🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوازدهم تا صبح خوابم نبرد.از این دنده به آن دنده میشدم و کلافه
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سیزدهم
از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور، چیزی از نظرم نگفتم. بازهم سکوتم را به رضایت تعبیر کردند ومن این
میان درفکر چاره ای برای فرار از آن پسربودم.
دوروز گذشت که زنگ زدند وقرار بعدی را گذاشتند.منتها این بار
آنها مارا دعوت کردند.
تمام خانواده درتکاپو بودند الّا خودم. حتی فرید هم لباس زیبا وشیکی پوشیده بود وآماده
نشسته بود.تصویر درستی ازآن پسریادم نمیامد که بخواهم بافرید مقایسه اش کنم.
شایداگر همان بهار شوخ
وشنگ اوایل بودم حالا مینشستم وکلی به تفاوت ها واینکه کدام سر هستند فکر میکردم! اما الان وحشت تنها
چیزی بود که روی دلم سایه انداخته بود.
به قدری حال وهوایم بد بود که نسیم از بستن دکمه های مانتویش منصرف شد وآهسته کنارم نشست.دستش را روی پیشانی ام گذاشت ونگران گفت:
_تب که نداری!
آخه چرا انقدر نگرانی؟ من بهت قول میدم چیزی نمیشه خواهری!
**
آرایشگاهی که درآن کار میکردم درمنطقه ی خوبی از تهران واقع شده بود وبسیار تا خانه ی ما فاصله داشت.حالا
راهی که میرفتیم؛ همان مسیر آرایشگاه بود چرا که خانه اشان دوخیابان با آنجا فاصله داشت.
ازاسترس دست هایم یخ زده بود.مستی هندزفری درگوشش گذاشته بود وبه دوراز تمام دغدغه ها به موزیک
مورد علاقه اش گوش میکرد. پدر تاحدودی مذهبی بود ودرماشینش آهنگ نمیگذاشت. دیشب مادرم میگفت
خانواده ی حسینی بیشترازهمه از مذهبی بودن واین وجه تشابه ما خوششان آمده است.
وقتی رسیدیم؛وحشت دوباره به جانم افتاد. دستم جان آن را نداشت که دستگیره ی ماشین را بگیرد وباز کند.
همگی به سمت در بزرگ کِرِم رنگی حرکت کردیم وپدر با دیدن پلاکش گفت:
_همینجاس.
بعد از فشردن زنگ و باز کردن در ، وارد حیاط شدیم ، نه میشد گفت ویلایی و درندشت نه کوچک.
متوسط وتمیز بود.بافت خانه وحیاط قدیمی بود اما بسیار نو جلوه میکرد. دوماشین درحیاط پارک بود.یک
پرشیای سفید ویک سمند!
چیزی در درونم میگفت:
_"الان خیلی مهمه این چیزا؟! مثل اینکه یادت رفته کی هستی و چیکار کردی"
ترس به جانم ریشه کرده بود دوباره، حالم با هر قدم بدتر میشد برای آنکه پس نیفتم بازوی مستی را
گرفتم...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سیزدهم از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور، چیزی از نظرم نگفت
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهاردهم
همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسینی وشوهرش افتاد. حالا آن مرد را واضح دیدم. مردی که
دراین مدت صدایش را میشناختم. با خوش رویی تعارفمان کردند وما به ترتیب داخل شدیم. اهالی خانه به ردیف
ایستاده بودند و همگی خوش آمد میگفتند.
منکه آنقدر حالم بدبود که نگاهشان نمیکردم.حالا پیش خودشان میگفتند چه محجوب ودوست
داشتنی!
دخترخانم حسینی که مشتری آرایشگاه بود؛جلو آمد وبه گرمی بغلم کرد.
_خوبی گل من؟
_خیلی ممنونم.
_خوش اومدید.بفرمائید اینجا لباس عوض کنید.
من و مادرم ونسیم پشتش حرکت کردیم و وارد اتاق شدیم.بدون آنکه بپرسیم خودش گفت:
_ امیر احسان اداره اس.گفت سعی میکنه زود بیاد.
بعدکلافه ادامه داد:
_هرکی زن پلیس بشه؛ بهشتیه! از پزشکا
هم کارشون سخت تره!
وقت وبی وقت اعزام میشن.از صبح آماده بودا؛ همین دوساعت پیش خواستن بره. خیلی عذرخواهی کرد.
مادرم جوابش را داد:
_خواهش میکنیم .زنده باشن انشاءَاالله...اونام بهشتین.
دختر که شنیده بودم نامش فائزه است گفت:
_شوهر خودمم پلیسه، با اینکه امیر احسان برادرمه و از خدامه ازدواج کنا و سرو ساموت بگیره، اما خودمو خواهر بهار میدونم وهمین حالا بهت میگم که به عنوان یک زنی که زندگی با پلیس رو تجربه کرده؛ سختی های زیادی
باید تحمل کنی.
