Majid Bani Fatemeh - Feragh [128].mp3
4.76M
#مداحےتایم
یهعاشقتوفراقهمشجونمیکنه
چقدمضطربمدلمشورمیزنه..🌸🥀
میدونیخودتکهحالمخرابه
هریهدقیقهدوریازتواسمعذابه..😔
#محرم
#اربعین
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_اول من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم. ایالت ما تاثیر زیادی
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_دوم
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم،قفل در شل شده بود … چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد … بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون … نمی دونم کجا می خواستن برن … توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود … ناتالی درجا کشته شده بود … زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره … آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود،بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود .زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود … داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن …
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم … حس می کردم من قاتل اونهام … باید خودم در رو درست می کردم … نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید …مغزم هنگ کرده بود … می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن … داد می زدم و اونها رو هل می دادم … سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم … تمام بدنم می لرزید … شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت،خدمات اجتماعی تازه رسیده بود … توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها …
تمام وجودم آتش گرفته بود … برگشتم خونه … دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت ازجاش بلند می شد … اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون … اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … .
زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش … بهش فحش می دادم و می زدمش … وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم،بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم … توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود.فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟درست؟ … باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد … محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم … فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو … .
من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم …بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم … یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار … با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت … توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم … قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم … این قانون جدید زندگی من بود … به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره … اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی …از پرورشگاه فرار کردم … من … یه نوجوان ۱۳ساله … تنها … وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها…شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم … دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن،اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم … توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم … تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … .
با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی … اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم …
کم کم حرفه ای شدیم … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … .
من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد … کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید … توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته
بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره ...
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور... 🤲
#امام_زمان♥
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
مولای من به اندازه روزهای نبودنت
دیوار دلم را خط خطی کردم
دیگر ،جایی برای خط کشیدن باقی نمانده
کی میآیی مولای مهربانم🌼🌿
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌هریوسفیکهیوسفزهرانمیشود!.. ای کاش پیروان زرتشت، این معنا را در می یافتند که پندار نیک، گفتار نی
📌مادرانکلیدراهظهورند..!
استاد رائفی پور:
سالها به این می اندیشیدم که مهمترین شرط ظهور چیست؟ و امروز پس از
بررسی های فراوان میگویم تربیت نسل
و کادر سازی.
امام علی ۲۵ سال خانه نشین شد چون سرباز نداشت ...🔶🔹
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۱۷»
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
نظام تقديم 02.mp3
4.92M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره
#استادامینیخواه
#ملکوت_اعمال
#قسمت_دوم
【 @emamzaman_12 】
برسـهاونروز
ڪهخستـهازگنـٰاهـٰامون
جلـو امـٰامزمـٰان
زانـوبزنیـم!
سرمونوپـٰایینبنـدازیـم
وفقطیـهچیزبشنویـم
سرتـوبالـٰاڪن
مـنخیلۍوقتـهبخشیـدمت..
عـزیـزتـرینم،
امـٰامتنھـٰاۍمـن
ببخشاگـهبرات زینبنشدم💔...
ڪِۍشَـود حُــربشوَم
تـوبـهمردانـِهڪُنم..؟!
#تلنگرمهدوی
#امام_زمان
【@emamzaman】
🔸 تولد فراماسونری در ایران
🔰روزنامه،یکی از تأثیرگذارترین رسانه های آن روز بود.
#غرب_و_مهدویت ۲۴
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️بخش معرفی و راه های درمان اخلاق ناپسند...
موضوع پست: #تنبلی_۴ :
تنبلی چطور درمان میشه؟🤨
✅اندیشه در آثار تنبلی
✅اولویت بندی کارها
✅پرهیز از خیال پردازی
امام علی(ع) میفرمایند:کسی که آرزویش را طولانی کند،کارش را بد انجام میدهد.[۱]
✅همنشینی با افراد با اراده
✅هدف گذاری و برنامه
ریزی(روزانه،هفتگی،ماهانه و...)
✅ورزش کردن
✅دیدن ویدیو های انگیزشی
✅استفاده از قانون ۵ ثانیه[۲]
[۱]نهجالبلاغه،ص۴۷۵.
[۲]کتابقانون۵ثانیه،اثرملرابینز.
#خودسازی
#قسمت_بیست_و_چهارم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
مَنچِگونِہتاڪُنَمباایندِلِواماندِهاَم؟
بازهم قرار است جا بمانم از کاروانت😔
#اربعین
#محرم🥀
【 @emamzaman_12 】