♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_چهارم ساکت بود … نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر ب
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_پنجم
صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ،حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ،ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ … نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود، و این آغاز دوستی من و حنیف بود، اون هر شب برای من قرآن می خوند، از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد .وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم،حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه،توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی ۸ سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: ۲۵ سالمه از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من ،واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم...
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم … یکی از دور با تمسخر صدام زد …
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه،از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم … یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال،در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود .تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم .بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم .پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود ،تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ،بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی،تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش...
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
3581288140.mp3
346.1K
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور... 🤲
#امام_زمان♥
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
ببخش مارا آنطور که باید
میهمان نواز نیستیم
ببخش مارا آنطور که باید
بلد کار نیستیم
ببخش درست منتظر نیستیم:)
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱باید آگاهی مردم رو بالا ببریم که با رسانه گول نخورند
این کم سعادتی نیست که امام زمانتو میشناسی...👌
#امام_زمان
#استاد_رائفی_پور 💥
【 @emamzaman_12 】
دوستان گلم رمان فرار از جهنم که هرشب پارت گذاری میشه بر اساس داستان واقعیه✔
داستان زندگی یِ پسر امریکایی که توی دل قاچاقچی ها و فروشنده های اعضای بدن و دزد ها و فواحش به دنیا میاد . . .
توی ۱۷ سالگی به زندان میره به علت دزدی مسلحانه ؛
دائم الخمر بوده و اعتیاد داشته.....
بعدش توی زندان ترک میکنه و یه هم سلولی داشته اسمش حنیف بوده عرب بوده و مسلمان و ادامه ماجرا ...👀👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/3672506455C74f639e534
#راز_تحول↻
لطفا ما رو همراهی کنین☺️😍
♡مهدیاران♡
📌کاشسربازباشیمنهسربار... صعصعه از یاران فوقالعاده امام علی بود. لحظات آخر عمر حضرت، اومد دم در
📌تویهیئت فقطبرای...
وقتی تو میای توی هیئت، اشک میریزی،
شک نکن گناهات بخشیده میشه، مثل روز تولد...!! وقتی که بخشیده شده، چون دلت آروم شد...🦋🥀
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۲۱»
#امام_زمان 🌱
#امام_حسین
【 @emamzaman_12 】
4_5848156125978953064.mp3
4.79M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره
#استادامینیخواه
#ملکوت_اعمال
#قسمت_ششم
【 @emamzaman_12 】
✨سیدعبدالکریم کفاش، هر هفته
حداقل یک بار خدمت امام زمان (عج)
می رسید.
✨خودش می گفت:
آقا از من سؤال کردند، سید کریم!
اگر هفته ای یک بار ما را نبینی
چه خواهی شد؟
✨عرض کردم: آقا جان می میرم.
💚فرمود: همین است که ما را می بینی✋
📚ارتباط معنوی با حضرت مهدی (عج)، ص ١٢٩
#امام_زمان
#تلنگرمهدوی
【 @emamzaman_12 】
🔸مشروطه عبرت بود،نه عاقبت‼️
🔰آدم از یک سوراخ،دو بار گزیده نمیشود؛
#غرب_و_مهدویت ۲۸
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️بالاترین ذکر، نیّت ترک گناه...
✍ حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
👈 بالاترین ذکر، همین ذکری است که عرض میکنم:
✔️نیّت بکند که اگر خدا به او صد سال عمر داد، یک دفعه عالماً، عامداً، مختاراً، معصیت خدا را نکند. این بالاترین ذکر است. ذکر عملی است! اگر همه ما این ذکر را داشته باشیم، همه ما با فضل خدا اهل بهشتیم، اگر این ذکرمان دوام داشته باشد.🌺
📚 بیانات آیتالله بهجت قدسسره در درس خارج فقه، کتاب حج، ٢٧/٠۶/١٣٨۵
#خودسازی
#قسمت_بیست_و_هشتم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
سامرا روضه گودال مگر خوانده کسی که؛
حرم از سرش عمامه ی گنبد برداشت🥀
◾️ ۲۳ محرم،سالروز تخریب حرم مطهّر امامین عسکریین علیهماالسلام در سامرا بدست پیروان سقیفه ملعونه ، بر ساحت قدسی حضرت بقیة الله الأعظم عجّل الله فرجه الشریف تسلیت و تعزیت باد🖤
#محرم
【 @emamzaman_12 】