشان چادر از سرت بڪشند ... و تو محڪم تر چـــــادرت را میگیرے از ڪنار یڪ عده ڪه رد میشوے حرف هایے مے شنوے ســـــرشار از قضاوت ... قضاوت هاے نادرست ❌ غمگین نشو اے بـــــانو سربازے " مـــــهدے فـــــاطمه(س) " بودن این سختے ها را هم دارد جـــــنگ ما تمام شدنے نیست جـــــنگ روانے میان حـــــق و باطل ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌸 امیرالمؤمنین عليه السلام: كينه و بدخواهى ديگران را از سينه خود درو كن تا بدخواهى برای تو از سينه ديگران ريشه كن شود. 📗 حکمت ۱۷۸ نهج البلاغه ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
حرص بزن! 🌷امام صادق (علیه السلام): حرص بزنید برای رفع نيازمندي‌هاى مؤمنين و شادكردن و برطرف نمودن ناراحتى آنها؛ چراکه بعد از انجام واجبات، هيچ عملى بهتر از مسرور كردن مؤمن نيست. 📗فقه منسوب به امام رضا(ع)،ص۳۳۹ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
✨فرض ڪن حضرت مهدے(عج) بہ توظاهرگردد؛ 👈ظاهرت هست چنانے ڪہ خجالت نڪشے؟ ⚪ باطنت هست پسندیدہ ے صاحب نظرے؟ 🏠خانہ ات لایق او هست ڪہ مهمان گردد؟ 🌯 لقمہ ات در خور او هست ڪہ نزدش ببرے؟ 💰پول بے شبهہ و سالم ز همہ داراییت؟ 🎁 دارے آن قدر ڪہ یڪ هدیہ برایش بخرے؟ 📲 حاضرے گوشے همراہ تو را چڪ بڪند؟ ☝باچنین شرط ڪہ درحافظہ دستے نبرے!؟ 🔷 واقفے بر عمل خویش تو بیش از دگران؟ 🔶 مے توان گفت تو را شیعہ ے اثنا عشرے؟؟ به راستی چقدر خودمونو برای ظهور آقا آماده کردیم؟؟؟😔😔 🌺🍃 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ درمان درد 🌼آیت الله بهجت(ره): این همه سراغ دکترهای داخلی و خارجی رفتید، یک دستور هم ما می دهیم؛ صلوات زیاد بفرستید به نیت برآورده شدن همه حوائج از جمله شفای خودتان. وقتی هم خسته شدید به نیت صلوات زبانتان را حرکت دهید. و زیاد استغفار کنید. آنقدر استغفار کنید که زبانتان از کار بیفتد. این گنجینه‎ای است که تمام ‎نشدنی است، گنجینه‎ای است که فنا‎پذیر نیست. (منبع: در محضر بهجت) ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
💌 اثرات رنج ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🍃 | یابقیة‌الله |❤️👉 من✋ سَـــرَمـ ڱرمـِ ڱـناه استــــ😔 سَــرَمـ | داد | بزن..... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
« رجعت زنان » سومین دسته از یاران حضرت بقیه الله زنانی هستند که خداوند به برکت ظهور امام زمان آنها را زنده کرده و به دنیا بازمیگرداند . این گروه دو دسته اند : برخی با نام و نشان از زنده شدنشان خبر داده شده و برخی دیگر فقط از آمدنشان سخن به میان آمده است . پیش از ادامه بحث به عقیده شیعه درباره رجعت می پردازیم یکی از عقاید مسلم شیعه این است که هم زمان با ظهور مهدی آل محمد ، برخی از پیامبران و معصومین و برخی مومنان حقیقی به اذن پروردگار زنده خواهد شد و بار دیگر به دنیا بازمیگردند لازم به ذکر است اینگونه بازگشت نه تنها غیر ممکن نیست بلکه از دیدگاه قران کریم امری مسلم است 📚 برای مثال : سوره بقره آیه ۲۴۳ و ۲۵۹ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ان شاء الله تصمیم داریم ختم صلواتی که هر شب جمعه قرار داده میشود را به توفیق الهی و همت شما عزیزان تا زمان ظهور امام زمان(عج) که بسیار نزدیک است ادامه دهیم تا ان شاء الله بتوانیم با فرستادن این صلوات ها با نیتی که گفته شده به سهم خودمون باعث تعجیل در فرج و همچنین عاقبت به خیر شدنمون شویم و بتوانیم به توفیق تبعیت و اطاعت کامل از حضرت برسیم و هر چه زودتر به توفیق حضور و بهره مندی از دوران فوق العاده بعد از ظهور نائل شویم. هفته پیش الحمدلله به همت شما عزیزان بر اساس گزینه ای که انتخاب کردید از بین چندین کانال و گروه در تلگرام و ایتا که ختم در آن قرار داده شده بود، مجموعا ۱۰۶۷ نفر شرکت کردند و حدود ۶۵۴ هزار صلوات فرستاده شد. طبق گفته‌ی بزرگان دین ، صلوات برترین ذکر است و در رسیدن به حاجت بسیار سودمند و موثر است و این ذکر در تقرب پیدا کردن به خدا و آمرزش گناهان و صفای باطن تاثیر بسیار زیادی دارد. ان شاء الله که همگی ما بتوانیم در این سُنت حسنه و پُر خیر و برکت ختم صلوات هر هفته شرکت کنیم و ان شاء الله خدا ما را از تمام ثواب‌ها و آثار و برکات فوق العاده این صلوات ها بهره مند فرماید و تک تک این صلوات ها را به عدد ما احاط به علمک(به تعداد بالاترین عددی که در احاطه ی علم خداست) از ما قبول فرماید. سعی کنیم صلوات ها را با آرامش و با توجه فرستیم. ختم صلوات به نیت تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان(عج) و رسیدن به توفیق یاری و اطاعت کامل از حضرت وعاقبت به خیر شدنمان به بهترین شکل و رسیدن به حاجاتی که به صلاحمون است ان شاء الله و نصرت الهی امام زمان(عج) و جبهه حق و ان شاء الله هر چه زودتر غلبه حق بر باطل و نابودی کامل منافقین و دشمنان اسلام و آزادی قدس از دست اشغالگران برای شرکت در این ختم صلوات ، روی لینک زیر کلیک کرده و سپس گزینه مورد نظر را انتخاب کنید. EitaaBot.ir/poll/tic?eitaafly
