🔸خطرناڪتر از بمب اتم
🔰مهمترین خطر استراتژیڪ برای تمدن غرب به شمار می آید.
#غرب_و_مهدویت ۳۸
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️بخش معرفی و عواقب اخلاق ناپسند...
موضوع پست: #قسم_دروغ۵
💯ابن ابی یعفور از امام صادق (ع) روایت می کند ک فرمود:
یمین غموس"(یعنی سوگندی ک صاحبش را در گناه فرو می برد) چهل روز نکشد ک وبالش ب صاحبش باز گردد.
قسم دروغ چ عواقبی بدنبال دارد؟🧐🥺
❌ کیفر سریع
❌فقرو بدبختی
❌کوتاهی عمر وخرابی دیار
❌عقیم شدن
❌رفتن برکت و تباهی کالا
❌هلاکت ساکنان شهرها
❎_فُلیح بن ابی بکر شیبانی از امام صادق(ع) نقل می کند ک فرمودند:
#سوگند دروغ [ نزد قاضی ک ب حق کشی انجامد] نسل انسان را فقیر و بینوا می کند.
📚۱. مستدرک الوسائل، ج ۱۶، ص۴۰، حدیث ۱۹۰۶۲.
#خودسازی
#قسمت_سی_و_هفتم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
پُرسِشۍبَدنِگَرانڪَردِھمَنِمَجنۅنرا
اَربَعین،ڪَربُبَلآحَکشُدِھدَرتَقدیرَم؟!💔
#اربعین 🌱
#امام_حسین ✨
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_سیزدهم به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحب
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_چهاردهم
فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم …
پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم … دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست … شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن …
از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد … تفننی مواد مصرف می کردن … سیگار می کشیدن … به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و …
این رفتارها برای یه نوجوون ۱۶ ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… .
من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … .
حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق …چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم … من یکی به حاجی بدهکار بودم … .
رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم …
مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد...
دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت …
زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم…
سکوت عمیقی کرد … به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ … .
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم… من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو …
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود … صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …
بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش …
– هی احد …
برگشت سمت من …
– من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …
چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام …
نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه …
آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته،شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …خندیدم … سرم رو بردم جلوتر … شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ..
چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه ۶۰ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود …
اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …
– نه … مشکلی نیست … .
– مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ …
– بله … از دوست های قدیمی پدرمه …
با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … .
باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … .
یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد …
– نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …
سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ …
زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .
با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … .
چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
هدایت شده از ♡مهدیاران♡
3581288140.mp3
زمان:
حجم:
346.1K
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور... 🤲
#امام_زمان♥
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
هرچند عرصه،
تنگ است ...
هرچند جان به لب شدهایم ...
هرچند بغضی همواره،
راه نفس را بسته است ...
هرچند غم،
پنجه در جانهای
خستهمان انداخته ...
... اما آمدنتان نزدیک است ...
شما میآیید و
صورت آفتابتان
تا ابد ما را
بینیاز میکند ...
... میآیید ...
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
@emamzaman_12›Mahmoud Karimi - To Dele Baroon.mp3
زمان:
حجم:
3.77M
ازدلمیهپُلتادیاٰرتـومیزنمهمیشه♥️..
جاٰنمادرتهیچکجابرامڪربلانمیشه..
#اربعین🥀
#امام_حسین
【 @emamzaman_12 】
هدایت شده از شایلین
@emamzaman_12نظام تقديم 11.mp3
زمان:
حجم:
4.2M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره
#استادامینیخواه
#ملکوت_اعمال
#قسمت_یازدهم
【 @emamzaman_12 】