💠 امام زمان (عج)💠
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهاردهم عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_پانزدهم
نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمواحمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون!
بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم،امیر علی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت!
لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم:
_ نامحرم که نیستم. هستم؟؟
بازم اخم کردو با دلخوری گفت:
_محیااا !
حالاحواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت باهمدیگه بودند، نگاهم رو دوختم به دستهامون.
آرزو داشتم این لحظه ها رو!
نوازش گونه، انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب
تر کردم!!
_دستمو برمیدارم، بازکن اون اخم هاتو یادم افتاد ازمن متنفری!!
نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم.
ولی من جرئت نکردم سربلند کنم،قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میداد چشمهام آماده باریدنه!
عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت:
_ محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟؟
مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم:
_ نه مرسی عمو جون دیگه دیر وقته میرم خونه.
عمه نزدیکم اومد و گفت:
_خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه جون، من خودم به هادی زنگ میزنم!!
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ،عطیه بلند خندید:
_ اوه چه خجالتی هم میکشه، حالا خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی
ها، حالا که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری!!
حس کردم همه صورتم داغ شدو همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم، راست میگفت شبهای زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستونها، یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی
حالا حس غریبی داشتم!!
عمه از من طرفداری کرد:
_خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش!!
عطیه بامزه خنده اش رو جمع کردو چشمکی به امیر علی که درست روبه رومون بود زد.
تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه!
عمه محکم بغلم کرد:
_پس من فردا ظهر نهار منتظرتم!
پوف کشیدن آروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العملهاش.
انگاردیدن من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش!
اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام:
_نه نیار عمه یک ماه عقد کردین این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! فردا منتظرتم دخترم.
خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر، و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت:
_این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی، این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره!
عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت:
_این قدر اذیت نکن دخترمو، مادرشوهر چیه؟!
من برای محیا همیشه عمه ام!!
عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود:
_بیا تحویل بگیر،مامانت طرف
عروسشه، ولی غصه نخور داداش من هستم، یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه!
معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی میکرد نخنده:
_بس کن عطیه نصفه شبه.
اجبارا نگاهش چرخید روی من:
_بریم محیا؟؟
بازهم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه، لبخندی به صورتش پاشیدم:
_ بریم.
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_پانزدهم نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_شانزدهم
امیرعلی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بودو سرش رو به دستش، نگاه متفکرش هم به روبه رو بود.
لب چیدم و صدام کمی بچگانه کردم:
_قهری؟؟
جوابم فقط یک نیم نگاه بود،لحنم رو تغییر ندادم:
_الان داری نقشه میکشی چطوری فردا از دستم فرار کنی؟ آررره؟
صاف شدو دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یک کلمه:
_نه!!
_اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه!!
نگاه جدیش چرخید روی صورتم:
_این جمله چیه تکرار می کنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟!
نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم
میپیچوندمشون:
_لازم نیست بگی، اخم همیشگی پیشونیت وقتی بامنی، خواسته ات برای نه گفتنم، رفتارت همه اینارو نشون میده!
پوزخندی زد:
_وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری!
_شاید تو به خاطر حرمت بزرگ ترها اومدی!
دنده رو عوض کرد:
_خب آره به خاطر حرمتها اومدم ولی دلیل نمیشه برای نفرت داشتن ازتو،
اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو رو نمی خوام و خلاص!
براق شدم بهش و با حرص گفتم:
_ خب چرا؟ چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه. وقتی که همه چی جدی شده بود؟!
کلافه و خسته از سوالهای تکراری من پوفی کشید:
_چون اگه می گفتم تو رو نمی خوام مامان یکی دیگه رو کاندید می کردو من
فکر کردم تو رو راحت تر میتونم راضی کنم بگی نه!
_آخه چرا...
پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت:
_گفتم نپرس چرایی رو، که حالا دیگه مفهمومی نداره!
_اونوقت اگه من میگفتم نه، دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟؟
_باالخره آره
لحنم رو مظلوم کردم:
_بهم بگو چرا، خواهش میکنم ازت!
سرم رو بالا آوردم و سر امیر علی هم چرخید رو به من.
نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو ازجا کند،بدون اخم بود، جدی نبود، ولی سریع دزدید از من این نگاهو.
ای کاش میدونست چقدر بیتاب نگاه کردنشم، ای کاش میتونستم حرفای دلم رو به زبون بیارم ، ای کاش سهم بیشتری از اون نگاه بی اخمش داشتم که هربار دلمو زیرورو میکرد..