مخصوصا تو! چون پست و درجه ی امیراحسان خطرش بیشتره.
به محض خروجش،
هرسه چادر های سفیدی که همراهمان بود را سرکردیم وبه پذیرایی برگشتیم. کارم در آمده بود.کم کم فهمیدم که
پدرشان سرهنگ بازنشسته است وبرادر امیراحسان سرهنگ همان اداره و خانمش افسر همانجا!
دامادشان را هم که در اتاق فهمیدم.خب این تا اینجا!
آمده بودم در لانه ی پلیس ها! زیادی که فشار عصبی برمن
وارد میشد؛ خنده ام میگرفت.حالا هم خنده ی حرصی ای کردم که نسیم گفت:
_به چی میخندی کلک، خوشت اومده ها!
بیحوصله رویم را برگرداندم.حالا که تا اینجا آمده بودم؛سعی کردم بشناسمشان. برادر امیراحسان، نامش امیرحسام
بود.کاملا مشخص بود سنش بالا تر از احسان است.کمی چاق بود وچهارشانه، بسیار جدی واخم آلود.
همسرش هم زن
مهربانی به نظر آمد که به او نمی آمد نظامی باشد.دوپسر چهار وشش ساله به نام های امیرحسین وعلیرضا داشتند.
دامادشان نامش محمد بود،با فرید حسابی رَفیق شده بودند ومشخص بود شوخ طبع است.تمامشان
درلباس های شخصی بسیار عادی ومهربان بودند. شاید اگر نمیگفتند که شغلشان چیست؛ تا این حد نمیترسیدم و
رابطه ی گرمی با آنها برقرار میکردم...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور
#دعای_فرج🌺
ظهور کن که دگر خسته ایم از تزویر
ز دست منتظرانت خلاص کن ما را💔
#شب_بخیر_آقای_من🌙💫
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
گفتی
تو خودتو به من بده
تو فقط برگرد!
گناهات که هیچ خودمو
هم بهت میبخشم .. :))❤️🌱
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایسحرماهرمضان - @BeainolHarameain.mp3
17.28M
#نواےنوڪرے |🌙📿|
دعای اللّٰھم إنّے أسئَلُڪَ...
با نواے مرحوم موسوےقھار
#ماه_رمضان🌙
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#دعای_روز_اول_ماه_رمضان ①
❤️ اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِينَ🤲
💙 خدايا روزه مرا در اين روز مانند روزه روزه داران حقيقى قرار ده و اقامه نمازم را مانند نمازگزاران واقعى مقرر فرما و مرا از خواب غافلان هوشيار ساز
💛 وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ🤲
💚 و هم در اين روز جرم و گناهم را ببخش اى خداى عالميان و از زشتيهايم عفو فرما اى عفو كننده از گناهكاران عالم ❣
#ماه_رمضان🌙
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
|هرگاه یکنفردعامیکند،برایهمهدعاکند؛زیرااین دعابه اجابت نزدیکتراست.|
#حدیث_گرافی🌟
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«اصلح نامقبول» یا «صالح مقبول»؟ چه کسی را انتخاب کنیم؟
با توضیح دکتر #محمد_شجاعی
#سیاسی
#انتخابات
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+اول+قرآن+کریم+.mp3
4.29M
تحدیر(تندخوانی) قران ڪریم با تلاوت استادمعتز اقائی
🌱ثواب قرائت هر جزء هدیه میڪنیم به مولا و سرورمان حجت بن الحسن🌱
#خلوتی_با_معبود🕊
#ماه_رمضان 🌙
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
آیا فواید تخم شربتی در ماه مبارک رمضان را میدانید؟👇
تخم شربتی بدلیل حالت ژلاتینی خود انسان را تا مدتها سیر نگه میدارد. چون دانه های ژلاتینی آن از آب درست شده، هیچ کالری ندارد و چون آب آن به مدت طولانی داخل دانه ها حتی درون بدن باقی میماند، باعث میشود که بدن احساس سیری کند. اگر شما تخم شربتی را با غذای خود بنوشید، خاصیت ژله بودن آن، باعث میشود که مواد نشاسته ای به تدریج شکر موجود در خود را آزاد کنند و به این ترتیب شما به طور تدریجی انرژی متعادل در طول روز خواهید داشت.
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#اسلام_شناسی #دین (قسمت۷) اسلام دینی آفرینشگرا، یکتاپرستانه و ابراهیمی است. به پیروان اسلام «مسلم
#اسلام_شناسی
#دین (قسمت۸)
🌸 طبق متون مکتوب کتاب قرآن، اسلام افراد را از شرابخواری و قمار منع میکند و مسلمانان موظف هستند از خوردن غذای حرام خودداری کنند.
