eitaa logo
♡مهدیاران♡
1.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
دل💔پر زخم زمین🌍 گفته کسی می آید ... ⁦ -فعالیت تخصصی درزمینه #مهدویت درقالب ارائه متن،کلیپ،صوت،کتاب،عکس نوشته... 📞پاسخگویی : @Majnonehosain 🌐کانال مرجع: @emamzaman 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 همراه ما باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
383.2K
غفلت..!! میخوای‌فرصت‌شماری‌کنی؟!یه انسان‌عالی‌بشی‌توآخرالزمان؟!👌 🥀 @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_دهم🌸 🍃حدود هشت ماهی می‌شد که با دختری به نام الیزابت پنکس آشنا شده و نامزد کرده
🌹 🌱قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آمدند که در همین زمان خودرویی از کنار آنها عبور می‌کرد. ناخودآگاه نظر ادموند را به خود جلب کرد و به نظرش آشنا ‌آمد. همین که نگاهش با نگاه دختری که در کنار راننده نشسته بود تلاقی کرد، رنگ از رویش پرید، مانند مرده‌ای بی‌حرکت ایستاده بود. این اتفاق از نگاه تیز بین پدر فیلیپ پنهان نماند. با وجود اینکه آن خودرو در حال عبور بود، ادموند همچنان حیران و آشفته ایستاده بود و دور شدن آن را نظاره می‌کرد، توان تصمیم‌گیری نداشت. پدر فیلیپ صدایش زد: اِد، پسرم، حالت خوبه؟ و او بعد از لحظه‌ای جواب داد: بله خوبم، خیلی متأسفم که رشته کلامتون رو پاره کردم. - نیازی به تأسف نیست! بعضی چیزها کار دل است نه عقل و از عهده ما خارجه که درصدد مقابله با آن باشیم. - نه پدر، اینطور نیست، فکر کنم سوءتفاهم شده! پدر با لبخند سری تکان داد و گفت: سوء تفاهم در چی؟! در حال وروز الان تو که به وضوح رنگت پریده؟ ادموند هرچه تلاش کرد نتوانست او را متقاعد کند اما زمان خداحافظی پدر فیلیپ نیم نگاهی به او انداخت و گفت: آن‌ها را می‌شناسی؟ - نه نمی‌شناسم؛ و آنچنان این جمله را با صداقت بیان کرد که پدر در آن تردیدی نکرد. - شاید این همان راه جدید باشد پسرم. موفق باشی و خدا نگهدار. - خدا نگهدار پدر........ ملیکا دختری با بیست‌وهفت سال سن بود که بسیار با طراوت تر و شاداب‌تر از دختران همسن خود به نظر می‌رسید، رنگ پوست نه‌چندان روشن و چشمان تیره‌اش نشان از نژاد ایرانی‌اش داشت که بر جذابیت و ملاحت زنانه‌اش افزوده بود و هر زمانی که ادموند صورت او را در نظرش مجسم می‌کرد بیشتر مطمئن می‌شد این دختر همان کسی است که در خواب‌هایش ‌دیده است. در دل افسوس می‌خورد؛ ای‌کاش به‌جای آن چند ماهی از عمرش را که با دختر سبک‌سری مثل الیزابت هدر داده بود، برای پیدا کردن همسری با حداقل شباهت‌ها به ملیکا بیشتر وقت گذاشته بود. این‌قدر غرق در افکارش بود که اصلاً متوجه نشد جلوی درب منزل ایستاده است! روز چهارشنبه ۲۴ ژانویه ادموند در محل کارش حاضر بود. چند روزی می‌شد که برای رسیدن به هدفش و همکاری با ملیکا برنامه‌ریزی‌های لازم را انجام داده بود، مدارک را کم‌کم از دسترس خارج و قبل از آن در چند جای مختلف از آن‌ها رونوشت تهیه‌کرده و در مکان‌های مطمئنی ذخیره کرده بود. از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر می‌کرد. گرچه سعی می‌کرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچک‌ترین مسئله‌ای ذهنش به سمت او می‌رفت و در قلبش شعف و شادمانی وصف‌نشدنی احساس می‌کرد. از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر می‌کرد. گرچه سعی می‌کرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچک‌ترین مسئله‌ای ذهنش به سمت او می‌رفت و در قلبش شعف و شادمانی وصف‌نشدنی احساس می‌کرد. ساعت از ۱۰ گذشته بود و ادموند تقریباً همه‌کارهای روزانه‌اش را انجام داده و خودش را با کتابی سرگرم کرده بود اما فکرش جای دیگری سیر و سیاحت می کرد. آرتور دستی بر شانه ادموند گذاشت و فنجان قهوه را جلوی صورتش گرفت و با لبخند به او نگاه کرد. - چرا منو این‌طوری نگاه می‌کنی؟ منظورت از این لبخند مرموز چیه آرتور؟ - اینکه خودت نمی‌دونی عاشقی ولی خب تفاوتی در اصل قضیه نداره! - چی؟! حالت خوبه؟ باز برای اینکه حوصله‌ات سر نره دنبال دست انداختن احساسات من هستی؟ - آره حالم خوبه، این بار باهات شوخی نمی کنم، بلکه به حرفم مطمئنم جناب پارکر کوچک. - خب؟! - خب نداره، همین‌که بهت گفتم، تو عاشق شدی بچه جان! خودت نمی‌فهمی یا شایدم غرورت اجازه نمیده باور کنی ولی هستی. - بیا با هم معادله چند مجهولی رو حل کنیم! اول باید چیزی یا کسی برای عاشق شدن وجود داشته باشه، بعد من اعتراف ‌کنم که عاشق شدم یا نه. 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. @emamzaman_12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إِلٰهِى هَبْ لى كَمالَ الانْقِطاعِ إِلَيْكَ🌱♥️ خدایا❣ کمال جدایی از مخلوقات را، برای رسیدن کامل به خودت به من ارزانی کن🌸🤲 ✨ 【 @emamzaman_12
⭕️ ظهور سوشیانت 🔹 آخرین نجات بخشی که به زمین می آید... سوشیانت همانند خورشید نورانی ست... با ظهورش دین کمال می پذیرد و استوار می ماند... به هر طرف می نگرد چاره درد را می یابد. 🔹دوران او فقط ۵۷ سال است. «کیخسرو» - که صاحب کارها و افتخاراتی ست - دین را می ستاید و در طول مدت این ۵۷ سال (دوران سوشیانت) فروانروای هفت کشور خواهد بود. سوشیانت گناهکاران را کیفر می دهد. 🔹 دوره ی او، دوره ی کمال و رشد موجودات است، همهٔ زشتی و دروغ دیود آفریده از میان می روند. دیگر خبری از بیماری، مرگ، پیری، آزار، ظلم، بدعت و ... نخواهد بود. 📚 منجی در ادیان/ زواردهی/ ص۲۰۱ ۲۰ ♥ 【 @emamzaman_12
⭕️ درمسیر کربلا بودم که ... 💠علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دارد؟! 🔹در این حال به فکرم رسید از او بپرسم آیا این امکان وجود دارد که انسان حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) را ببیند؟ ناگهان بدنم را لرزشی گرفت و تازیانه از دستم افتاد. آن بزرگوار خم شد و تازیانه را در دستم گذاشت و فرمود: «چگونه صاحب الزمان را نمی توانی ببینی در حالی که اکنون دستِ او در دستِ توست» 🔹پس از شنیدن این جمله، بی اختیار خود را از روی چهارپا بر زمین انداختم تا پای امام را ببوسم اما از شدّتِ شوق، بی هوش بر زمین افتادم... پس از اینکه به هوش آمدم کسی را ندیدم. 📚 عبقری الحسان، ج۲، ص۶۱ 📚 منتخب الأثر، ج۲، ص۵۵۴ ۳۵ ♥ 【 @emamzaman_12
001 Gol Pesar e Arbab.mp3
7.08M
اے آینـہ‌ۍخـدا علـی پیغمبـر ڪربـلا علـی...🎉🎈 💐 【 @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_یازدهم🌹 🌱قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آمدند که در همین زمان خودرویی