آروم گفت:
_زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم!
قلبم خیلی بی تابی میکرد با توقف ماشین باصدای نا آروم و لرزونی گفتم:
_ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم،مطمئن تر از تو !
بازم نگاه دیوونه کنندش چرخید رو به من، ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی
تقریبا از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟!
ادامه دارد...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#اعمال_قبل_از_خواب
⓵قرآنو ختم کنیدباخوندن۳بارسوره توحید
#نبی_اکرم⇪
⓶پیامبرانوشفیعخودتونکنیدباذکریک صلوات⇩
⦅اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُماَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین⦆
⓷مومنینروازخودتونراضےنگهداریدباذکر⇩
⦅اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات⦆
⓸یهحجوسهعمرهبهجابیاریدباگفتن⇩
⦅سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر⦆
⓹خوندنهزاررکعتنمازبا³بارگفتنذکر⇩
⦅یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِهوَیَحکُمُمایُریدُبِعِزَتِه...⦆
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ #دعا_فـرج
#قرائت_هرشب_دعافرج_به_نیت_ظهور
#آقـــاے مــن❣
در روزگار ما تو بیابان نشین شدی
خاڪم به سر از اینڪه دل ما حیا نڪرد
#شب_بخیر_صاحب_زمانم🌸🍃
#شبتون_مهدوی🌙🌼⭐️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
1_324271782.mp3
1.78M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
🌸امام خمینی (ره):
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#سلام_امام_زمانم💖
#سلام_پدر_مهربانم💚
سلام حضرت خورشید مهربان چه خبر؟
سلام مابه تویا صاحب الزمان چه خبر؟
من از زبان همه حرف میزنم باتو
زمین مان شده ویران ازآسمان چه خبر؟
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🔴 رشته توئیت مهم خانم دکتر شیخی سخنگوی کمیسیون بهداشت و درمان مجلس شورای اسلامی در موضوع واردات واکسن خارجی خطرناک :
1⃣ آوریل ۲۰۲۰ رویدادی توسط مکرون، بیل گیتس و دبیر کل who برای ایجاد شتاب در درمان کووید_19 برگزار شد.
2⃣ نتیجه این رویداد، ایجاد ساز و کار بین المللی واکسن به نام #کواکس زیر نظر who و بنیاد بیل گیتس شد.
3⃣ بیل گیتس: با واکسن می خواهم تا ۱۵ درصد جمعیت جهان را کاهش دهم.
4⃣ مکرون رئیس جمهور فرانسه، وارد کننده خون های آلوده و توهین به پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله و سلم و who مروج سقط جنین
5⃣ جهانپور سخنگوی سازمان غذا و دارو: ایران به عضویت اتحادیه #کواکس درآمد.
6⃣ نمکی وزیر بهداشت : تلاش برای واردات واکسن از طریق #کواکس
نشرحداکثری
#کواکس
#تحریم_ملی_کواکس
#قتل_و_عام
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#شهیدانه🍃🕊
#سردار_شهید_حاج_مهدی_زارع
زمستان سال 56 که یک خواب جمشید را به آنچه لایقش بود پیوند داد. شب از نیمه گذشته بود، جمشید با گونه های خیس در حال نماز و دعا بود، صدای در حیاط اورا به خود اورد. در را که باز کرد، موجی از نور او را به عقب راند، و چشمهایش به سمت کانون نور خیره شد. از کانون نور طنین صدایی گرم ، به دلهره اش پایان داد:
«آرام باش فرزندم، من...»
خواست خودش را به زمین بیندازد تا پای آقا را ببوسد، که دست گرم آقا بر شانه هایش نشست:
« آرام باش فرزندم، من علی (ع) هستم، از امروز نام تو مهدی است. تو از سربازان اسلام خواهی بود و به زودی در قیامی بزرگ شریک خواهی شد.»
حیرت زده و مضطرب از خواب برخاست، خیس عرق بود. بوی عجیبی در فضای اتاق حس میکرد... از خود بیخود شده بود. صدای گریه اش همه اهل خانه را بیدار کرد و او به نام مهدی می اندیشید..
#شهدا_رایاد_کنیم_باصلوات💐🍂
#کپی_فقط_با_ذکر_صلوات ☘🌺☘
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌹امام صادق(علیه السلام):
هر کس با احمق دوستی کند، اخلاق او را به خود میگیرد.
📙امالی:۲۷۰
#حدیث
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