🍁 مسلمانان میتوانند مستقیماً با خدا راز و نیاز کنند و لزوماً نیازی به واسطه فیض نیست. مسجد تنها مکان تجمع است و مانند کلیسا دارای قدرت مذهبی است.
🌸 اسلام، برخلاف یهودیت، پس از ظهور به سرعت دینی فراگیر شد و مردم را به مسلمان شدن تشویق کرد، ولی اصرار زیادی بر مسلمان کردن ندارد.طبق کتاب قرآن اجباری در داخلشدن و ورود به دین اسلام نیست «لا اکراه فی الدین» اما محدودیتهای دینی برای اقلیتهای دینی در جوامع اسلامی بسیار دیده میشود.
#ادامه_دارد
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#عطر_نماز ❣
🌺 «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ....
استادی میفرمود:
این آیه معنایش این نیست
که با ذکر خدا دل آرام میگیرد
این جمله یعنی خدا میگوید:
«جوری ساخته ام تو را که
جز با یاد من آرام نگیری...»
تفاوت ظریفی است
اگر بیقراری
اگر دلتنگی
اگر دلگیری
گیر کار آنجاست که هزار یاد،
جز یاد او، در دلت جولان میدهد...
#نماز_اول_وقت📿
#حیعلیآغوشیار🤲
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی آنلاین - چقدر دلم شور میزد نرسم به ماه رمضان - محمدرضا طاهری.mp3
9.45M
🌙 مناجات ویژه ماه رمضان
🍃چقدر دلم شور میزد نرسم به ماه رمضان
🍃چقدر دلتنگ این لحظه شده بودم
قسم به شاه کربلا اغفرلنا 😭
محمدرضا طاهری
پیشنهاد دانلود👌
#ماه_رمضان🌙
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
پیام سلامت #ماه_مبارک_رمضان
زولبیا و بامیه دشمن قلب شماست در #ماه_رمضان !❤️
▫️هر عدد بامیه 80 کالری یعنی چیزی معادل 5 قاشق غذاخوری برنج و هر 100 گرم زولبیا 450 کالری تقریبا معادل 1 بشقاب برنج را داراست.
+ زولبیا و بامیه، دشمن قلب و سیستم گردش خون است
😍 مراقب خودتون و خوبیاتون باشید 😍
♥️🍃
سلام ماه مبارک🌱
دوباره ماییم و
گناهانی که
به امید بخشیده شدن
در شبهاے قدر تو،
به دوش میکشیمشان...🍃
اشک و لبخندمان
درهم آمیخته میشود؛
وقتی که میبینیم، اینچنین،
بعد از اینهمه بدقولی،
آغوشت را گرم،
آماده پذیرایی از ما کردهاے،
ما که به امید لطف و بخشش پروردگار🌱
به سویت آمدهایم...
و حال ماییم و شیطانهایی
که نَفْسمان پرورش داده است!
و این یک ماه،
هرچه کردیم،
پای خودمان!...
#ماه_مبارک_رمضان🌙
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهاردهم همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسین
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_پانزدهم
فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد.با لبخند گفت:
_با طاها آشنا نشدی.پسرمه، شیش ماهشه.
پسرش را بغل گرفتم وآرام بوسیدم:
_آخی عزیزم.چه نازه!
_مرسی عزیزم، بین ما فقط امیراحسان تنبل بود.
همه خندیدند که حاج خانوم با اعتراض رو به فائزه گفت:
_ا...فائزه؟! آبروی برادرت رو نبر. میبینی که به موقعش بهترین دختر رو براش انتخاب کردم.
لبخندهای زورکی ام حالم را بدتر از بد کرده بود. همین که زنگ را زدند؛تپش قلبم شدت گرفت. با استرس نگاهی
به جمع انداختم. علیرضا با خوشحالی دوید وگفت:
_آخ جون....عمو احسان اومد.
در را باز کرد و مشخص بود از پله های ایوان میدَوَد! همه خندیدند و حاج خانم
گفت:
_نمیدونم این احسان مهره ی مار داره که همه دوستش دارن؟
نسرین همسرامیرحسام گفت:
_الحق هم برادر من دوست داشتنیه. انشاءَالله با بهار جان به توافق برسن وخوشبخت بشن.
آنقدر انگشت هایم را شکستم که مستی محکم به پهلویم کوبید
حاج آقا آرام به پدرم گفت:
_یعنی خدا شاهده نمیخوام حالا که قراره به سلامتی دامادت بشه این حرف رو بزنم؛ این پسر لنگه نداره.یه
خاندان ازکوچیک وبزرگ براش احترام خاصی قایلن.
_بله میدونم چی میگید.زنده باشن.
صدای پرصلابتش آمد:
_سلام.خیلی خوش آمدید.
جمیعاً سلام کردند وایستادیم.