🌿 از آن جایی که عاشق را نمی‌توان به رعایت جوانب احتیاط مجاب کرد و رفتارش هدایت شده از سرچشمه احساسی در حال جوشش است مانند آتشفشان فعال شده‌ای که هر لحظه ممکن است منفجر شود و هرگز نمی‌توان جوش و خروش آن را با هیچ یک از کارهای پیشگیرانه مانع شد، عاشق هم با الگوبرداری از چنین رفتارهای غیرمحتاطانه‌ای برای آرام کردن آشفتگی‌های ذهنش و دلشوره های وجودش دائم در پی راهی است که به معشوق نزدیک‌تر شود و در کنار او باشد. ادموند هم با اینکه قول داده بود در محیط دانشگاه و کار از ملاقاتهای پی در پی و گفتگو درباره پروژه‌ای که قراراست انجام دهند، دوری و اجتناب کند ولی دلش آرام و قرار نداشت و دلیل آن را خودش هم نمی‌دانست. از غیبت آرتور استفاده و بهانه‌ای برای خود پیدا کرد و به سمت دانشکده ویلکینز راهی شد. تا آنجا را با گام‌های بلند و سریع ‌پیمود اما وقتی به درب دانشکده رسید از کارش پشیمان شد، گویی عقلش تازه فرمان قلبش را در دست گرفته و به او نهیب می‌زد که نباید اینجا می‌آمدی. بین عقل و احساسش جنگ سختی در گرفته بود که با شنیدن صدای آشنایی ایستاد. ملیکا پشت سرش بود، با دست پاچگی لبخندی زد و در دل خود را سرزنش می‌کرد که چرا چنین بی احتیاطی انجام داده است. - انتظار نداشتم شما رو اینجا ببینم جناب پارکر! - بله می‌دونم نباید میومدم اما دیدم چند روز گذشت و از شما خبری نشد برای همین.. ویلیام فرد ناآگاهی نبود، همیشه اخبار سراسر دنیا را از شبکه‌های مختلف تصویری یا از طریق اینترنت رصد می‌کرد و اجازه نمی‌داد که یک رسانه یا فقط آن‌هایی که بازیچه دست غرب و دولت‌های دست‌نشانده علیه مردم دنیا هستند، بر ذهنش تسلط یابند؛ بنابراین به‌خوبی درک می‌کرد که پرونده ویک فیلد یعنی چه و پسرش در این پرونده دنبال چه چیزی است؛ اما سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند و حداقل جلوی همسرش رفتار عجولانه‌ای از خود نشان ندهد. ادموند بعد از اینکه وسایل پدر و مادرش را جابجا کرد، سریع برگشت و اتاق را مرتب و کاغذهایی را که بر روی آن‌ها مشغول مطالعه بود، جمع کرد. پدر نگاه غضبناکی به ادموند انداخت ولی او ترجیح داد به روی خود نیاورد که پدرش در مورد کاری که دارد انجام می‌دهد چه حدس‌هایی زده است! بعد از شام مادرش خیلی زود به خواب رفت، ویلیام و ادموند تنها شدند. پدر خیلی با خودش جنگید که به پسرش چیزی نگوید اما درنهایت دلش طاقت نیاورد و به او گفت: ادموند چرا این کار را می‌کنی؟ چرا دوست داری همیشه دنبال کارهای خطرناک و دردسرساز بری؟ چرا رفتی دنبال پرونده این پسره، عادل شارما؟ - پدر جان، خطرناک چیه؟! چرا فکر می‌کنید من دنبال دردسر هستم؟ برعکس من دنبال حقیقت می‌گردم و تا پیداش نکنم نمی‌تونم آروم بشینم. - اما پسر چرا متوجه نیستی؟! این پرونده تا همین‌جا هم کلی سر و صدا به پا کرده! الآن هم که دنبال مختومه کردن و بدنامی اون پسر بیچاره هستند! تو چرا خودت رو وارد ماجرایی کردی که انتهاش معلومه. 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. @emamzaman_12
مےایستمـ‌امروزخـدارابہ‌تماشا اےمحوشڪوه‌تـ🌺ـوخداوندسراپا.. باآمدنتــ‌قاعده‌ےعشق‌بہ‌هم‌خورد لیلاےتومجنون‌شدومجنون‌تولیلا..😍🎊 ..✨
هرکی گناه میکنه میگه: جوونی کردم‌...😒 ولی مگه علی اکبرِ حسین(ع) جوون نبود؟؟!!🙃 🌱جوونا؛روزتون مبارک... 👀چشمتون به دورازگناه... ✨جوونیتون"علی اکبر" وار... 🍯مرامتون،احلی من العسل☺️ 💐 🌼 @emamzaman_12
1_1337594850.mp3
1.63M
📌ما چه کاری می‌تونیم برای امام زمان انجام بدیم؟! 🍃امروز بزرگ‌ترین کمک به امام زمان چه کاری است⁉️ @emamzaman_12
