Panahian-Clip-EzdevajHayeKhiyali.mp3
1.88M
❀
#ازدواج
#ازدواج_های_خیالی
❓چرا بعضی ها در انتخاب همسر سخت گیری میکنند؟
❓چرا زوج ها در زندگی مشترک احساس نارضایتی میکنند؟
✅ اونایی که ازدواج کردن یا قصد ازدواج دارن حتما گوش بدن
#استاد_پناهیان
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_دوازدهم نگاهش به روبه رو بود و مات، حتی باصدای بسته شدن درهم نگاهش
❀ #رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_سیزدهم
نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود،امیر علی زودتر
ازمن جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستاد و با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوار پارچه ای خاکستری رنگش منتظر من بود.
مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب.
و من بی خیالتر از چند دقیقه قبل، باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حالا که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم!
با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم،این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد.
همون عطری که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حالا تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید
مهمون داشتن، به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه!
باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی رو, و دستش که روی زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست!
خونه عموی امیر علی رو دوست داشتم.
زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای سفره های نذری فاطمه خانوم.
یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق
بود با درهای جدا و چوبی، که یکی میشد پذیرایی, یکی هال ,یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق خواب!
بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های
زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود درست مثل خونه عمه، البته فاصله خونه هاشون هم
فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی فاطمه خانوم!
در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم، فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی!
صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد!
احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه احساس غریبی نکنم. به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود!
امشب شده بود شب من،هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو اکبرش که گفت:
_ بشین پهلوی خانومت عمو
مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر!
امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو، من هم که حسابی گل کرده بود شیطنتم.!
صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی:
_ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم هارو، من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه!
تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی!
خنده ریزی کردم و گفتم:
_ خدا خیر بده عمو جونت رو،الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی!!
اخمش باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه، و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من، یک بار خندید!
آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد، نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند دندون نمایی میزد:
_چطوری عروس خانوم؟ کم پیدا !
_باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس؟؟بعدشم من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟!
عطیه با احتیاط خندید :
_خوبه بهم میگی خواهرشوهر، انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال
پرست. بعدشم بدذات خودتی!!
زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه، بحث باهاش فایده نداشت بعضی وقتها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه!
بحث رو عوض کردم:
_راستی آقا امیر محمد و نفیسه جون نمیان؟
عطیه پشت چشمی نازک کرد:
_دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه
خواهر شوهر حرف بزنین!؟!
اخم مصنوعی کردم:
_لوس نشو دیگه، دلم برای وروجکشون تنگ شده.
امیرسام رو خیلی وقته ندیدم شب عاشورا هم که نبودن!
پوفی کردو احساس کردم صورتش درهم شد:
_دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه عمو اکبر نمیان!!
نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه:
_چرا آخه؟
بی فکرو بی مقدمه گفت:
_چون عمو یک غساله!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سیزدهم نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود،ا
❀ #رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_چهاردهم
عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار اوردم تا ربط نیومدنشون با شغل عمو اکبر رو بفهمم!
با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم، ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفه هر مسلمونی بود، ولی همه ما ازش فراری بودیم.
و چه دیدگاه بدی از این شغل، توی دید عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه،
که وظیفه تک تک خودمون هم بودو بالالخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال!
به نتیجه نمیرسیدم حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخور باشن یا کدورتی پیش اومده باشه.
چون .چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش بود, که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم برای خدا باشه یاد کارهای نکرده و حاجت های درخواستیم از خدا میافتم!
_چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟
از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم:
_ممنون سالم رسوندن خدمتتون.
با لحن خون گرمی گفت:
_سلامت باشن سلام مارو هم بهشون برسون.
فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم:
_ممنون نمی خورم!
_چرا مادر؟؟ تازه دمه بفرمایین!
_ممنون، خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم!!
_پس آب جوش برات بیارم دخترم؟
لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل وغش:
_نه ممنون.
متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت، و من دلم ضعف رفت برای این نزدیکی بدون اخمش.!
_ به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو!
نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر، اصلا امشب دلم نمی خوست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم:
_بله انشاالله از بهمن کلاسهام شروع میشه.
فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست:
_ان شاالله به سلامتی، موفق باشی دخترم.
با خجالت لبخند زدم:
_ممنون زن عمو.
عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زدکه عمو اکبر دوباره پرسید:
_حالا چی قبول شدی محیاخانوم؟
اینبار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد:
_ ریاضی، درست میگم بابا؟؟
چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد، حالا من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی!
لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد:
_ بله درسته.
نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده، نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم.
ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم قلبم ریخت.
این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو، دومین دفعه بعد از اون اولین باری که بعد خطبه عقد، به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه اش که سرد بود.
نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#اعمال_قبل_از_خواب
⓵قرآنو ختم کنیدباخوندن۳بارسوره توحید
#نبی_اکرم⇪
⓶پیامبرانوشفیعخودتونکنیدباذکریک صلوات⇩
⦅اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُماَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین⦆
⓷مومنینروازخودتونراضےنگهداریدباذکر⇩
⦅اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات⦆
⓸یهحجوسهعمرهبهجابیاریدباگفتن⇩
⦅سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر⦆
⓹خوندنهزاررکعتنمازبا³بارگفتنذکر⇩
⦅یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِهوَیَحکُمُمایُریدُبِعِزَتِه...⦆
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
.
🍁#دعای_فرج
#وعده_شبانه
🍂بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🍂
❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ
❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء
❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض
❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان
❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی
❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین
◎#دعای_غریق◎
یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌷از امام صادق (ع) روايت شده :
هركه چهل صبحگاه اين عهد را بخواند،
از #ياوران قائم ما باشد،
و اگـــــر پيش از ظهور آن حـضـرت از دنــيا برود ، خدا او را از قــبـر بيرون آورد! كه در خدمت آن حضرت باشد،و حق تعالى بر هر كــــلمه هزار حسنه به او كرامت فرمايد،و هزار گناه از او محو سازد،و آن عــهـــد اين است:
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.✨
✨اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.✨
✨اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،✨
✨وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.✨
سه مرتبه بر ران راست خود زده و هر بار میگوییم:
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
🍃 الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
#دعای_عهد 📿
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#سلام_آقای_مهربانم🌱🌺
#سلام_مولای_غریبم🌺🌱
#یاایهالعزیز 🌹.
ڪار فرجت روی زمین مانده عزیـزم
چیزی ڪه عیان است چه حاجت به بیان است
#صبحتون_مهدوے🌼💛
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#تشرفات
#دیدار_آیت_الله_محمدتقی_بافقی_با_امام_زمان(عج)
(قسمت اول)
مرحوم حجه الاسلام ملا اسدالله بافقی به نقل از برادرش آیت الله محمد تقی بافقی میگوید:
《قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدس برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بروم. فصل زمستانی بود که حرکت کردم و وارد ایران شدم. کوه ها و دره های عظیمی سر راهم بود و برف هم بسیار باریده بود. یکروز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه ای رسیدم که نزدیک گردنه ای بود، با خود گفتم:
«امشب در میان این قهوه خانه میمانم و صبح به راه ادامه میدهم».
پس وارد قهوه خانه شدم دیدم جمعی از کردهای ایزدی در میان قهوه خانه نشسته و مشغول لهو و لعب و قمار هستند، با خود گفتم:
« خدایا چه کنم؟ اینها را که نمیشود نهی از منکر کرد،من هم که نمیتوانم با آنها مجالست نمایم، هوای بیرون هم فوق العاده سرد است.»
همینطور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم و فکر میکردم ،و هوا کم کم تاریک میشد، صدایی شنیدم که میگفت:
« محمد تقی! بیا اینجا».
بطرف آن صدا رفتم که باز هم میگفت:
«محمد تقی! بیا اینجا.»
بطرف ان صدا رفتم دیدم شخصی با عظمت زیر درخت سبز وخرمی نشسته و مرا بطرف خود میطلبد..
ادامه دارد...
#برگرفته ازمنبع گنجینه دانشمندان
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#تلنگر
💠اگر آقا اباالفضل العباس{؏} از ما سوال ڪنند:
مــݩ براۍ یارۍ ڪردݩ امامم از آب گذشٺم؛
دسٺـهایم را دادم؛
چشـمم را دادم؛
ٺیـ↯ـر را با چشمم خریدم؛
ٺیرها را با جـ❤️ـان و دل قبول ڪردم؛
ولۍ دسٺ از یــارۍ امام زمانم برنداشتم؛
✅شـما براۍ امام زمانٺان چڪار ڪردید؟
چہ جوابۍ داریم بدهیم؟
💠آیا بخاطر امام زمانمان از یڪ #گناه
گذشتہایم؟
#امام_زمان_مظلوم_است💔
#تعجیل_درفرج_ترک_یک_گناه
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