❀ 🌷اقرا کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا سوره مبارکه ۱۴ در روز قیامت به او گفته شود،کتابت(نامه اعمالت) را بخوان، کافی است که امروز خود حسابگر خویش باشی! ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
💫 اهمیت و فضیلت شب و روز جمعه 🌸 امام باقر عليه السلام : خوبى و بدى در [شب] و روز جمعه چند برابر [حساب] مى شود. (ثواب الاعمال ص۱۴۳) 🌷 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : روز جمعه آقاى روزهاست و نزد خداوند عز و جل از روز قربان و روز فطر نيز بزرگتر است. (بحار الأنوار ۸۹‌/۲۶‌۷/۵) ✅ بهتر هست شب و روز جمعه را اختصاص بدهیم به کارهایی که بسیار موجب خشنودی خداست مانند: - نیکی و کمک به پدر و مادر - دعا و راز و نیاز با خدا و ذکر گفتن به خصوص ذکر صلوات که خیلی توصیه شده -یادگیری احکام شرعی در مسائلی که با آن مواجه هستیم یا ممکن است مواجه شویم (از طریق توضیح المسائل مرجع تقلید و استفتائات موجود در سایت ایشان ) -خواندن کتاب و مطالب قرآنی و مذهبی مثل مسائل مربوط به مهدویت و خودسازی و... -مناجات با خدا و دعا کردن به خصوص دعای تعجیل در فرج - توسل به امام زمان(ع) و راز و نیاز با ایشان - انجام غسل جمعه و نماز جمعه ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
👆 زمان غسل جمعه (نحوه انجام غسل جمعه همانند سایر غسل‌ها است فقط در ابتدای غسل باید نیت غسل جمعه کرد) 🌷 امام صادق عليه السلام: غسل جمعه سبب پاكى و كفّاره گناهان از جمعه تا جمعه است. (وسائل الشيعه ج۳ ص۳۱۵) ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
مبادا غفلت کنید! 🌼 آیت‌الله بهجت : اعمال صالحه انسان، اعمال باقیه انسان، فانی نمی‌شود. بدانیم که طاعات، عبادات، مقرّبات، اینها یک چیزی نیست که به‌واسطه اینکه [مثلاً] این اتاق (دنیا) خراب شد، آنها هم از بین بروند؛ [یا اگر] این بدن از روح منفصل شد، آنها هم بروند. آنها باقی و ثابت هستند، بلکه یک صورت معنویه‌ای در آنجا (قیامت) از اینها، برای هر فرد، ظاهر خواهد شد. مبادا غفلت کنید! (به‌سوی محبوب، ص١١٢) ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_ششم هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اس
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت .. خودش توی خونه میموند و تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد، مثل پرستار . و گاهی کارگر دم دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید ، اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم . اونقدر روش فشار بود که بعضی وقتها نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توی در ایستادم و فقط نگاهش می کردم.. با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت، کهنه های زینب رو می شست دیگه دلم طاقت نیاورد. همین طور که سر تشت نشسته بود با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. - چی شده خانمم؟ -چرا گریه می کنی هانیه جان؟؟ تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم، خودش رو کشید کنار و گفت: - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه. نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد. با گریه گفتم: - تو عین طهارتی علی ،عین طهارت، هر چی بهت بخوره پاک میشه . آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه. من گریه می کردم و علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت.، اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد. زینب، شش هفت ماهه بود ،علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه . نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش. چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم، عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ، توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم . حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ، چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش. حالش که بهتر شد با خنده گفت: -عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم .. منم که دل شکسته ،همه داستان رو براش تعریف کردم.، چهره اش رفت توی هم. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت. - چرا زودتر نگفتی؟ _من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی. یهو حالتش جدی شد. سکوت عمیقی کرد _می خوای بازم درس بخونی؟ از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نمی شد ،یه لحظه به خودم اومدم. - اما من بچه دارم، زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش بخوای کمکت می کنم؟! ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم، گریه ام گرفته بود.برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ،علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پیگیر کارهای من شد.بعد از 3 سال. پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد. اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند که هانیه داره برمی گرده مدرسه ... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