⭕️ پس از ظهور از نگاه زرتشت 🔹خشکسالی، فقر و بدبختی از میان خواهد رفت. رودخانه ها پر آب، زمین حاصلخیز، درختان پربار، گیاهان سبز و شاداب خواهند شد و گرسنه ای وجود نخواهد داشت... 🔹نجات بشر و مبارزه با دروغ و بدی، آینده ای بدون شرک و بِدعَت، زندگی به دور از نژاد پرستی یا قومیت پرستی که فقط بر اساس انسانیت... 📚 منجی در ادیان، زواردهی، ص۲۰۳-۲۰۵ 📚 گزیده ذات اسپرم، فصل۳۵، بند۲ ۲۱ ♥ 【 @emamzaman_12
⭕️ چشم بصیرت 🔹مردی از اهالی عراق، مالی را برای امام ‌زمان (علیه السلام) فرستاد، حضرت مال را برگرداند. 🔹حضرت پیغام داد: که حق پسر عموهایت را که چهارصد درهم است، از آن خارج کن. مزرعه‌ای در دست او بود که پسرعموهایش در آن مزرعه شریک بودند، ولی حق آن‌ها را نمی‌پرداخت. چون حساب کرد، دید که طلب آن‌ها همان چهارصد درم می‌شود. 🔹پس از پرداختن آن، باقی‌مانده را نزد حضرت فرستاد و قبول شد. 📚 اصول کافی، مرحوم کلینی، ج۱ ص۵۱۷ ٣۶ ♥ 【 @emamzaman_12
634.6K
عهدنجات‌یافتگان..!!🕊 کسی‌که‌منتظرمصلحِ،خودش‌باید صالح‌باشه.دعاهای‌امام‌زمان،دعاهاییِ که‌ازخواب‌بایدبزنی...☘👌 @emamzaman_12
♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_دوازدهم🌿 از آن جایی که عاشق را نمی‌توان به رعایت جوانب احتیاط مجاب کرد و رفتارش
🌿 ویلیام باحالت دلسوزانه‌ای و لبریز از محبت خالصانه یک پدر نسبت به فرزندش دستش را روی صورت پسرش گذاشت و به او نگاه کرد، ادموند هم دستش را روی دست مهربان پدر گذاشت و گفت: پدر عزیزم، من می‌دونم که شما و مادر بخصوص با وجود اون بیماری مزمن خیلی رنج کشیدید تا من بزرگ شدم و به سرانجام رسیدم و می‌دونم که الآن هم خیلی نگران آینده من هستید اما به من اعتماد کنید. خواهش می‌کنم، من حتی اگر قراره زندگی کوتاهی داشته باشم ترجیح میدم در پی حق و حقیقت باشم تا اینکه سال‌ها زندگی کنم اما مانند یک مجسمه بی‌خاصیت عمرم رو در راه لذت‌های مادی به پایان برسونم و بعد از مردنم هیچ اسمی ازم باقی نمونه، مگر به‌واسطه نام نیک پدربزرگ و اجدادم! پس خودم چی؟! - ادموند خواهش می‌کنم بیشتر از این با این حرفهات قلبم رو آزرده نکن. - چشم پدر جان ولی خواهش می‌کنم شما هم به انتخاب من احترام بذارید و اعتماد کنید. صحبت‌های پدر و پسرش تا نیمه‌های شب طول کشید و بعد از آن هر دو به رختخواب رفتند، بخصوص ادموند که فردا باید سر وقت در محل کارش حاضر می‌شد. ویلیام و ماری به لندن آمدند تا آزمایش‌های دوره‌ای و معاینات پزشکی منظم ماری را انجام دهند و همچنین اوضاع ‌و احوال ادموند را بعدازآن اتفاقات پیش‌آمده پیگیری کنند؛ اما اکنون دل‌شوره‌های پدر بیشتر شده و می‌دانست که ادموند به‌زودی دست به کار خطرناکی خواهد کشید بعد از اینکه ملیکا دور شد و ادموند با نگاهش او را بدرقه کرد، دوباره روی سکو نشست. حوصله رفتن به خانه را نداشت. انگار انتظار طولانی قلبش را به درد آورده و محبتش را سرد کرده بود. پدر و مادرش روز جمعه به وینچ فیلد برگشته و پدر باز هم از سر نگرانی به ادموند توصیه کرده بود که مراقب رفتارش باشد و به عواقب کارهایش بیشتر فکر کند. پدر فیلیپ به ادموند نزدیک شد و چند لحظه کنارش ایستاد اما او متوجه حضورش نشد؛ بنابراین پدر دستش را روی سر ادموند گذاشت و با مهربانی موهای او را نوازش کرد تا شاید عصبانیت و غمی که در دل داشت با این محبت کوچک کمی برطرف شود. پدر فیلیپ ادموند را مانند پسر خودش دوست داشت چون او در کل انسانی بود که کسی نمی‌توانست نسبت به او بی‌توجه باشد اما از آنجایی‌ که همیشه مهربان و صبور در مقابل دیگران حاضر می‌شد، دیدن خشم و عصبانیت او کاملاً غیرمنتظره به نظر می‌رسید. پدر کنارش نشست و به او گفت: پسرم، حالت بهتره؟ تونستی به خودت مسلط بشی؟ اون دختر بیچاره مقصر نبود! شاید این رفتار نشأت گرفته از اتفاقات و حوادثی باشه که تو این مدت برات افتاده! - نه پدر این‌طور نیست! من دقیقاً از دست خود ملیکا عصبانی هستم. این درست نیست که نسبت به احساسات دیگران این‌طور بی‌توجه باشی و با اونا مثل زیردستت برخورد کنی. حقش بود حداقل یه ایمیل می‌زد و منو از حال خودش باخبر می‌کرد یعنی این واقعاً انتظار زیادیه که من ازش داشتم؟! 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. @emamzaman_12
اۍکھ ِخورشیدِجمالتـ‌پرتوافشانۍکند عالمۍراجِلوه‌ات‌زیبـٰاونورانۍکند ،💫🌸 تـوهماٰن‌خورشیدتقوائۍکھ ِعرش‌وفرش‌را ازفروغ‌وجِلوھ‌تـ💛ـوحق‌چراغـٰانـۍکند.. ✨..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ سلام بر تو ای فرزند امیرالمؤمنین...✋ 📆 ۳روز مانده تا میلاد امام زمان 🎊 【 @emamzaman_12
آن روز که؛ حکم می دهی مردم را من را به لقاء خویش شادم گردان🤲❣ @emamzaman_12
°•السلام علیڪ یا صاحب الزمان°•♥️ 🌸خوشبحال ڪسۍ ڪه امام زمان برایـش دعوت نامـہ بفرستد.😍 ✋با عرض سلام و وقت بخیر وتبریڪ سالروز ولادت منجۍ عالم بشریت حضرت بقیة‌الله‌اروحنا فداء💐 👈با دوستان وخانواده هاۍ خود همدل ویڪ صدا میشویم براۍ پایان دادن به روزگار تاریڪ غیبت وفرج آن عزیز سفر کرده... ومتوسل میشویم به ڪشتۍ نجات اباعبدالله الحسین علیه السلام.♥️ از شماهم دعوت میڪنیم به 🌸چـــــــــله عظیـــــــــم قـــــــــرن🌸 🔗چهل روز زیارت ‌عاشورا و روزانه 40مرتبه‌ذڪر«اللهم‌عجــل‌لولیڪ‌الفرج» 📌شروع چله:شب نیمہ شعبان المعظم خاتمہ : شب 24رمضان المبارڪ🌙✨ 🌹ارسال این دعوت نامہ براۍ دیگران به منزله یارۍ عجل‌الله مۍباشد.😊🌷 @emamzaman
⭕️ منجی در هندو 🔹در آیین هندو، موعودِ نجات بخشی به نام «کلکی kalki» در پایان تاریخ، ظهور خواهد کرد. 🔹کلکی یا کلکین (Kalkin - Kalki) سوار بر اسبی سفید و با شمشیر آخته و شهاب گون ظهور می کند تا شرارت و ظلم را از ریشه بر کند و عدالت و فضیلت را برقرار سازد. [اسب سفید، نماد قدرت و فراگیری ست] او بر همهٔ قوای مخالف پیروز می گردد و زمین را از شرّ شاهــان درّنده خو نجات خواهد داد. 📚 منابع: ☄️هفت آسمان، موحدیان، ش۱۲-۱۳ ☄️مقالات و بررسی، مقدم، دفتر۷۱، ص۲۹۳ ☄️منجی در ادیان، روح الله شاکری، ص۲۱۵ ۲۲ ♥ 【 @emamzaman_12
⭕️ مرد صابونی 🔹 در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سِدر و کافور به دکان من وارد شدند. متوجه شدم اهل بصره و مردم عادی نیستند. با پرسش و اصرار متوجه شدم از ملازمان حضرت حجت هستند. با تضرع و زاری از آنها خواستم مرا به ملاقات حضرت ببرند. در نهایت پذیرفتند و به راه افتادیم. 🔹در راه باران گرفت. اتفاقا من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. وقتی باران را دیدم به یاد صابون ها افتادم و خاطرم پریشان شد. مقداری که رفتیم در دامنه ی بیابان به چادری رسیدیم. یکی از ملازمان گفت حضرت در آن چادر است و برای گرفتن اذن دخول برای من، به داخل رفت. 🔹گفت و گوی آنها را شنیدم که حضرت فرمودند: او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید، تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید، زیرا او مردی است صابونی. 📚 کتاب میر مهر، ص ٣٠٨ آل عمران، آیه ٩٢: "لَن تَنَالُوا البِرَّ حَتَّی تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ" ٣٧ ♥ 【 @emamzaman_12