امیرحسین وعلیرضا را از آغوشش به زمین گذاشت وبرای سالم واحوال پرسی شخصی جلوتر آمد.دستش را به
سمت پدرم دراز کرد وبا متانت گفت:
_عذر میخوام.واجب بود که برم.
_خواهش میکنم پسرم.خوب کردی..
دست فرید را گرفت:
_خوش آمدید.
_ممنون.فرید هستم،نامزد نسیم خانم.
_خوشوقتم، امیر احسان هستم.
سربه زیر وبا جدیت به نسیم ومستی خوشامد گفت.نزدیک من که شد از زیرچادرم را چنگ زدم.همه چیز خیلی
زود گذشت اما برای من ساعتها طول کشید اهسته گفت:
_خیلی خوش اومدید خانوم، بفرمایید!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پانزدهم فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد.ب
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_شانزدهم
نشستم ودسته های چوبی مبل را فشردم. حتی نتوانستم یک سلام خشک وخالی بکنم.
خداراشکر نگاهش مستقیم نبود.وگرنه میفهمید چه در درونم میگذرد.
حاج خانوم از فرصت استفاده کرد و گفت:
_من میگم تاشام حاضر بشه بچه ها برن حرفاشون رو بزنن!
نگاهمان لحظه ای بهم افتاد.او کاملا آرام وخونسرد بود اما من طبق معمول وحشتزده بودم.
امیراحسان انگار خیلی مشتاق باشد فوراً بلند شد وگفت:
_با اجازه آقای غفاری.، خانوم بفرمایید!
حس کردم او یک مأمورقانون هنگام گرفتن بازجویی است و ازمن میخواهد دنبالش به اتاق بازجویی بروم.
ناچار،لرزان وپراسترس بلند شدم.ساق پایم محکم به عسلی خورد و آجیل ها ریختند.از خجالت سرخ
شدم. نشستم جمع کنم که همه با مهربانی گفتند:
_فدای سرت تو برو.
از خجالت رویم نمیشد پایم را بمالم. دردش استخوانم را داغون کرد .امیراحسان منتظر
نگاهم میکرد. لبخند نصفه نیمه وپراسترسی زدم و راه افتادم.
حالت راه رفتنش کنارمن حالت احاطه ای بود. دراتاقی را باز کرد وخودش کنار ایستاد. بدون
تعارف داخل شدم.اتاق مرتب وشیکی داشت.بلاتکلیف ایستاده بودم که گفت:
_بشینید خواهش میکنم.هم روی تخت میتونید بشینید هم روی صندلی.هرجا راحت ترید.
روی تخت نشستم وسرم را پائین انداختم
در لحن صدایش حسی نبود.گفت:
_حرف هامون نصفه که چه عرض کنم، اصلا زده نشد.ترجیح میدم سریع ترشروع کنم تا حداقل یه آشنایی
سطحی از همدیگه پیدا کنیم.
اجازه هست شروع کنم؟
نگاهم را از پارکت قهوه ای سوخته گرفتم وبه او دادم:
_بله، بفرمایید
_سی ودوساله هستم. فکر میکنم هشت سال اختلاف سنی بد نباشه.نظر شما چیه؟
_بله،درسته!
_ وضع مالیمو نمیگم عالیه عالیه اما دستم به دهنم میرسه وخداروشکراز پس یه زندگی برمیام.خب.شما بگید!
خنده ی پراسترسی کردم و گفتم:
_خب من فکر میکنم درحد شما نیستم.
_در حد من؟! چرا؟! این چه حرفیه؟!
حس کردم به حساب تعارف گذاشت.
_اما من جدی گفتم...من دیپلم دارم.این یک مورد.
_برام اهمیتی نداره.چیزای دیگه ای برام مهمه. نجابت، حیا، پاکی، شعور...
_اختلاف اقتصادیمون چطور؟
_اینم اصلا مهم نیست!!
حس کردم من را بچه فرض کرده است چون مشخص بود از بهانه هایم متعجب است!
_تو زندگی چی براتون مهمه؟ چی مهم نیست، از همین چیزا دیگه!
_حالم خوب نبود، باید دنبال بهانه ای خوب میگشتم تا از شر این ازدواج و خانواده راحت شوم، به ذهنم رسید که بگویم:
_من مادرزادی مشکل قلبی دارم!
بهت زده و ناراحت پرسید؟
_واقعا؟ دکتر رفتید؟ نظرشون چی بوده؟
_ بله، خوب شدنی نیستم.من همیشه بیمار میمونم.دارو مصرف میکنم.حالم خوب نیست.
نگاهمان بهم افتاد انقدر اندوه درچشمانش بود که از خودم بدم آمد...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🌺 پیامبر (صلی الله علیه و آله ):
درهاى آسمان در اولين شب ماه رمضان گشوده مى شود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد.
#رمضان_الکریم
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